توله سگ گرسنه
گردآورنده: ع – اسدالهی
طرح و نقاشی: واحد گرافيك اچ
چاپ اول: بهار ۱۳۶۴
تايپ، بازخوانی، ويرايش تصاوير و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا
توضیح: در این داستان، «دودی» نام سگ است.
بنام خداوند بخشنده مهربان
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود.
در یک روز سرد زمستان که تکههای بزرگ ابر جلوی خورشید را گرفته بودند، شاید خورشید هم از شدت سرما نمیخواست بیرون بیاید، «دودی» از سرما میلرزید. شب قبل اصلاً خوابش نبرده بود این طرف و آن طرف را نگاه میکرد که شاید مادرش را ببیند اما هیچ اثری از مادر نبود. حالا خودش مانده بود و خواهرش.
دور و بر خواهرش گشت و او را بوکرد. گویا خواهرش دیگر نمیخواست بیدار بشود.
دودی، در حالی که گرسنه گرسنه بود، به راه افتاد. جای پاهایش اولین جای پاهایی بودند که روی برف نقش میبستند و او اولین رهگذر صبح بود. از این کوچه به آن کوچه میرفت تا غذایی پیداکند اما مثل اینکه هر چه خوردنی بود، زیر برفها مانده بود.
کم کم مردم از خانهها بیرون میآمدند. دودی خوشحال شد. فکر کرد شاید به او غذایی بدهند. بچهها، كيف به دست، به مدرسه میرفتند. بعضیها هم کتابهایشان را در یک کیسه نایلونی ریخته بودند و با دستهای سرخ به سوی مدرسه میدویدند اما هیچکدام توجهی به او نداشتند. دودی دمش را تکان میداد و از این سو به آن سو می رفت. گاهی هم یک جا میایستاد و زمین را بو میکرد. از شدت گرسنگی سروصدای شکمش بلند شده بود با خودش میگفت:
– خوب صبر کن، بالاخره غذا پیدا میشود. این قدر عجله نداشته باش!
از کوچهها و خیابانها گذشت. رفت و رفت تا در یک کوچه به چند تا پسر بچه رسید که کیف وکتاب نداشتند و به مدرسه نمیرفتند. آنها دور هم نشسته بودند و هیچ کاری نداشتند بکنند. دودی جلو رفت، با خودش فکر میکرد«خدا را شکر! اینها کاری ندارند و به جایی نمیروند. حتماً به من کمی غذا می دهند.»دودی درهمین فکرها بود که ناگهان سر و صدای بچهها بلند شد. یکی از آنها فریاد زد:
– بچهها آن توله سگ را نگاه کنید.
بچهها با شنیدن این حرف، یکی یک تکه چوب و سنگ، یا یک گلوله برفی برداشتند و به سوی دودی پرتاب کردند. دودی هر چه فریاد می زد و زوزه میکشید فایدهای نداشت. عاقبت پا به فرار گذاشت و دوید تا از بچهها دور بشود. بچهها هم به دنبالش دویدند. دیگر گرسنگی را فراموش کرده بود. با تمام نیرویی که داشت روی برفها میدوید تا بالاخره، به یک کوچه خلوت رسید. هیچ کس در آن کوچه نبود. دودی یک گوشه نشست و نفسی تازه کرد. دلش میخواست گریه کند. چقدر آن بچهها بیرحم بودند. او که آزاری به آنها نرسانده بود. احساس ضعف میکرد. هرچه قدرت داشت جمع کرده بود تا تندتر بدود و حالا، دیگر رمقی برایش نمانده بود. کمی دور و برش راگشت تا زمین خشکی پیدا کرد و همانجا دراز کشید. خوابش نمیبرد. گرسنهاش بود گاهی چند نفری از کوچه رد میشدند اما هیچکس اعتنایی به او نمیکرد. حالا خوشحال بود که توجهی به او ندارند. این جوری بهتر از آن بود که چوب و سنگ و برف بخورد.
همین طور که نشسته بود و با چشمهای پر از غم به برفها و رهگذران نگاه میکرد، پسر بچه کوچکی را دید که به سوی او میآمد. ترسید؛ در دست پسربچه سنگ و چوبی نبود. دودی هم با آنکه میترسید، قدرت بلند شدن و فرار کردن نداشت. پسر بچه جلو آمد و با مهربانی او را نوازش کرد. دودی باورش نمیشد. پسرک تکه نانی از جیبش بیرون آورد و جلوی او گذاشت. دودی به زحمت به خودش تکانی داد، تکه نان را بو کرد و بعد شروع کرد به خوردن. فکر میکرد دارد خواب میبیند، اما بیدار بود.
کمی بعد گذشت. پسرک او را بغل گرفت و با خود برد. دودی حس کرد درآغوش مادرش است. سرش را به سینه پسرک چسباند و از گرمی تن او گرم شد. طولی نکشید که دودی و پسرک وارد یک خانه شدند. خانه ای گرم و راحت. پسرک، دودی را روی زمین گذاشت و خودش رفت و مدتی بعد با یک ظرف شیر گرم برگشت و ظرف را جلوی دودی گذاشت. جایی هم برایش درست کرد تا در آن بخوابد. بعد هم یک قلاده آورد و به گردن او بست. دودی شیر گرم را خورد. مثل اینکه دوباره زنده شده بود. شروع به جست و خیز کرد و از این اتاق به آن اتاق، به دنبال پسرک روان شد. حالا او توله سگ آن پسربچه شده بود. پسرک هم، مثل مادر دودی اسم اورا دودی گذاشت، چون او رنگ دود بود.
چند روزی گذشت. جای دودی راحت و آب و غذایش فراوان بود. اما یک قلاده برگردنش داشت که زنجیر آن دست پسرک بود. هر جا پسرک میخواست برود، دودی هم مجبور بود به دنبال او بدود. هر جا دودی میخواست برود نمیتوانست، چون پسرک زنجیر را ول نمیکرد. دودی گاهی جلوی پنجره میایستاد و کوچه را تماشا میکرد، سگهای آزاد را میدید که از این سو به آن سو میروند. وقتی با پسرک به کوچه میرفت بقیه سگها که آزاد بودند او را نگاه میکردند. بعضی دلشان برای او میسوخت. بعضی هم دلشان میخواست جای او باشند. اما او نمیتوانست پیش هیچ کدام از آنها برود یا بایستد و با آنها حرف بزند چون، پسرک او را به دنبال خود میکشید. دودی از این وضع خسته شد. او میخواست آزاد باشد. روزی به پسرک گفت:
– دوست مهربان من، تو خیلی به من محبت کردی، اما من باید آزاد باشم. نمیخواهم یک قلاده داشته باشم وهمه جا دنبال تو بیایم. مرا آزاد کن!
پسرک با تعجب نگاهی به او کرد و گفت:
– آزاد باشی؟ آنوقت باید به دنبال غذا بدوی، در سرما بلرزی، با دشمنت بجنگی، از دست بچهها چوب و سنگ بخوری و فرار کنی. من که به تو محبت میکنم، غذا و آب و جای راحت میدهم. من تو را دوست دارم و حاضر نیستم آزادت کنم!
دودی با خود فکر کرد: «من آزاد آفریده شدهام و باید آزاد باشم.» و نقشه ای کشید.
یکی از شبها، که همه در خواب بودند، دودی رفت بالای سر پسرک. او را بوئید و از او تشکر و خداحافظی کرد. بعد از لای پنجره، که کمی باز بود روی دیوار پرید و از آنجا رفت توی کوچه. از آن شب به بعد، دودی قلادهاش را باز کرد و دیگر به گردنش نبست چون، او آزاد آفریده شده بود.
«پایان»
کتاب قصه «توله سگ گرسنه» توسط انجمن تايپ ايپابفا از روي نسخه اسکن چاپ 1364، تايپ، بازخوانی و تنظيم شده است.
(این نوشته در تاریخ 23 فوریه 2024 بروزرسانی شد.)