ثروتمندترین مرد بابل
نوشته جورج کلاسون
بازگشت به فهرست مطالب: ثروتمندترین مرد بابل
مردی که تصمیم گرفت ثروتمند شود
بنسیر، ارابه ساز بابلی، کاملاً دلسرد بود. روی صندلیاش نشسته بود و از روی دیوار کوتاهی که ملکش را محصور کرده بود، غمگینانه به خانه ساده و کارگاهش که یک ارابه تقریباً تکمیل شده در آن قرار داشت زل زده بود. همسرش از بین دو باز درحالیکه دائم در رفتوآمد بود دیده میشد. نگاههای دزدکی همسرش به او، یادآور شد که هنوز کیسه غذا خالی است و او هنوز باید مشغول کار باشد و ارابه نیمهتمام را کامل کند. چکشکاری کند و اره بزند. پولیش بزند و رنگ کند، و سردسته چرخ را محکم به دور آن ببندد و ارابه را برای تحویل آماده کند تا بتواند از مشتری ثروتمندش مزد بگیرد. بااینحال هنوز تن بزرگ و عضلانیاش، لمس گونه، کنار دیوار نشسته بود. ذهن آرامش داشت با مسئلهای که نمیتوانست جوابی برایش پیدا کند دستوپنجه نرم میکرد. آفتاب داغ استوایی، پدیده معمول این وادی فرات، بیرحمانه به او میتابید. دانههای عرق از روی پیشانیاش سرازیر میشدند و بدون دغدغه نابودی روی دستمالگردن پشمی که روی سینهاش قرار داشت میچکیدند. انسوی خانهاش دیوار بلند بالکنی که دور قصر شاه را احاطه کرده بود قرار داشت. در سایه این شکوه و جلال، خانه او و چند خانه دیگر، محقرتر ولی خوب نگهداری شده وجود داشت. بابل اینگونه بود- مخلوطی از شکوه و ژولیدگی، ثروت خیرهکننده و فقر وخیم، بدون هیچ سیستم و برنامهای در داخل دیوارهای محافظ شهر در هم میپیچیدند. پشت سرش، اگر برمیگشت و نگاه میکرد، میتوانست ارابههای پرسروصدای ثروتمندان را که تجار صندل پوش را بهجایی میبردند ببیند، همینطور گداهای پابرهنه را. حتی ثروتمندان هم مجبور بودند به درون جویها بپرند تا راه برای عبور صفهای طویل بردگان آبکشی باز شود. بردگانی که هرکدام یک ظرف بزرگ ساختهشده از پوست بز که از آب پر شده بود را تحت فرمان پادشاه برای آبیاری باغهای معلق حمل میکردند.
بنسیر انقدر در مشکل خودش غرق شده بود که هیاهوی آن شهر شلوغ را نمیشنید. صدای غیرمنتظرهی چنگی آشنا او را از خیالاتش بیرون آورد. برگشت و به چهره مهربان و خندان بهترین دوستش، کبی، که آهنگساز بود نگاه کرد. «خدایان بهترین رحمتها را سخاوتمندانه به تو بدهند دوست خوب من» کبی با احترامی استادانه شروع به صحبت کرد. «اونا اونقدر سخاوتمند هستن که لازم نیست تو زحمتی بکشی. من از بخت و اقبالت واقعاً خوشحالم. خدا رو شکر جیبت به خاطر کاروبار خوبت پره. دو سکه ناقابل واسه جشن امشب بهم قرض بده، از دستشون نمیدی، بهت پسشون میدم.» « اگه دو سکه داشتم» بنسیر با گرفتگی جواب داد به هیچکس نمیتونستم قرضشون بدم، حتی به تو که بهترین دوستم هستی؛ چون اونا تنها بخت و اقبال من بودن، تموم اقبالم و هیچکس تموم بخت و اقبالشو به هیچکس حتی بهترین دوستش قرض نمیده« »چی؟« کبی با تعجبی مثالزدنی فریاد زد.» یه دونه سکه هم تو جیبت نداری و اینطوری مثل مجسمه به دیوار تکیه دادی؟ چرا اون ارابه رو کامل نمیکنی؟ پس چطور میخوای برای جشن اماده بشی؟ چت شده دوست من؟ انرژی پایان ناپذیرت پس کجاست؟ چیزی ناراحتت کرده؟ خداها برات دردسر درست کردن؟ «شاید عذابی از سمت خدایان باشه» بنسیر اورا تایید کرد. همه چیز از یک رویا شروع شد، از یک رویای احمقانه که من در آن فکر کردم مردی با درآمد و متمولم که از بند کمربندم کیفی خوش قیافه و سنگین از سکه اویزونه. سکههایی که بی دغدغه به گداها میبخشیدم. تکههای نقره که میتونستم باهاشون برای همسرم لباس و زیورالات و برای خودم هرچی میخوام بخرم. تکههای طلا که منو نسبت به آینده مطمئن میکرد و با وجودشون ترسم از خرج کردن نقرهها میریخت. احساس باشکوهی از رضایت و خرسندی توی من بود. تو منو بهعنوان یه دوست سخت کار نمیشناختی. همسرم رو هم به خاطر نداشتن چین و چروکهای صورتش و داشتن چهره ای درخشان از شادی نمیشناختی. اون دوباره مثل دختر باکرهی لبخند به لب روزای اول ازدواجمون شده بود. واقعاً رویای قشنگی بود« کبی در جواب گفت ولی چرا بااینکه رویای به این شیرینی سراغت اومده اینطوری غمزده به دیوار تکیه دادی؟» « واقعاً چرا؟ چون وقتی از خواب بیدار شدم و یادم افتاد که جیبم چقد خالیه، حس طغیان بهم دست داد. بذار دو تایی در موردش صحبت کنیم همونطور که قایقرانا این کارو میکنن. ما هر دو تو یه قایق پارو میزنیم، دوتایی. وقتی نوجوون بودیم با هم پیش به روحانی رفتیم تا دانش و حکمت یاد بگیریم. وقتی جوون شدیم روزای خوشی با هم داشتیم، وقتی بزرگ شدیم، همیشه دوستای نزدیکی بودیم، تو حال و هوای خودمون بودیم، از کار کردن زیاد و خرج کردن بی دغدغه درآمدمون لذت میبردیم. تو سالایی که گذشت پولای زیادی به دست اوردیم. با علم به اینکه چه لذتهایی با پول به دست میان باید در موردش فکر کنیم.» بنسیر با لبخند تلخی حاکی از اهانت و تحقیرادامه میدهد« أیا ما بیشتر از یک گوسفند لالیم؟ ما توی ثروتمندترین شهر دنیا زندگی میکنیم. جهانگردا میگن هیچ شهری به ثروتمندی شهر ما نیست. ما به ثروت شهرمون مشهوریم ولی خودمون هیچی نداریم. بعد از نصف عمر تلاش و کار سخت، تو، بهترین دوست من جیبت خالیه و به من میگی میتونم دو سکه ناقابل برای جشن امشب ازت قرض بگیرم؟ بعدش من چی جواب میدم؟ میگم بیا این کیفم، محتویاتشو با خوشحالی باهات تقسیم میکنم؟ نه میگم منم کیفم مثل کیف تو خالیه. چی شده کبی؟ چرا نمیتونیم نقره و طلا، بیشتر از مقدار کافی، برای غذا و لباس جمع کنیم؟» « بچه هامونو در نظر بگیر» بن سیر ادامه داد آیا اونا پا تو جای پای پدرانشون نمیزارن؟ ایا اونا وخونواده هاشون و پسراشون و خونواده پسراشون هم باید بین گنجینههای طلا زندگی کنن و مثل ما به یه مهمونی شیر ترشیده بز و اش دلخوش باشن؟« تو این سالای دوستیمون تا حالا اینطوری حرف نزده بودی بنسیر » کبی گیج شده بود.
« تو این سالا تاحالا اینجوری فکر نکرده بودم. همیشه از کله سحر تا دیروقت زحمت میکشیدم تا بهترین ارابه ای رو که یه نفر میتونه بسازه بسازم. از ته قلبم آرزو داشتم که خدایان یه روزی کار سخت و شایسته منو ببینن و موفقیت و کامیابی رو ارزونیم کنن. کاری که هیچوقت نکردن. اخر سرم فهمیدم که هیچوقت هم این کارو نخواهند کرد. به خاطر همین دلم گرفت. آرزو دارم مرد توانایی باشم، آرزو دارم زمین و گله داشته باشم، آرزو دارم لباس خوب و سکه توی جیبم داشته باشم. دارم تصمیم میگیرم که واسه این چیزا کار کنم، با تموم قدرتی که تو بدنم دارم، تموم مهارتی که تو دستام دارم، و تموم زیرکی که تو ذهنم دارم و امیدوارم که تلاشام منصفانه پاداشمو بدن. واقعاً چی شدیم ما؟ دوباره ازت میپرسم، چرا ما نمیتونیم رفاه کامل رو واسه خودمون فراهم کنیم مثل اونایی که با طلاهاشون اینکارو می کنن؟» «جوابی ندارم» کبی پاسخ داد منم وضعم بهتر از تو نیست. درآمدم از چنگ نوازی زود تموم میشه. اغلب باید برنامه ریزی کنم و نقشه بکشم که خونوادم گشنه نمونن. تازه همیشه تو دلم آرزوی یه چنگی رو دارم که اونقد بزرگ باشه تا بتونه بدرستی اون قطعات موسیقی رو که تو ذهنم جوش و خروش میکنه بنوازه. با یه همچین سازی میتونم موزیکایی درست کنم که حتی شاه تا حالا نشنیده باشه. اره په همچین چنگی تو باید داشته باشی، که هیچ مردی تو بابل نتونه اونطوری چابک بنوازه. که نه تنها شاه بلکه خدایان هم محظوظ بشن. ولی چطوری میتونی بهش برسی وقتی هردومون مثل بردههای پادشاه بیپولیم؟ صدای زنگو گوش کن، خودشونن « به سمت ستون طولانی بردههای نیمه لخت آبکش که عرق ریزان و به زحمت از بالای خیابان پهن منتهی به رودخانه میآمدند اشاره کرد. هر ستون پنج ردیف داشت که پهلو به پهلو میآمدند، هرکدام زیر یک ظرف سنگین پوست بزی آب خمیده شده بود. » نمونه بارز یک مرد توانا، اونی که اونارو رهبری میکنه« کبی به آن مرد زنگ دار که در جلوی آنها بدون هیچ باری حرکت میکرد اشاره کرد.» یک مرد برجسته در کشورش، میشه براحتی تشخیص داد. چهرههای خوب دیگه ای هم میشه تو این گروه دید« بنسیر به نشانه تایید ادامه داد» مردان خوبی مثل ما. مردان قدبلند سفید پوست از شمال، مردان خندان سیاه پوست از جنوب و مردان کوچک اندام قهوه ای پوست از کشورهای نزدیک، همه با هم از رودخونه به سمت باغها رژه میرن، پس و پیش، هر روز، هر سال بدون هیچ امیدی برای آینده، رختخوابی از کاه برای هرکدام برای خواب و اشی از تفاله حبوبات برای خوردن. حیوونکی جونورای کودن، کبی «اره حیوونگی اونا، و تو باعث شدی متوجه بشم که ما چقد وضعمون از اونا بهتره. ما خودمونو ازاد میپنداریم.» کبی غمگینانه اندیشید که شاید این درست باشد. ما دوست نداریم که سالهای سال زندگی بردگی داشته باشیم، کار، کار، کار، بی هیچ سرانجامی « شاید ما متوجه نشدیم که دیگران چجوری طلا جمعکردن و کارهای اونارو تکرار نکردیم؟» گبی دوباره پرسید. «شاید رازهایی وجود داره که باید اونارو از کسایی که اونارو بلدن یاد بگیریم.» بنسیر متفکرانه پاسخ داد. «امروز» کبی اشاره کرد سراغ دوست قدیمیمون، آرکاد رفتم. سوار ارابه طلاییش بود. به من فرو افتاده، نه اونطوری که خیلیا تو دم و دسگاش فکر میکنن حقشه نگاه کرد. بجاش دستشو طوری تکون داد که همه بینندهها متوجه شدن که واسه کبی نوازنده، خوشامد و لبخند دوستی میفرسته. « اونو بهعنوان ثروتمندترین مرد بابل میشناسن» بنسیر با فکر گفت «اونقد ثروتمند که پادشاه دنبال کمکای طلاییش به خزانه است.» گبی جواب داد.« اونقد ثروتمند که» بنسیر ادامه داد« میترسم اگه یه شب تو تاریکی ببینمش، دستمو تو جیب چاق و چلش کنم.»
مزخرف نگو
کبی دوباره ادامه داد ثروت یه مرد توی جیبش نیست که بخواد با خودش حملش کنه. یه کیف پرپول، اگه به فکر طلایی برای دوباره پرکردنش نباشه، زود خالی میشه. آرگاد درآمدی داره که همیشه جیبشو پر میکنه، بدون توجه به اینکه چقد سخاوتمندانه خرج میکنه.» «درآمد، نکته همینه» بنسیر گفت« و من درآمدی میخوام که همیشه به جیبم سرازیر بشه، چه وقتیکه به دیوار تکیه دادم، وچه وقتیکه تو سفر به سرزمینای دور هستم. آرکاد باید بدونه که ادم چجوری میتونه واسه خودش یه همچین درآمدی درست کنه. فکر میکنی اون چیزیه که آرکاد با طرز فکر ما بهش رسیده باشه؟» «گویا او دانشش رو به پسرش، نوماسیر هم یاد داده» کبی جواب داد.« مگه نمیدونی به نینوا رفت و اونطور که تو کاروانسرا میگفتن، بدون کمک پدرش یکی از ثروتمندای شهر شد.» «کبی، تو به فکر بکر به سرم انداختی» سوی جدیدی در چشمهای بنسیر بوجود آمد.« پرسیدن نصیحتای خوب از یه دوست خوب مثل آرکاد هیچ هزینه ای نداره. دیگه به جیب خالیمون که تو یه سال گذشته مثل لونه شاهین بود فکر نکن. نذار این قضیه جلومونو بگیره. ما دیگه از این بیپولی وسط این همه ثروت بیزاریم. ما دیگه میخوایم مردای توانایی باشیم. بیا، بیا بریم پیش آرکاد و ازش بپرسیم چجوری ما هم میتونیم واسه خودمون درآمدی داشته باشیم» «په چوری وحی گونه حرف میزنی بنسیر. تو درک جدیدی رو تو ذهن من جا دادی. تو باعث شدی بفهمم ما چرا تاحالا درک درستی از ثروت نداشتیم. هیچوقت ندیدیمش. تو همیشه سخت کار کردی تا باکیفیتترین ارابه هارو تو بابل بسازی. همه تلاش تو وقف این هدف شد و به خاطر همین تو این هدف موفق شدی. منم سعی کردم به چنگ نواز ماهر بشم و تو اینکار موفق شدم.» « ما هر دو تو اون چیزایی که بهترین تلاشمونو واسش کردیم موفق شدیم و خدایان راضی بودن که ما اینطوری ادامه بدیم. حالا داریم به روشنایی پرنور مثل سپیده خورشید میبینیم. اون داره از ما دعوت میکنه که یاد بگیریم چجوری بیشتر موفق بشیم. با یه درک تازه، باید راههای شرافتمندانه ای برای رسیدن به آرزوهامون پیدا کنیم.» « بیا همین امروز پیش آرکاد بریم» بنسیر اصرار کرد« ضمناً بیا از بقیه دوستای دوران کودکیمون که اونا هم زندگی بهتری از ما ندارن بخوایم که با ما بیان و تو این دانایی و خرد سهیم باشن.» «تو همیشه به فکر دوستات بودی بنسیر، به خاطر همینه که دوستای زیادی داری امروز میریم و اونارو هم با خودمون میبریم.»