ثروتمندترین مرد بابل
نوشته: جورج کلاسون
بازگشت به فهرست مطالب: ثروتمندترین مرد بابل
وامدهنده طلای بابل
«پنجاه قطعه طلا!» تا بهحال ردان، نیزه ساز بابل کهن، این مقدار طلا را در کیف چرمی خود حمل نکرده بود. خوشحال از سوی کاخ پادشاه سخاوتمند باز میگشت. طلاها در کیفش، با هر قدمی که بر میداشت شادمانه جنگ و جلنگ میکردند و زیباترین موزیکی را که او تابحال شنیده بود، مینواختند. پنجاه قطعه طلا! همه برای او بسختی میتوانست آینده خویش را باور کند. چه قدرتی در آن قطعههای پرسروصدا وجود داشت. آنها میتوانستند هرچیزی را که او آرزویش را دارد بخرند. خانه ای مجلل، زمین، گلههای گاو، شتر، اسب، ارابه، هر چیزی که آرزویش را داشت. او باید سکهها را چگونه استفاده میکرد؟ امروز عصر که به سمت خانه خواهرش میرفت، لازم نبود به چیزی بجز آن قطعههای سنگین درخشان که صاحبشان بود، فکر کند. چند روز بعد، عصر بود که ردان بهت زده وارد مغازه ماتون، وامدهنده طلا و دلال جواهرات و عتیقههای کمیاب شد، با نگاهی اجمالی به این ور و آن ور به اجناس رنگارنگی که هنرمندانه در معرض نمایش بودند، به سمت انتهای مغازه رفت. در آن قسمت، ماتون اصیل را دید که روی قالیچه ای لم داده بود و داشت با وعده ای غذا توسط برده ای سیاه، پذیرایی میشد.
میخواهم با تو مشورت کنم چون نمیدانم باید چکار کنم.«ردان آرام ایستاده بود با پاهای با فاصله، سینه ای پرمو که از بین یقه ژاکت چرمیاش نمایان بود. صورت لاغر و سبزه ماتون با لبخندی به او خوشامد گفت. »چه بی عقلی ای کردی که به سراغ وامدهنده طلا آمدی؟ در قمارخانه ضرر کردی؟ یا یک خانم چاق و چله گیرت انداخته؟ چندین و چند ساله که میشناسمت و تاحالا نشده که توی دردسرها از من کمک بخواهی
«نه، نه، این چیزا نیست. دنبال طلا نیومدم. فقط ازت مشاوره ای عاقلانه میخوام.» «گوش کن، گوش کن ببین این مرد چی میگه، کسی واسه نصیحت پیش وامدهنده طلا نمیاد. احتمالاً گوشام اشتباه میشنون.»
«نه درست میشنون»
اینطوریه؟ ردان نیزه ساز، اونی که از همه زیرک تره، پیش ماتون اومده، اونم نه واسه طلا، بلکه واسه نصیحت؟ خیلی از افراد پیش من میان و برای پرداخت برای اعمال احمقانشون وام میگیرن ولی هیچکدوم برای نصیحت نمیان چه کسی بهتر از وامدهنده طلا برای مشاوره به اونایی که تو دردسرن پیدا میشه؟« بیا با من غذا بخور ردان» او ادامه داد« باید برای عصر مهمان من باشی.». «اندل» به برده سیاه دستور داد به لباس راحت برای دوست من، ردان نیزه ساز که برای نصیحت پیش من آمده بیار. اون مهمون عزیز منه. براش غذا و بزرگترین جام من رو بیار. بهترین شراب رو بیار تا از نوشیدن لذت ببره.« حالا بگو ببینم چه چیزی تو رو به خودش مشغول کرده؟»
«هدیه پادشاه» هدیه پادشاه؟! پادشاه به تو هدیه ای داده و این تورو به دردسر انداخته؟ این هدیه به چه مناسبتی هست؟« »چون خیلی از طرحی که روی نوک جدیدی برای نیزههای گارد سلطنتی دادم خوشش اومد، با پنجاه قطعه طلا از من تشکر کرد. و این من رو تو دردسر انداخته.« »حالا هر ساعت و هر لحظه اونایی که فکر میکنن این پول رو با من شریکن اونو از من تقاضا میکنن.« »این طبیعیه. مردم همیشه بیشتر و بیشتر طلا طلب میکنن. و آرزوی کسی رو دارن که اونو بی حساب کتاب بینشون تقسیم کنه، ولی آیا نمیتونی بهشون نه بگی؟ آیا اینقدر قوی نیستی؟« »به خیلیها نه میگم. گفتن نه، به خیلیها، از گفتن بله آسونتره. ولی آیا آدم میتونه از خواهر عزیزش هم دریغ کنه؟« »حتماء خواهرت آرزوی محروم کردن تو از پاداشت رو نداره« »ولی اونو به خاطر شوهرش آرامان، که خواهرم آرزو داره تاجر ثروتمندی بشه میخواد. اون احساس میکنه که شوهرش هیچوقت شانسی نداشته و به خاطر همین از من تقاضا میکنه که این طلاها رو در اختیارش قرار بدم تا وقتی او تاجر موفقی شد، از سودش قرضش رو به من پرداخت کنه.« »دوست من «ماتون گفت »این موضوع ارزشمندی برای بحثه. طلا، مسئولیتی رو به دوش دارنده ش میندازه که موقعیت اورو نزد اطرافیانش متفاوت میکنه. ترس از دست دادن پول، یا مورد کلاه برداری قرار گرفتن به همراه خودش میاره. احساس توانایی داشتن برای انجام کارهای خوب به همراه میاره. همچنین موقعیتهایی رو بوجود میاره که ممکنه به موجب اونها، نیتهای خوب دارنده، اورو به دردسر بندازن.« آیا تا بحال در مورد کشاورز نینوایی که زبون حیوانات رو میفهمید چیزی شنیدی؟ شوخی نمیکنما چون این داستانی نیست که آدم بخواد تو عصر برنز واسه شوخی تعریفش کنه. اینو واست تعریف میکنم تا متوجه بشی که بین قرض یا وام دادن و صرفاً دست به دست شدن پول از دست به شخص به شخص دیگه تفاوتهایی وجود داره» این کشاورز که زبون حیوونا رو میفهمید، هر روز عصر یه گوشه ای تو مزرعه میموند تا ببینه اونا چی دارن به هم میگن. یه روز عصر شنید که گاو داشت در مورد کار سختش واسه الاغ درد دل میکرد. من از صبح تا شب باید گاوآهن رو بدنبال خودم بکشم. مهم نیست هوا چقدر گرم باشه، پاهام چقدر خسته باشن، یا کمان گاوآهن چقدر سینهام رو خراشیده باشه، همینطور باید کار کنم، ولی تو موجود تن آسایی هستی. یه پتوی رنگی روت انداختن و کاری بجز بردن ارباب به جاهایی که میخواد، نداری. وقتی اون جایی نمیخواد بره تو استراحت میکنی و تموم روز علفهای سبز میخوری. حالا الاغ بر خلاف ذات خرابش، موجود خوبی شده بود و با گاو احساس همدردی میکرد دوست خوب من، تو خیلی سخت کار میکنی و من دوست دارم تا کمی از سختی توبکاهم. پس راهنمایی ت میکنم که چگونه یک روز کامل استراحت داشته باشی. صبح، وقتیکه بردهها میآیند تا گاوآهن را به تو ببندند، خودت را روی زمین بینداز، جوری که فکر کنند تو مریضی و نمیتوانی کار کئی پس گاو، صبح روز بعد، به نصیحت الاغ گوش کرد و بردهها هم پیش ارباب رفتن و گفتن گاو مریض شده و نمیتونه گاوآهن رو بکشه.
کشاورز گفت، پس گاوآهن رو به الاغ بیندید، چون کار شخم نباید عقب بیافته. تمام ان روز، الاغ که قصد داشت به دوستش کمک کنه، خودش رو مجبور به انجام کار دوستش دید. وقتی شب شد و از دست گاوآهن خلاص شد، قلیش درد گرفته بود و پاهاش خسته بود و گردنش به خاطر خراشی که کمان گاوآهن روش انداخته بود حسابی زخمی شده بود. کشاورز توی محوطه گوش واستاده بود تا ببینه اونا به هم چی میگن اول گاو شروع کرد تو دوست خوب من هستی. به خاطر نصیحت عاقلانه ت، یک روز کامل رو استراحت کردم
و من الاغ جواب داد « مثل خیلیهای دیگه، از روی ساده دلی، شروع کردم به کمک دوستم و در نهایت کارش رو براش انجام دادم. از این به بعد خودت گاوآهنت رو بکش، چون شنیدم که ارباب به بردهها گفت، که اگه این بار مریض شدی بفرستند دنبال قصاب. و امیدوارم این کارو بکنه چون تو موجود تنبلی هستی. بعد از آن، آنها دیگر با هم صحبت نکردن. این پایان دوستی شون بود.» «ردان، آیا میتونی نکته اخلاقی این داستان رو بگی؟»
داستان خوبی بود« ردان پاسخ داد.» ولی من متوجه نکته ش نشدم.« فکر نمیکردم متوجه نشی. به هر حال نکته ش اینه و خیلی ساده: اگه قصد داری تا به دوستت کمک کنی، جوری این کار رو بکن که مصائب او رو به دوش خودت نیاندازی » به اون فکر نکرده بودم، نکته عاقلانه ایه. نمیخوام مشکلات شوهر خواهرم رو به دوش خودم بیاندازم ولی تو به من بگو. تو به آدمای زیادی وام میدی. آیا وام گیرندهها قرضشون رو پرداخت نمیکنن معمولاً؟« ماتون لبخندی زد. لبخند کسی که روحش غنی از تجربه است. آیا قرض به کسی که نتونه اونو پس بده عاقلانه ست؟ آیا قرض دهنده نباید به دقت و عاقلانه به این نکته بیاندیشه که آیا پولی که به قرض گیرنده میده، در راهی مناسب، که امکان بازگشت داره هزینه میشه یا قرض گیرنده اونرو ناعاقلانه هدر میده و او دیگه به پولش نمیرسه؟ الان یادگاری هام رو بهت نشون میدم و داستان هر کدوم رو برات تعریف میکنم.» او صندوق بزرگی را که با پوست گراز پوشیده شده بود و با طرحهای برنزی تزیین شده بود، به داخل اتاق آورد. آن را روی زمین گذاشت و جلوی آن روی زانوهایش نشست و دستانش را به هم چفت کرد. «از هر شخصی که به او قرض میدهم، نشانی میگیرم و توی این صندوق میذارم تا زمانی که قرضش رو پس بده. وقتیکه قرضش رو پس داد نشان رو بهش پس میدم و اگه قرضش رو پس نداد، اون نشان من رو همیشه به یاد کسی میندازه که نسبت به اعتماد من صادق نبود.» «این جعبه یادگاری به من میگه که ایمنترین وامها، به کسانی که مایملکشون بیشتر از اون چیزیه که وام میگیرن. اونها، زمین، جواهرات، شتریا چیزهای دیگه ای دارن که میتونن در صورت لزوم بفروشن و قرضشون رو پس بدن. برخی از این نشون هایی که به من داده شدن، ارزششون از ارزش وام بیشتر بوده. بعضی دیگه از این نشون ها، مربوط میشن به اسناد تعهد آوری که وام گیرندهها به من دادن که طبق اونها، فرد متعهد شده که اگه نتونست وامش رو پس بده، در ازای اون، قطعه زمین یا ملکی رو برای تسویه پس بده. تو این جور وامها، خیالم راحته که پولم برمیگرده، چون وثیقه وام، ملک هست.» «گروه دیگه، کسایی هستن که درآمد دارن. اونا مثل تو هستند. کار میکنن و پول در میارن. اونا درآمد دارن و اگه خوش نام باشن و بدشانسی نیارن، میدونم که پولم رو پس میدن. این نوع وام رو حساب اعتبار داده میشه.» «اما گروه دیگه، کسایی هستن که نه مایملکی دارن، نه توانایی برای کسب درآمد. زندگی سخته و همیشه آدمایی هستن که نمیتونن خودشون رو با اون تنظیم کنن. حیف وامهایی که به اونا دادم. هرچند تعدادش خیلی کمه ولی جعبه یادگاریام منو تا سالها به خاطر دادن این وامها سرزنش میکنه. مگر این که این وامها توسط افراد خوب و خوشنام ضمانت شده باشن.»
ماتون چفت را آزاد کرد و در باز شد. ردان مشتاقانه به جلو خیز زد. قسمت بالای صندوق یک گردن بند برنز روی یک جامه مخملی قرمز رنگ وجود داشت، ماتون گردن بند را برداشت و مهربانانه دستی روی آن کشید « این باید همیشه در جعبه باقی بمونه زیرا صاحبش از دنیا رفته. من این نشون و یاد صاحبش رو همیشه مثل یه گنج یادگاری نگه میدارم. اون دوست خوب من بود. ما با موفقیت تمام با هم تجارت میکردیم. تا اینکه اون یه روز زنی رو از شرق با خودش آورد تا باهاش ازدواج کنه. زیبا ولی نه مثل زنهای ما. موجود خیرهکننده ای بود. دوستم تمام ثروتش رو برای برآورده کردن آرزوهای اون ولخرجی کرد. وقتی تمام ثروتش تموم شد، یه روز ناراحت پیش من اومد. باهاش صحبت کردم، بهش گفتم کمکش میکنم یه بار دیگه روی پای خودش بایسته. و او قسم خورد که این کار رو میکنه. ولی این چیزی نبود که اتفاق افتاد. توی یه دعوا، اون زن چاقویی رو برداشت و توی قلبی که دوستم بهش سپرده بود فرو کرد.» «و اون زن چی شد؟» ردان پرسید « بله، البته این مال اونه.» جامه مخملی رو برداشت. به خاطر پشیمونی و عذاب وجدان، خودشو تو فرات انداخت. این دو تا قرض هیچ وقت پس داده نخواهند شد. صندوق به شما می گه ردان، آدمایی که تحت تاثیر احساسات زیاد هستن، برای قرض دادن، مناسب نیستن. اینو ببین. این یه چیز دیگه ست.« به یک حلقه تراشیده شده از شاخ گاو اشاره کرد. این متعلق به یه کشاورزه. من قالیچههایی که همسرش میبافه رو میخرم. اونا دچار آفت ملخ شدن و دیگه غذایی برای خوردن نداشتن. من بهش کمک کردم و وقتی محصول جدید آماده شد، قرضش رو پس داد. چند وقت بعد اون دوباره پیش من اومد و گفت، طوری که به گردشگر بهم گفته، بزهای رنگارنگی در فاصله ای کمی دور وجود دارن، که پشمهای بلند و زیبایی دارن که میشه اونا رو تو قالی بافی استفاده کرد. میشه با اونا قالیهای زیبایی بافت که تاحالا کسی تو بابل نظیرش رو ندیده باشه. اون میخواست گله ای از اون بزهارو داشته باشه، ولی پولی نداشت، بهش وام دادم تا به سفر بره و گله ای از اون بزها رو بیاره. حالا او شروع کرده و میدونم که باید سال دیگه شاهد خرید قالیچههای با ارزشش توسط اشراف بایل باشیم. بهزودی باید حلقهاش رو پس بدم. خودش که نسبت به زمان بازپرداخت مطمئن بود.»
«پس داستان بعضی هاشون اینجوریه» ردان گفت. «اگه اونا برای مقاصدی که باعث برگشت و ازدیاد پول میشه وام بخوان، من قبول میکنم. ولی اگه بخوان برای ارضای بی عقلی خودشون وام بگیرن، بهت هشدار میدم که ممکنه دیگه پولت رو نبینی.» «در مورد این به من بگو» رودان درخواست کرد، درحالیکه یک دستبند سنگین طلا که با جواهرات و طرحهای بی همتا تزیین شده بود را بر میداشت. «زنها برای دوست خوب من جذابن؟» ماتون کنایه وار گفت « من هنوز از تو خیلی جوونترم» ردان به او پاسخ داد. « این امتیاز رو به تو میدم. ولی ایندفعه داری جایی دنبال ماجراجویی عاشقانه میگردی که اونجا نیست. صاحب این النگو یه زن پیر چاق و چروکیده ستا. و اونقدر حرف چرت میزنه که منو دیوونه میکنه. یه وقتی مشتریای خوبی بودن و پول زیادی داشتن تا اینکه بدبختی به سراغشون اومد. او پسری داشت که تاجر شده بود. مادر پیش من اومد و وام گرفت تا پسرش شریک صاحب په قافله بشه که به شهرهای دور سفر میکرد و خرید و فروش انجام میداد.» «صاحب قافله رذالت به خرج دادو پسر بیچاره رو تویه شهر دور، بدون پول و هیچ دوستی، قال گذاشت و خودش رفت، شاید وقتی پسر بزرگتر بشه و کار کنه بتونه وامش رو پس بده ولی تا اون موقع من هیچ چاره ای جز تحمل حرافیهای پیرزن ندارم. ولی میدونم که ارزش این جواهر بهاندازه وامی که گرفته هست.»
«آیا اون خانم برای گرفتن وام از تو مشاوره ای هم گرفت؟» « به هیچ وجه. اون تو ذهنش پسرش رو بهعنوان یکی از افراد قدرتمند و ثروتمند بابل ساخته بود. نظر مخالف به شدت خشمگینش میکرد. به گوشمالی درست و حسابی خوردم، ریسک وام دادن به این پسر بی تجربه رو میدونستم ولی وقتی مادرش وثیقه رو پیشنهاد کرد، نتونستم قبول نکنم.»
ماتون در حالیکه به یک تکه طناب گره خورده دست میکشید گفت، این متعلق به نباتور، تاجر شتره. وقتی میخواست گله ای بزرگتر از میزان نقدینگی ش بخره، پیش من اومد و اینو گرو گذاشت و من برای تامین نقدینگی کمکش کردن. اون تاجر عاقلیه و من به خود اون تو معامله اطمینان دارم. و با خیال راحت بهش وام میدم. خیلی دیگه از تاجرای بابل هم به خاطر رفتارهای صادقانه شون مورد اطمینان منن. نشون های اونا به جعبه، سریع میان و میرن. تاجرهای خوب برای شهر ما به سرمایه هستن. و این به نفعه منه که به اونا کمک کنم تا تجارتشون رو ادامه بدن، و بابل رو در مسیر کامیابی سوق بدن.« ماتون یک مجسمه حشره تراشیده شده از فیروزه را برداشت و با تحقیر آن را روی زمین انداخت.» یک حشره مصری. صاحب جوون این، اصلاً به فکر پرداخت پول من نیست. وقتی ازش میخوام بدهی ش رو پرداخت کنه، میگه چجوری میتونم با این سرنوشت زیان بار که دست از سرم برنمیداره، پول تو رو پس بدم؟ تو کلی پول داری چیکار میتونم بکنم ردان؟ وثیقه متعلق به پدر اونه که فردی شایسته با درآمدی متوسطه. زمینش رو گرو گذاشته تا برای پسرش سرمایه جور کنه. اون جوونک اول موفق بود. ولی بعد برای به دست آوردن ثروت بزرگ و سریع، طمع کرد. دانشش فارس بود و سرمایهگذاری هاش با شکست مواجه شد.« »جوانی جاه طلبی است. جوانی برای رسیدن به تمایلاتش، میانبرها میزند. جوانها برای رسیدن به ثروت سریع، معمولاً ناعاقلانه قرض میگیرند. جوانهایی که تجربه ندارند، متوجه نیستن که وام بدون پشتوانه، مثل گودالی عمیق می مونه که فرد به سرعت درون اون می افته ولی باید برای خارج شدن از اون کلی زحمت بکشه. گودالی از حسرت و پشیمونی که وقتی نور خورشید میره و تاریکی میاد، شخص باید شبی بدون استراحت رو در اون بگذرونه. من خودم اولین موفقیت واقعی خودم رو، بهعنوان به تاجر، با وام گرفتن به دست آوردم.« یه وامدهنده مثل من باید اینجور مواقع چیکار کنه؟ » جوان در نومیدی غرقه و کاری نمیکنه. ترسیده و هیچ تلاشی برای بازپرداخت انجام نمیده. به فکرم رسید که زمین و گله پدرش رو تصاحب کنم تو خیلی بیشتر از اونچه که میخواستم برام تعریف کردی.« ردان گفت» ولی جواب سوال خودم رو نگرفتم. آیا پنجاه قطعه طلا رو به شوهر خواهرم قرض بدم؟خواهرت زن تمام عیاریه و من احترام زیادی براش قایلم. اگه شوهرش پیش من بیاد و پنجاه قطعه طلا از من بخواد، ازش میپرسم برای چه منظوری میخواد وام بگیرهاگه بگه مثل من قصد داره تاجر بشه و جواهرات و اثاثیه گرون قیمت خرید و فروش کنه، ازش در مورد دانشش در مورد راههای تجارت میپرسم. آیا میدونه کجا میتونه با کمترین قیمت خرید کنه؟ آیا میدونه کجا میتونه به قیمت منصفانه بفروشه؟ آیا اون میتونه به سوالای من جواب بده؟ نه. اون نمیتونه« ردان جواب داد اون تو نیزه سازی کمک دست من بود. په مدت هم تو فروشگاهها پادو بوده.»
«پس بهش میگم که کارش عاقلانه نیست. بازرگانا باید کارشون رو یاد بگیرن. این بلندپروازیش عملی نیست و من بهش هیچ طلایی قرض نمیدم.»
ولی فرض کن بگه «بله من کمک دست بازرگانا بودم. بلدم چگونه باید به ازمیر مسافرت کنم و قالیچههایی را که زنان خانه دار میبافند به قیمت ارزان بخرم و نیز بسیاری از افراد ثروتمند بابل را میشناسم و میتوانم آن قالیچهها را با سود خوبی به آنها بفروشم. در آن صورت به او می گویم هدفت عاقلانه و تلاشت ستودنی است، و اگر وثیقه ای داشته باشی خوشحال میشوم پنجاه قطعه طلایم را به تو قرض دهم. اگر بگوید هیچ وثیقه ای بجز خوشنام بودنم ندارم و فقط میتوانم قول دهم که سود خوبی به پولت دهم انگاه پاسخ میدهم، هر قطعه طلا برای من با ارزش است. اگر هنگام مسافرت به ازمیر راهزنها پولت را از تو بدزدند یا موقع برگشت قالیچهها را از تو بدزدند، انگاه چیزی نداری که بواسطه آن پولم را پس دهی و پولم از دست میرود.» «طلا» میدونی ردان« مال التجاره فرد قرض دهنده است. قرض دادن راحته. ولی اگه غیر معمول قرض داده بشه، پس گرفتنش سخته، قرض دهنده عاقل خطر رو کاهش میده و بازپرداخت مطمئن رو برای خودش تضمین میکنه.» « کمک کردن به اونایی که دچار دردسریا تقدیر بد شدن خوبه. کمک کردن به اونایی که ممکنه پیشرفت کنن و شهروند با ارزشی بشن خوبه. ولی کمک باید عاقلانه داده بشه تا مبادا مثل داستان الاغ کشاورزی در آرزویمان برای کمک به دیگران، مصائب اونا رو به دوش خودمون بکشیم.» « ردان، دوباره از سوالت منحرف شدم ولی حالا جوابم رو بشنو. پنجاه قطعه طلات رو نگهدار، انچیزی که زحمتت برات در میاره و اون چیزی که بهعنوان پاداش به تو داده میشه، مال توئه و هیچکس نمیتونه برای شریک شدن تو اون، تورو تحت فشار بذاره. مگه اینکه خودت بخوای اونو قسمت کنی. اگه قصد داری اونو وام بدی تا برات درآمد درست کنه، عاقلانه این کار رو انجام بده، من همونقدر که دوست ندارم سرمایهام رو پیکار بذارم، دوست ندارم اونرو به ریسک هم بیاندازم.»
چند سال بهعنوان نیزه ساز کار کردی؟« سه سال تموم» « تا الان، بجز این پاداش پادشاه، چقدر پول پس انداز کردی؟» «سه قطعه طلا» « هر سال که کار کردی، خودت رو از چیزهای خوب محروم کردی، تا بتونی از درآمدهات یه قطعه پس انداز کنی.» « همینطوره که میگی»
« پس باید پنجاه سال کار میکردی، تا اندازه پاداشی که گرفتی پس انداز کنی» «په عمر کاره» « فکر میکنی خواهرت دوست داشته باشه که حاصل پنجاه سال پس اندازت رو، در معرض ریسک تاجر شدن شوهرش قرار بده؟» « با توجه به حرفای تو، نه.» « پس پیش اون برو و بگو، سه سال، من تمام روزهای سال، به جز روزهای روزه، از صبح تا شب کار کردم و خودم رو از خیلی چیزهایی که آرزوشونو داشتم محروم کردم. برای هر سال کار سخت و خویشتن داری، یک سکه طلا دارم. تو خواهر دوست داشتنی من هستی. آرزو میکنم که شوهرت در تجارتی که میخواد، وارد بشه و تاجر موفق بشه. اگه اون به من برنامهای بده که به نظر دوستم، ماتون، عاقلانه و ممکن به نظر برسه، پس انداز یک سالمو با خوشحالی به اون میدم تا شانسی داشته باشه برای اثبات موفقیتش.» « ردان، بهت میگم این کار رو انجام بده و اگه اون واقعاً مصمم به موفقیت باشه، اونو ثابت میکنه و اگه شکست بخوره، بیش از حد توانایی هاش، به تو بدهکار نیست و میتونه پولتو بهت پس بده.» « من یک وامدهنده طلا هستم، زیرا طلایی بیش از آنچه که بتونم در تجارت خودم استفاده کنم، در اختیار دارم. من خوشحالم که طلای مازادم برای دیگران کار میکنه و طلای بیشتری تولید میکنه، ولی علاقه ای به در معرض ریسک قرار دادن طلایم ندارم. زیرا تلاش زیادی برای به دست آوردن و حفاظت از اون انجام دادم. بنابراین اونرو جایی قرض نمیدم که از برگشتش مطمئن نباشم، همینطور، اونرو جایی قرض نمیدم که درآمدهاش به صورت مستمر بهم پرداخت نشه.» « ردان، بعضی از رازهای جعبه نشون هام رو برات تعریف کردم. از اونها میشه متوجه ضعف مردم و درآمدشون در قرض گرفتن، زمانی که از توانایی بازپرداخت اون مطمئن نیستن، شد. میشه فهمید که اغلب آرزوهای بزرگشون برای درآمدهای بزرگی که میتونستن با داشتن طلا داشته باشن، آرزوهای غلطی بوده که اونها توانایی و علم محقق ساختن اونارو نداشتن.» « ردان، تو الان صاحب طلا هستی که باید طلات رو برای به دست آوردن طلای بیشتر به کار بیاندازی. داری مثل من، به وامدهنده طلا میشی. اگه از خزانه ت درست محافظت کنی، اون برات درآمدهای سخاوتمندانه ای درست میکنه و همواره منبعی غنی از شادی و سود برای تو خواهد بود. ولی اگه اجازه بدی که از تو فرار کنه، تا وقتیکه ازش خاطره داری، منبعی از تاسف و پشیمونی برات خواهد بود.» «حالا تصمیمت برای طلای توی کیفت چیه؟» «محکم مراقبش باشم.» «سخن عاقلانه ای بود» ماتون تایید کنان جواب داد اولین هدفت اینه. آیا فکر میکنی که طلات واقعاً در امانت شوهر خواهرت از خطرات احتمالی در امانه؟
« نه. چون اون تو محافظت از طلا عاقل نیست.» « پس تحت تاثیر احساسات أحمقانه، خزانهات رو به کسی نسپار. اگه میخوای به خونواده یا دوستانت کمک کنی، راه دیگه ای بجز در معرض ریسک قرار دادن خزانهات رو انتخاب کن. فراموش نکن که طلا از راههای غیر منتظره ای از دست افراد ناوارد فرار میکنه. چه اونو ولخرجی کنه و از بین ببره چه به دست فرد دیگه ای بسپاره تا او، اونو از بین ببره.» « ولی بعد از حفظ امنیتش چی؟» « اینکه برات کار کنه و طلای بیشتری بسازه.» « دوباره عاقلانه حرف زدی. باید کار کنه و بزرگتر بشه. طلایی که عاقلانه قرض داده بشه، حتی ممکنه خودش رو تا قبل از پیر شدن مردی مثل تو، دو برابر کنه. و اگر روی از دست دادن اون ریسک کنی، انگار روی همه درآمدهای ممکن آینده ش ریسک کردی۔» « پس تحت تاثیر برنامههای غیر عملی آدمایی که فکر میکنن راههایی رو برای مجبور کردن طلا برای افزایشهای ناگهانی بلدن، قرار نگیر. اینجور برنامه هاء زاییده رویاهای اوناست که اصول تجارت امن و قابل اعتماد رو نمیدونن. در مورد انتظارت از درآمد محافظه کار باش تا از خزانه ت لذت ببری. به کار گرفتن سرمایه بهعنوان مال التجاره نزول، دعوت از زیانه.» « بگرد و با انسانهایی شراکت کن که موفقیتشون مسجله، تا خزانه ت تحت مهارت اونا رشد کنه و در محافظت دانش و تجربه اونا باقی بمونه.» اینجوری خودتو از بدبختیهایی که به اکثر دارندههای طلا سرایت میکنه محافظت کن وقتی ردان از او به خاطر نصیحت خردمندانهاش تشکر کرد، او پاسخ داد: هدیه پادشاه، دانش بیشتری به تو داد. اگر میخواهی پنجاه قطعه طلایت را حفظ کنی باید محتاط باشی. راههای زیادی پیش پایت میآید. نصایح زیادی به تو میرسد. فرصتهای متعدد برای ساخت سودهای بزرگ به تو پیشنهاد میشود. داستانهای جعبه یادگاریهای من باید قبل از اینکه هر قطعه طلایت را جایی صرف کنی برای تو درس عبرت باشند، باید قبل از قرض دادن از برگشت طلایت مطمئن شوی. اگر باز هم به مشورت نیاز داشتی پیش من بیا. خوشحال میشوم. احتیاط کوچک بهتر از پشیمانی بزرگ است