تولدی-دیگر--مجموعه-اشعار-و-سورده‌های-فروغ-فرخزاد

تولدی دیگر: مجموعه اشعار و سروده‌های فروغ فرخزاد

تولدی دیگر
متن کامل
مجموعه اشعار و سروده‌های فروغ فرخزاد

فهرست اصلی مجموعه شعرهای فروغ فرخزاد

***

فهرست سروده‌ها

آن روزها

گذران

آفتاب می‌شود

روی ِ خاک

شعر ِ سفر

باد ما را خواهد برد

غزل

در آبهای سبز ِ تابستان

میان ِ تاریکی

بر او ببخشایید

دریافت

وصل

عاشقانه

پرسش

جمعه

عروسک کوکی

تنهایی ِ ماه

معشوق ِ من

در غروبی ابدی

مرداب

آیه‌های زمینی

هدیه

دیدار در شب

وهم ِ سبز

فتح ِ باغ

به علی گفت مادرش روزی …

پرنده فقط یک پرنده بود

ای مرز ِ پرگهر …

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد

من از تو می‌مردم

تولدی دیگر

***

آن روزها

آن روزها رفتند

آن روزهای خوب

آن روزهای سالم سرشار

آن آسمان‌های پر از پولک

آن شاخساران پر از گیلاس

آن خانه‌های تکیه داده در حفاظ سبز پیچکها

به یکدیگر

آن بام‌های بادبادکهای بازیگوش

آن کوچه‌های گیج از عطر اقاقی ها

آن روزها رفتند

آن روزهایی کز شکاف پلکهای من

آوازهایم، چون حبابی از هوا لبریز، می‌جوشید

چشمم به روی هر چه می‌لغزید

آن را چو شیر تازه می‌نوشید

گویی میان مردمکهایم

خرگوش نا آرام شادی بود

هر صبحدم با آفتاب پیر

به دشتهای نا شناس جستجو می‌رفت

شب‌ها به جنگل‌های تاریکی فرو می‌رفت

آن روزها رفتند

آن روزهای برفی خاموش

کز پشت شیشه، در اتاق گرم،

هر دم به بیرون، خیره می‌گشتم

پاکیزه برف من، چو کرکی نرم،

آرام می‌بارید

بر نردبام کهنهٔ چوبی

بر رشتهٔ سست طناب رخت

بر گیسوان کاج‌های پیر

و فکر می‌کردم به فردا، آه

فردا …

حجم سفید لیز.

با خش خش چادر مادربزرگ آغاز می‌شد

و با ظهور سایهٔ مغشوش او، در چارچوب در

– که ناگهان خود را رها می‌کرد در احساس سرد نور –

و طرح سرگردان پرواز کبوترها

در جامهای رنگی شیشه.

فردا …

گرمای کرسی خواب آور بود

من تند و بی پروا

دور از نگاه مادرم خط‌های باطل را

از مشق‌های کهنهٔ خود پاک می‌کردم

چون برف می‌خوابید

در باغچه می‌گشتم افسرده

در پای گلدانهای خشک یاس

گنجشک‌های مرده‌ام را خاک می‌کردم

آن روزها رفتند

آن روزهای جذبه و حیرت

آن روزهای خواب و بیداری

آن روزها هر سایه رازی داشت

هر جعبهٔ سربسته گنجی را نهان می‌کرد

هر گوشهٔ صندوقخانه، در سکوت ظهر،

گویی جهانی بود

هر کس ز تاریکی نمی‌ترسید

در چشمهایم قهرمانی بود

آن روزها رفتند

آن روزهای عید

آن انتظار آفتاب و گل

آن رعشه‌های عطر

در اجتماع ساکت و محبوب نرگسهای صحرایی

که شهر را در آخرین صبح زمستانی

دیدار می‌کردند

آوازهای دوره گردان در خیابان دراز لکه‌های

سبز

بازار در بوهای سرگردان شناور بود

در بوی تند قهوه و ماهی

بازار در زیر قدمها پهن می‌شد، کش می‌آمد، با تمام ِ لحظه‌های راه می‌آمیخت

و چرخ می‌زد، در ته چشم عروسکها

بازار مادر بود که می‌رفت با سرعت به سوی حجم‌های رنگی سیال

و باز می‌آمد

با بسته‌های هدیه، با زنبیل‌های پر

بازار بود که می‌ریخت، که می‌ریخت،

که می‌ریخت

آن روزها رفتند

آن روزهای خیرگی در رازهای جسم

آن روزهای آشنایی‌های محتاطانه با زیبایی رگهای آبی رنگ

دستی که با یک گل

از پشت دیواری صدا می‌زد

یک دست دیگر را

و لکه‌های کوچک جوهر، بر این دست مشوش،

مضطرب، ترسان

و عشق،

که در سلامی شرم آگین خویشتن را بازگو می‌کرد

در ظهرهای گرم دود آلود

ما عشقمان را در غبار کوچه می‌خواندیم

ما با زبان سادهٔ گلهای قاصد آشنا بودیم

ما قلبهامان را به باغ مهربانی‌های معصومانه می‌بردیم

و به درختان قرض می‌دادیم

و توپ با پیغام‌های بوسه در دستان ما می‌گشت

و عشق بود، آن حس مغشوشی که در تاریکی هشتی

ناگاه

محصورمان می‌کرد

و جذبمان می‌کرد، در انبوه سوزان نفس‌ها و تپش‌ها و تبسم‌های دزدانه

آن روزها رفتند

آن روزها مثل نباتاتی که در خورشید می‌پوسند

از تابش خورشید، پوسیدند

و گم شدند آن کوچه‌های گیج از عطر اقاقی ها

در ازدحام پر هیاهوی خیابانهای بی برگشت.

و دختری که گونه‌هایش را

با برگهای شمعدانی رنگ می‌زد، آه

اکنون زنی تنهاست

اکنون زنی تنهاست

 

گذران

تا به کی باید رفت

از دیاری به دیار دیگر

نتوانم، نتوانم جستن

هر زمان عشقی و یاری دیگر

کاش ما آن دو پرستو بودیم

که همه عمر سفر می‌کردیم

از بهاری به بهاری دیگر

آه، اکنون دیریست

که فرو ریخته در من، گویی،

تیره آواری از ابر گران

چو می‌آمیزم، با بوسهٔ تو

روی لبهایم، می‌پندارم

می‌سپارد جان، عطری گذران

آن چنان آلوده ست

عشق غمناکم با بیم زوال

که همه زندگیم می‌لرزد

چون تو را می‌نگرم

مثل این است که از پنجره‌ای

تک درختم را، سرشار از برگ،

در تب زرد خزان می‌نگرم

مثل این است که تصویری را

روی جریان‌های مغشوش آب روان می‌نگرم

شب و روز

شب و روز

شب و روز

بگذار

که فراموش کنم.

تو چه هستی، جز یک لحظه، یک لح

ظه که چشمان مرا

می‌گشاید در

برهوت آگاهی؟

بگذار

که فراموش کنم

 

آفتاب می‌شود

نگاه کن که غم درون دیده‌ام

چگونه قطره قطره آب می‌شود

چگونه سایهٔ سیاه سرکشم

اسیر دست آفتاب می‌شود

نگاه کن

تمام هستیم خراب می‌شود

شراره‌ای مرا به کام می‌کشد

مرا به اوج می‌برد

مرا به دام می‌کشد

نگاه کن

تمام آسمان من

پر از شهاب می‌شود

تو آمدی ز دورها و دورها

ز سرزمین عطرها و نورها

نشانده‌ای مرا کنون به زورقی

ز عاج‌ها، ز ابرها، بلورها

مرا ببر امید دلنواز من

ببر به شهر شعرها و شورها

به راه پر ستاره می‌کشانیم

فراتر از ستاره می نشانیَم

نگاه کن

من از ستاره سوختم

لبالب از ستارگان تب شدم

چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل

ستاره چین برکه‌های شب شدم

چه دور بود پیش از این زمین ما

به این کبود غرفه‌های آسمان

کنون به گوش من دوباره می‌رسد

صدای تو

صدای بال برفی فرشتگان

نگاه کن که من کجا رسیده‌ام

به کهکشان، به بیکران، به جاودان

کنون که آمدیم تا به اوج‌ها

مرا بشوی با شراب موج‌ها

مرا بپیچ در حریر بوسه‌ات

مرا بخواه در شبان دیرپا

مرا دگر رها مکن

مرا از این ستاره‌ها جدا مکن

نگاه کن که موم شب به راه ما

چگونه قطره قطره آب می‌شود

صراحی سیاه دیدگان من

به لای لای گرم تو

لبالب از شراب خواب می‌شود

به روی گاهواره‌های شعر من

نگاه کن

تو می‌دمی و آفتاب می‌شود

 

روی ِ خاک

هرگز آرزو نکرده‌ام

یک ستاره درسراب آسمان شوم

یا چو روح برگزیدگان

همنشین خامش فرشتگان شوم

هرگز از زمین جدا نبوده‌ام

با ستاره آشنا نبوده‌ام

روی خاک ایستاده‌ام

با تنم که مثل ساقهٔ گیاه

باد و آفتاب و آب را

می‌مکد که زندگی کند

باروَر ز میل

باروَر ز درد

روی خاک ایستاده‌ام

تا ستاره‌ها ستایشم کنند

تا نسیمها نوازشم کنند

از دریچه‌ام نگاه می‌کنم

جز طنین یک ترانه نیستم

جاودانه نیستم

جز طنین یک ترانه جستجو نمی‌کنم

در فغان لذتی که پاکتر

از سکوت سادهٔ غمیست

آشیانه جستجو نمی‌کنم

در تنی که شبنمیست

روی زنبق تنم

بر جدار کلبه‌ام که زندگیست

با خط سیاه عشق

یادگارها کشیده‌اند

مردمان رهگذر:

قلب تیر خورده

شمع واژگون

نقطه‌های ساکت پریده رنگ

بر حروف در هم جنون

هر لبی که بر لبم رسید

یک ستاره نطفه بست

در شبم که می نشست

روی رود یادگارها

پس چرا ستاره آرزو کنم؟

این ترانهٔ منست

– دلپذیر، دلنشین

پیش از این نبوده بیش از این

 

شعر ِ سفر

همه شب با دلم کسی می‌گفت

(سخت آشفته‌ای ز دیدارش

صبحدم با ستارگان سپید

می‌رود، می‌رود، نگهدارش )

من به بوی تو رفته از دنیا

بی خبر از فریب فرداها

روی مژگان نازکم می‌ریخت

چشمهای تو چون غبار طلا

تنم از حس دستهای تو داغ

گیسویم در تنفس تورها

می‌شکفتم ز عشق و می‌گفتم

(هر که دلداده شد به دلدارش

ننشیند به قصد آزارش

برود، چشم من به دنبالش

برود، عشق من نگهدارش )

آه، اکنون تو رفته‌ای و غروب

سایه می‌گسترد به سینهٔ راه

نرم نرمک خدای تیرهٔ غم

می‌نهد پا به معبد نگهم

می‌نویسد به روی هر دیوار

آیه‌هایی همه سیاه سیاه

 

باد ما را خواهد برد

در شب کوچک من، افسوس

باد با برگ درختان میعادی دارد

در شب کوچک من دلهرهٔ ویرانیست

گوش کن

وزش ظلمت را می‌شنوی؟

من غریبانه به این خوشبختی می‌نگرم

من به نومیدی خود معتادم

گوش کن

وزش ظلمت را می‌شنوی؟

در شب اکنون چیزی می‌گذرد

ماه سرخست و مشوش

و بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است

ابرها، همچون انبوه عزاداران

لحظهٔ باریدن را گویی منتظرند

لحظه‌ای

و پس از آن، هیچ.

پشت این پنجره شب دارد می‌لرزد

و زمین دارد

باز می‌ماند از چرخش

پشت این پنجره یک نامعلوم

نگران من و توست

ای سراپایت سبز

دست‌هایت را چون خاطره‌ای سوزان، در دستان عاشق من بگذار

و لبانت را چون حسی گرم از هستی

به نوازش‌های لبهای عاشق من بسپار

باد ما را با خود خواهد برد

باد ما را با خود خواهد برد

 

غزل

چون سنگها صدای مرا گوش می‌کنی

سنگی و ناشنیده فراموش می‌کنی

رگبار نو بهاری و خواب دریچه را

از ضربه‌های وسوسه مغشوش می‌کنی

دست مرا که ساقهٔ سبز نوازش است

با بر گ های مرده هم آغوش می‌کنی

گمراه‌تر از روح شرابی و دیده را

در شعله می نشانی و مدهوش می‌کنی

ای ماهی طلایی مرداب خون من

خوش باد مستیَت، که مرا نوش می‌کنی

تو درهٔ بنفش غروبی که روز را

بر سینه می‌فشاری و خاموش می‌کنی

در سایه‌ها، فروغ تو بنشست و رنگ باخت

او را به سایه از چه سیه پوش می‌کنی؟

 

در آبهای سبز ِ تابستان

تنهاتر از یک برگ

با بار شادیهای مهجورم

در آبهای سبز تابستان

آرام می رانم

تا سرزمین مرگ

تا ساحل غمهای پاییزی

در سایه‌ای خود را رها کردم

در سایهٔ بی اعتبار عشق

در سایه فرّار خوشبختی

در سایهٔ ناپایداری‌ها

شب‌ها که می‌چرخد نسیمی گیج

در آسمان کوته دلتنگ

شب‌ها که می‌پیچد مِهی خونین

در کوچه‌های آبی رگها

شب‌ها که تنهاییم

با رعشه‌های روحمان، تنها –

در ضربه‌های نبض می‌جوشد

احساس هستی، هستی بیمار

(در انتظار دره‌ها رازیست)

این را به روی قله‌های کوه

بر سنگهای سهمگین کندند

آن‌ها که در خط سقوط خویش

یک شب سکوت کوهساران را

از التماسی تلخ آکندند

(در اضطراب دستهای پر،

آرامش دستان خالی نیست

خاموشی ویرانه‌ها زیباست )

این را زنی در آب‌ها می‌خواند

در آبهای سبز تابستان

گویی که در ویرانه‌ها می زیست

ما یکدگر را با نفسهامان

آلوده می‌سازیم

آلودهٔ تقوای خوشبختی

ما از صدای باد می‌ترسیم

ما از نفوذ سایه‌های شک

در باغهای بوسه هامان رنگ می‌بازیم

ما در تمام میهمانی‌های قصر نور

از وحشت آواز می‌لرزیم

اکنون تو اینجایی

گسترده چون عطر اقاقی ها

در کوچه‌های صبح

بر سینه‌ام سنگین

در دستهایم داغ

در گیسوانم رفته، از خود سوخته، مدهوش

اکنون تو اینجایی

چیزی وسیع و تیره و انبوه

چیزی مشوّش چون صدای دوردست روز

بر مردمکهای پریشانم

می‌چرخد و می‌گسترد خود را

شاید مرا از چشمه می‌گیرند

شاید مرا از شاخه می‌چینند

شاید مرا مثل دری بر لحظه‌های بعد می‌بندند

شاید …

دیگر نمی‌بینم.

ما بر زمینی هرزه روییدیم

ما بر زمینی هرزه می‌باریم

ما (هیچ) را در راه‌ها دیدیم

بر اسب زرد بالدار خویش

چون پادشاهی راه می‌پیمود

افسوس، ما خوشبخت و آرامیم

افسوس، ما دلتنگ و خاموشیم

خوشبخت، زیرا دوست می‌داریم

دلتنگ، زیرا عشق نفرینیست

 

میان ِ تاریکی

میان تاریکی

تو را صدا کردم

سکوت بود و نسیم

که پرده را می‌برد

در آسمان ملول

ستاره‌ای می‌سوخت

ستاره‌ای می‌رفت

ستاره‌ای می‌مرد

تو را صدا کردم

تو را صدا کردم

تمام هستی من

چو یک پیالهٔ شیر

میان دستم بود

نگاه آبی ماه

به شیشه‌ها می‌خورد

ترانه‌ای غمناک

چو دود بر می خاست

ز شهر زنجره ها

چون دود می‌لغزید

به روی پنجره‌ها

تمام شب آنجا

میان سینهٔ من

کسی ز نومیدی

نفس نفس می‌زد

کسی به پا می خاست

کسی تو را می‌خواست

دو دست سرد او را

دوباره پس می‌زد

تمام شب آنجا

ز شاخه‌های سیاه

غمی فرو می‌ریخت

کسی ز خود می‌ماند

کسی ترا می‌خواند

هوا چو آواری

به روی او می‌ریخت

درخت کوچک من

به باد عاشق بود

به باد بی سامان

کجاست خانهٔ باد؟

کجاست خانهٔ باد؟

 

بر او ببخشایید

بر او ببخشایید

بر او که گاه گاه

پیوند دردناک وجودش را

با آب‌های راکد

و حفره‌های خالی از یاد می‌برد

و ابلهانه می‌پندارد

که حق زیستن دارد

بر او ببخشایید

بر خشم بی تفاوت یک تصویر

که آرزوی دوردست تحّرک

در دیدگان کاغذیش آب می‌شود

بر او ببخشایید

بر او که در سراسر تابوتش

جریان سرخ ماه گذر دارد

و عطرهای منقلب شب

خواب هزار سالهٔ اندامش را

آشفته می‌کند

بر او ببخشایید

بر او که از درون متلاشیست

اما هنوز پوست چشمانش از تصوّر ذرات نور می‌سوزد

و گیسوان بیهده‌اش

نومیدوار از نفوذ نفسهای عشق می‌لرزد

ای ساکنان سرزمین سادهٔ خوشبختی

ای همدمان پنجره‌های گشوده در باران

بر او ببخشایید

بر او ببخشایید

زیرا که مسحور است

زیرا که ریشه‌های هستی ِ بارآور شما

در خاکهای غربت او نقب می‌زنند

و قلب زود باور او را

با ضربه‌های موذی حسرت

در کنج سینه‌اش متورم می‌سازند.

 

دریافت

در حباب کوچک

روشنایی خود را می‌فرسود

ناگهان پنجره پر شد از شب

شب سرشار از انبوه صداهای تهی

شب مسموم از هُرم زهر آلود تنفس‌ها

شب …

گوش دادم

در خیابان وحشت زدهٔ تاریک

یک نفر گویی قلبش را مثل حجمی فاسد

زیر پا له کرد

در خیابان وحشت زدهٔ تاریک

یک ستاره ترکید

گوش دادم …

نبضم از طغیان خون متورم بود

و تنم …

تنم از وسوسهٔ

متلاشی گشتن.

روی خطهای کج و معوج سقف

چشم خود را دیدم

چون رطیلی سنگین

خشک می‌شد در کف، در زردی، در خفقان

داشتم با همه جنبش‌هایم

مثل آبی راکد

ته نشین می‌شدم آرام آرام

داشتم

لِرد می‌بستم در گودالم

گوش دادم

گوش دادم به همه زندگیم

موش منفوری در حفرهٔ خود

یک سرود زشت مُهمَل را

با وقاحت می‌خواند

جیرجیری سمج و نامفهوم

لحظه‌ای فانی را چرخ زنان می‌پیمود

و روان می‌شد بر سطح فراموشی

آه من پر بودم از شهوت – شهوت مرگ

هر دو پستانم از احساسی سرسام آور تیر کشید

آه

من به یاد آوردم

اولین روز بلوغم را

که همه اندامم

باز می‌شد در بهتی معصوم

تا بیامیزد با آن مبهم، آن گنگ، آن نامعلوم

در حباب کوچک

روشنایی، خود را

در خطی لرزان خمیازه کشید.

 

وصل

آن تیره مردمکها، آه

آن صوفیان سادهٔ خلوت نشین من

در جذبهٔ سماع دو چشمانش

از هوش رفته بودند

دیدم که بر سراسر من موج می زند

چون هرم سرخگونهٔ آتش

چون انعکاس آب

چون ابری از تشنج بارانها

چون آسمانی از نفس فصلهای گرم

تا بی نهایت

تا آن سوی حیات

گسترده بود او

دیدم که در وزیدن دستانش

جسمیّت وجودم

تحلیل می‌رود

دیدم که قلب او

با آن طنین ساحر سرگردان

پیچیده در تمامی قلب من

ساعت پرید

پرده به همراه باد رفت

او را فشرده بودم

در هالهٔ حریق

می‌خواستم بگویم

اما شگفت را

انبوه سایه گستر مژگانش

چون ریشه‌های پردهٔ ابریشم

جاری شدند از بن تاریکی

در امتداد آن کشالهٔ طولانی ِ طلب

و آن تشنج، آن تشنج مرگ آلود

تا انتهای گمشدهٔ من

دیدم که می‌رهم

دیدم که می‌رهم

دیدم که پوست تنم از انبساط عشق ترک می‌خورد

دیدم که حجم آتشینم

آهسته آب شد

و ریخت، ریخت، ریخت

در ماه، ماه به گودی نشسته، ماه ِمنقلب تار

در یکدیگر گریسته بودیم

در یکدیگر تمام لحظهٔ بی اعتبار وحدت را

دیوانه وار زیسته بودیم

 

عاشقانه

ای شب از رویای تو رنگین شده

سینه از عطر تواَم سنگین شده

ای به روی چشم من گسترده خویش

شادیَم بخشیده از اندوه بیش

همچو بارانی که شوید جسم خاک

هستیَم زآلودگی ها کرده پاک

ای تپش‌های تن سوزان من

آتشی در سایهٔ مژگان من

ای ز گندمزارها سرشارتر

ای ز زرین شاخه‌ها پر بارتر

ای در ِ بگشوده بر خورشیدها

در هجوم ِ ظلمتِ تردیدها

با تواَم دیگر ز دردی بیم نیست

هست اگر، جز درد خوشبختیم نیست

این دل تنگ من و این بار نور؟

هایهوی زندگی در قعر گور؟

ای دو چشمانت چمنزاران من

داغ چشمت خورده بر چشمان من

پیش از اینت گر که در خود داشتم

هر کسی را تو نمی‌انگاشتم

درد تاریکیست درد خواستن

رفتن و بیهوده خود را کاستن

سرنهادن بر سیه دل سینه‌ها

سینه آلودن به چرک کینه‌ها

در نوازش، نیش ماران یافتن

زهر در لبخند یاران یافتن

زر نهادن در کف طرّارها

گمشدن در پهنهٔ بازارها

آه، ای با جان من آمیخته

ای مرا از گور من انگیخته

چون ستاره، با دو بال زرنشان

آمده از دوردست آسمان

از تو تنهاییم خاموشی گرفت

پیکرم بوی همآغوشی گرفت

جوی خشک سینه‌ام را آب، تو

بستر رگهام را سیلاب، تو

در جهانی این چنین سرد و سیاه

با قدم‌هایت قدم‌هایم به راه

ای به زیر پوستم پنهان شده

همچو خون در پوستم جوشان شده

گیسویم را از نوازش سوخته

گونه هام از هرم خواهش سوخته

آه، ای بیگانه با پیراهنم

آشنای سبزه زاران تنم

آه، ای روشن طلوع بی غروب

آفتاب سرزمین‌های جنوب

آه، آه ای از سحر شاداب‌تر

از بهاران تازه‌تر سیراب‌تر

عشق دیگر نیست این، این خیرگیست

چلچراغی در سکوت و تیرگیست

عشق چون در سینه‌ام بیدار شد

از طلب پا تا سرم ایثار شد

این دگر من نیستم، من نیستم

حیف از آن عمری که با من زیستم

ای لبانم بوسه گاه بوسه‌ات

خیره چشمانم به راه بوسه‌ات

ای تشنج‌های لذت در تنم

ای خطوط پیکرت پیراهنم

آه، می‌خواهم که بشکافم ز هم

شادیَم یکدم بیالاید به غم

آه، می‌خواهم که برخیزم ز جای

همچو ابری اشک ریزم هایهای

این دل تنگ من و این دود عود؟

در شبستان، زخمه‌های چنگ و رود؟

این فضای خالی و پروازها؟

این شب خاموش و این آوازها؟

ای نگاهت لای لایی سِحربار

گاهوار ِ کودکان بی قرار

ای نفسهایت نسیم نیمخواب

شسته از من لرزه‌های اضطراب

خفته در لبخند فرداهای من

رفته تا اعماق دنیاهای من

ای مرا با شور شعر آمیخته

این همه آتش به شعرم ریخته

چون تب عشقم چنین افروختی

لا جرم شعرم به آتش سوختی

 

پرسش

سلام ماهی‌ها … سلام ماهی‌ها

سلام قرمزها، سبزها، طلایی‌ها

به من بگویید، آیا در آن اتاق بلور

که مثل مردمک چشم مرده‌ها سرد است

و مثل آخر شبهای شهر، بسته و خلوت

صدای نی لبکی را شنیده‌اید

که از دیار پری‌های ترس و تنهایی

به سوی اعتماد آجری خوابگاه‌ها،

و لای لای کوکی ساعت‌ها،

و هسته‌های شیشه‌ای نور – پیش می‌آید؟

و همچنان که پیش می‌آید،

ستاره‌های اکلیلی، از آسمان به خاک می افتند

و قلب‌های کوچک بازیگوش

از حس گریه می‌ترکند.

 

جمعه

جمعهٔ ساکت

جمعهٔ متروک

جمعهٔ چون کوچه‌های کهنه، غم انگیز

جمعهٔ اندیشه‌های تنبل بیمار

جمعهٔ خمیازه‌های موذی کشدار

جمعهٔ بی انتظار

جمعهٔ تسلیم

خانهٔ خالی

خانهٔ دلگیر

خانهٔ دربسته بر هجوم جوانی

خانهٔ تاریکی و تصوّر خورشید

خانهٔ تنهایی و تفأل و تردید

خانهٔ پرده، کتاب، گنجه، تصاویر

آه، چه آرام و پر غرور گذر داشت

زندگی من چو جویبار غریبی

در دل این جمعه‌های ساکت متروک

در دل این خانه‌های خالی دلگیر

آه، چه آرام و پر غرور گذر داشت …

 

عروسک کوکی

بیش از اینها، آه، آری

بیش از این‌ها می‌توان خاموش ماند

می‌توان ساعات طولانی

با نگاهی چون نگاه مردگان، ثابت

خیره شد در دود یک سیگار

خیره شد در شکل یک فنجان

در گلی بیرنگ، بر قالی

در خطی موهوم، بر دیوار

می‌توان با پنجه‌های خشک

پرده را یک سو کشید و دید

در میان کوچه باران، تند می‌بارد

کودکی با بادبادکهای رنگینش

ایستاده زیر یک طاقی

گاری فرسوده‌ای میدان خالی را

با شتابی پر هیاهو ترک می‌گوید

می‌توان بر جای باقی ماند

در کنار پرده، اما کور، اما کر

می‌توان فریاد زد

با صدایی سخت کاذب، سخت بیگانه

(دوستت می‌دارم)

می‌توان در بازوان چیرهٔ یک مرد

ماده‌ای زیبا و سالم بود

با تنی چون سفرهٔ چرمین

با دو پستان درشت سخت

می‌توان دربستر یک مست، یک دیوانه، یک ولگرد

عصمت یک عشق را آلود

می‌توان با زیرکی تحقیر کرد

هر معمای شگفتی را

می‌توان تنها به حل جدولی پرداخت

می‌توان تنها به کشف پاسخی بیهوده دل خوش ساخت

پاسخی بیهوده، آری پنج یا شش حرف

می‌توان یک عمر زانو زد

با سری افکنده، در پای ضریحی سرد

می‌توان در گور مجهولی خدا را دید

می‌توان با سکه‌ای نا چیز ایمان یافت

می‌توان در حجره‌های مسجدی پوسید

چون زیارتنامه خوانی پیر

می‌توان چون صفر در تفریق و در جمع و ضرب

حاصلی پیوسته یکسان داشت

می‌توان چشم تو را در پیلهٔ قهرش

دکمهٔ بیرنگ کفش کهنه‌ای پنداشت

می‌توان چون آب در گودال خود خشکید

می‌توان زیبایی یک لحظه را با شرم

مثل یک عکس سیاه مضحک فوری

در ته صندوق مخفی کرد

می‌توان در قاب خالی ماندهٔ یک روز

نقش یک محکوم، یا مغلوب، یا مصلوب را آویخت

می‌توان با صورتک‌ها رخنهٔ دیوار را پوشاند

می‌توان با نقش‌هایی پوچ‌تر آمیخت

می‌توان همچون عروسک‌های کوکی بود

با دو چشم شیشه‌ای دنیای خود را دید

می‌توان در جعبه‌ای ماهوت

با تنی انباشته از کاه

سال‌ها در لابلای تور و پولک خفت

می‌توان با هر فشار هرزهٔ دستی

بی سبب فریاد کرد و گفت

(آه، من بسیار خوشبختم)

 

تنهایی ِ ماه

در تمام طول تاریکی

سیرسیرکها فریاد زدند:

(ماه، ای ماه بزرگ …)

در تمام طول تاریکی

شاخه‌ها با آن دستان دراز

که از آنها آهی شهوتناک

سوی بالا می‌رفت

و نسیم تسلیم

به فرامین خدایانی نشناخته و مرموز

و هزاران نَفَس پنهان، در زندگی ِ مخفی خاک

و در آن دایرهٔ سیار نورانی، شبتاب

دقدقه در سقف چوبین

لیلی در پرده

غوکها در مرداب

همه با هم‌، همه با هم یکریز

تا سپیده دم فریاد زدند:

(ماه، ای ماه بزرگ …)

در تمام طول تاریکی

ماه در مهتابی شعله کشید

ماه

دل تنهای شب خود بود

داشت در بغض طلایی رنگش می‌ترکید

 

معشوق ِ من

معشوق من

با آن تن برهنهٔ بی شرم

بر ساقهای نیرومندش

چون مرگ ایستاد

خط‌های بی قرار مورّب

اندام‌های عاصی او را

در طرح استوارش

دنبال می‌کنند

معشوق من

گویی ز نسل‌های فراموش گشته است

گویی که تاتاری

در انتهای چشمانش

پیوسته در کمین سواریست

گویی که بربری

در برق پر طراوت دندانهایش

مجذوب خون گرم شکاریست

معشوق من

همچون طبیعت

مفهوم ناگزیر صریحی دارد

او با شکست من

قانون صادقانهٔ قدرت را

تأیید می‌کند

او وحشیانه آزادست

مانند یک غریزهٔ سالم

در عمق یک جزیرهٔ نامسکون

او پاک می‌کند

با پاره‌های خیمهٔ مجنون

از کفش خود غبار خیابان را

معشوق من

همچون خداوندی، در معبد نپال

گویی از ابتدای وجودش

بیگانه بوده است

او

مردیست از قرون گذشته

یادآور اصالتِ زیبایی

او در فضای خود

چون بوی کودکی

پیوسته خاطرات معصومی را

بیدار می‌کند

او مثل یک سرود خوش عامیانه است

سرشار از خشونت و عریانی

او با خلوص دوست می‌دارد

ذرات زندگی را

ذرات خاک را

غم‌های آدمی را

غم‌های پاک را

او با خلوص دوست می‌دارد

یک کوچه باغ دهکده را

یک درخت را

یک ظرف بستنی را

یک بند رخت را

معشوق من

انسان ساده ایست

انسان ساده‌ای که من او را

در سرزمین شوم عجایب

چون آخرین نشانهٔ یک مذهب شگفت

در لابلای بوتهٔ پستانهایم

پنهان نموده‌ام

 

در غروبی ابدی

– روز یا شب؟

– نه، ای دوست، غروبی ابدیست

با عبور دو کبوتر در باد

چون دو تابوت سپید

و صداهایی از دور، از آن دشت غریب،

بی ثبات و سرگردان، همچون حرکت باد

– سخنی باید گفت

سخنی باید گفت

دل من می‌خواهد با ظلمت جفت شود

سخنی باید گفت

چه فراموشی سنگینی

سیبی از شاخه فرو می افتد

دانه‌های زرد تخم کتان

زیر منقار قناری‌های عاشق من می‌شکنند

گل باقالا، اعصاب کبودش را در سُکر ِ نسیم

می‌سپارد به رها گشتن از دلهرهٔ گنگ دگرگونی

و در اینجا، در من، در سر من؟

آه …

در سر من چیزی نیست به جز چرخش ذرات غلیظ سرخ

و نگاهم مثل یک حرف دروغ

شرمگینست و فرو افتاده

– من به یک ماه می‌اندیشم

– من به حرفی در شعر

– من به یک چشمه می‌اندیشم

– من به وهمی در خاک

– من به بوی غنی ِ گندمزار

– من به افسانهٔ نان

– من به معصومیت بازی‌ها

و به آن کوچهٔ باریک دراز

که پر از عطر درختان اقاقی بود

– من به بیداری تلخی که پس از بازی

و به بهتی که پس از کوچه

و به خالی طویلی که پس از عطر اقاقی ها

– قهرمانی‌ها؟

– آه

اسب‌ها پیرند

– عشق؟

– تنهاست و از پنجره‌ای کوتاه

به بیابانهای بی مجنون می‌نگرد

به گذرگاهی با خاطره‌ای مغشوش

از خرامیدن ساقی نازک در خلخال

– آرزوها؟

– خود را می‌بازند

در هماهنگی بی رحم هزاران در

– بسته؟

– آری، پیوسته بسته، بسته

– خسته خواهی شد

– من به یک خانه می‌اندیشم

با نفس‌های پیچک‌هایش، رخوتناک

با چراغانش روشن، همچون نی نی ِ چشم

با شبانش متفکر، تنبل، بی تشویش

و به نوزادی با لبخندی نامحدود

مثل یک دایرهٔ پی در پی بر آب

و تنی پر خون، چون خوشه‌ای از انگور

– من به آوار می‌اندیشم

و به تاراج وزش‌های سیاه

و به نوری مشکوک

که شبانگاهان در پنجره می‌کاود

و به گوری کوچک، کوچک چون پیکر یک نوزاد

– کار … کار؟

– آری، اما در ‌آن میز بزرگ

دشمنی مخفی مسکن دارد

که تو را می‌جود آرام آرام

همچنان که چوب و دفتر را

و هزاران چیز بیهودهٔ دیگر را

و سر انجام، تو در فنجانی چای فرو خواهی رفت

مثل قایق در گرداب

و در اعماق افق، چیزی جز دود غلیظ سیگار

و خطوطی نامفهوم نخواهی دید

– یک ستاره؟

– آری صدها، صدها، اما

همه در آن سوی شبهای محصور

– یک پرنده؟

آری صدها، صدها، اما

همه در خاطره‌های دور

با غرور عبث بال زدنهاشان

– من به فریادی در کوچه می‌اندیشم

– من به موشی بی آزار که در دیوار

گاهگاهی گذری دارد

– سخنی باید گفت

سخنی باید گفت

در سحرگاهان، در لحظهٔ لرزانی

که فضا همچون احساس بلوغ

ناگهان با چیزی مبهم می‌آمیزد

من دلم می‌خواهد

که به طغیانی تسلیم شوم

من دلم می‌خواهد

که ببارم از آن ابر بزرگ

من دلم می‌خواهد

که بگویم نه نه نه نه

– برویم

– سخنی باید گفت

– جام یا بستر، یا تنهایی، یا خواب؟

– برویم …

 

مرداب

شب سیاهی کرد و بیماری گرفت

دیده را طغیان بیداری گرفت

دیده از دیدن نمی‌ماند، دریغ

دیده پوشیدن نمی‌داند، دریغ

رفت و در من مرگزاری کهنه یافت

هستیَم را انتظاری کهنه یافت

آن بیابان دید و تنهاییم را

ماه و خورشید مقواییم را

چون جنینی پیر، با زهدان به جنگ

می‌درد دیوار زهدان را به چنگ

زنده، اما حسرت زادن در او

مرده، اما میل جان دادن در او

خود پسند از درد خود نا خواستن

خفته از سودای برپاخاستن

خنده‌ام غمناکی بیهوده‌ای

ننگم از دلپاکی ِ بیهوده‌ای

غربت سنگینم از دلدادگیم

شور تند مرگ در همخوابگیم

نیآمده هرگز فرود از بام خویش

در فرازی شاهد اعدام خویش

کرم خاک و خاکش اما بویناک

بادبادکهاش در افلاک پاک

ناشناس نیمهٔ پنهانیَش

شرمگین چهرهٔ انسانیَش

کو به کو در جستجوی جفت خویش

می‌دود، معتاد بوی جفت خویش

جویدش گهگاه و ناباور از او

جفتش اما سخت تنهاتر از او

هر دو در بیم و هراس از یکدگر

تلخکام و ناسپاس از یکدگر

عشقشان، سودای محکومانه ای

وصلشان، رویای مشکوکانه ای

آه اگر راهی به دریاییم بود

از فرو رفتن چه پرواییم بود

گر به مردابی ز جریان ماند آب

از سکون خویش نقصان یابد آب

جانش اقلیم تباهی‌ها شود

ژرفنایش گور ماهی‌ها شود

آهوان، ای آهوان دشتها

گاه اگر در معبر گلگشت‌ها

جویباری یافتید آوازخوان

رو به استغنای دریاها روان

جاری از ابریشم جریان خویش

خفته بر گردونهٔ طغیان خویش

یال اسب باد در چنگال او

روح سرخ ماه در دنبال او

ران سبز ساقه‌ها را می‌گشود

عطرِ بکر بوته‌ها را می‌ربود

بر فرازش، در نگاه هر حباب

انعکاس بی دریغ آفتاب

خواب آن بی خواب را یاد آورید

مرگِ در مرداب را یاد آورید

 

آیه‌های زمینی

آن گاه

خورشید سرد شد

و برکت از زمین‌ها رفت

و سبزه‌ها به صحراها خشکیدند

و ماهیان به دریاها خشکیدند

و خاک مردگانش را

زان پس به خود نپذیرفت

شب در تمام پنجره‌های پریده رنگ

مانند یک تصوّر مشکوک

پیوسته در تراکم و طغیان بود

و راه‌ها ادامهٔ خود را

در تیرگی رها کردند

دیگر کسی به عشق نیندیشید

دیگر کسی به فتح نیندیشید

و هیچ کس

دیگر به هیچ چیز نیندیشید

در غارهای تنهایی

بیهودگی به دنیا آمد

خون بوی بنگ و افیون می‌داد

زن‌های باردار

نوزادهای بی سر زاییدند

و گاهواره‌ها از شرم

به گورها پناه آوردند

چه روزگار تلخ و سیاهی

نان، نیروی شگفت رسالت را

مغلوب کرده بود

پبغمبران گرسنه و مفلوک

از وعده گاه‌های الهی گریختند

و بره‌های گمشدهٔ عیسی

دیگر صدای هی هی چوپانی را

در بهت دشت‌ها نشنیدند

در دیدگان آینه‌ها گویی

حرکات و رنگها و تصاویر

وارونه منعکس می‌گشت

و بر فراز سر دلقکان پست

و چهرهٔ وقیح فواحش

یک هالهٔ مقدس نورانی

مانند چتر مشتعلی می‌سوخت

مرداب‌های الکل

با آن بخارهای گس مسموم

انبوه بی تحرّک روشنفکران را

به ژرفنای خویش کشیدند

و موشهای موذی

اوراق زرنگار کتب را

در گنجه‌های کهنه جویدند

خورشید مرده بود

خورشید مرده بود، و فردا

در ذهن کودکان

مفهوم گنگ گمشده‌ای داشت

آن‌ها غرابت این لفظ کهنه را

در مشق‌های خود

با لکهٔ درشت سیاهی

تصویر می‌نمودند

مردُم،

گروه ساقط مردم

دلمرده و تکیده و مبهوت

در زیر بار شوم جسدهاشان

از غربتی به غربت دیگر می‌رفتند

و میل دردناک جنایت

در دستهایشان متورم می‌شد

گاهی جرقه‌ای، جرقهٔ ناچیزی

این اجتماع ساکت بی جان را

یکباره از درون متلاشی می‌کرد

آن‌ها به هم هجوم می‌آوردند

مردان گلوی یکدیگر را

با کارد می‌دریدند

و در میان بستری از خون

با دختران نابالغ

همخوابه می‌شدند

آن‌ها غریق وحشتِ خود بودند

و حس ترسناکِ گنهکاری

ارواح کور و کودنشان را

مفلوج کرده بود

پیوسته در مراسم اعدام

وقتی طناب دار

چشمان پر تشنج محکومی را

از کاسه با فشار به بیرون می‌ریخت

آن‌ها به خود فرو می‌رفتند

و از تصوّر شهوتناکی

اعصاب پیر و خسته‌شان تیر می‌کشید

اما همیشه در حواشی میدان‌ها

این جانیان کوچک را می‌دیدی

که ایستاده‌اند

و خیره گشته‌اند

به ریزش مداوم فوّاره‌های آب

شاید هنوز هم

در پشت چشم‌های له شده، در عمق انجماد

یک چیز نیم زندهٔ مغشوش

بر جای مانده بود

که در تلاش بی رمقش می‌خواست

ایمان بیاورد به پاکی آواز آبها

شاید، ولی چه خالی بی پایانی

خورشید مرده بود

و هیچ کس نمی‌دانست

که نام آن کبوتر غمگین

کز قلب‌ها گریخته، ایمانست

آه، ای صدای زندانی

آیا شکوه یأس تو هرگز

از هیچ سوی این شب منفور

نقبی به سوی نور نخواهد زد؟

آه، ای صدای زندانی

ای آخرین صدای صداها …

 

هدیه

من از نهایت شب حرف می‌زنم

من از نهایت تاریکی

و از نهایت شب حرف می‌زنم

اگر به خانه من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور

و یک دریچه که از آن

به ازدحام کوچهٔ خوشبخت بنگرم

 

دیدار در شب

و چهرهٔ شگفت

از آن سوی دریچه به من گفت

(حق با کسیست که می‌بیند

من مثل حس گمشدگی وحشت آورم

اما خدای من

آیا چگونه می‌شود از من ترسید؟

من، من که هیچ گاه

جز بادبادکی سبک و ولگرد

بر پشت بام‌های مِه آلود آسمان

چیزی نبوده‌ام

و عشق و میل و نفرت و دردم را

در غربت شبانهٔ قبرستان

موشی به نام مرگ جویده است. )

و چهرهٔ شگفت

با آن خطوط نازک دنباله دار ِ سست

که باد طرح جاریشان را

لحظه به لحظه محو و دگرگون می‌کرد

و گیسوان نرم و درازش

که جنبش نهانی شب می‌ربودشان

و بر تمام پهنهٔ شب می‌گشودشان

همچون گیاه‌های ته دریا

در آن سوی دریچه روان بود

و داد زد:

(باور کنید

من زنده نیستم )

من از ورای او تراکم تاریکی را

و میوه‌های نقره‌ای کاج را هنوز

می‌دیدم، آه، ولی او …

او بر تمام این همه می‌لغزید

و قلبِ بی نهایت او اوج می‌گرفت

گویی که حس سبز درختان بود

و چشمهایش تا ابدیت ادامه داشت.

حق با شماست

من هیچ گاه پس از مرگم

جرأت نکرده‌ام که در آیینه بنگرم

و آن قدر مرده‌ام

که هیچ چیز مرگ مرا دیگر ثابت نمی‌کند

آه

آیا صدای زنجره ای را

که در پناه شب، به سوی ماه می‌گریخت

از انتهای باغ شنیدید؟

من فکر می‌کنم که تمام ستاره‌ها

به آسمان گمشده‌ای کوچ کرده‌اند

و شهر، شهر چه ساکت بود

من در سراسر طول مسیر خود

جز با گروهی از مجسمه‌های پریده رنگ

و چند رفتگر

که بوی خاکروبه و توتون می‌دادند

و گشتیان خستهٔ خواب آلود

با هیچ چیز روبرو نشدم

افسوس

من مرده‌ام

و شب هنوز هم

گویی ادامهٔ همان شب بیهوده ست.

خاموش شد

و پهنهٔ وسیع دو چشمش را

احساس گریه، تلخ و کدر کرد

آیا شما که صورتتان را

در سایهٔ نقاب غم انگیز زندگی

مخفی نموده‌اید

گاهی به این حقیقت یأس آور اندیشه می‌کنید

که زنده‌های امروزی

چیزی به جز تفالهٔ یک زنده نیستند؟

گویی که کودکی

در اولین تبسّم خود پیر گشته است

و قلب – این کتیبهٔ مخدوش

که در خطوط اصلی آن دست برده‌اند –

به اعتبار ِ سنگی خود دیگر

احساس اعتماد نخواهد کرد

شاید که اعتیاد به بودن

و مصرف مدام مسکن‌ها

امیال پاک و سادهٔ انسانی را

به ورطهٔ زوال کشانده ست

شاید که روح را

به انزوای یک جزیرهٔ نامسکون

تبعید کرده‌اند

شاید که من صدای زنجره را خواب دیده‌ام

پس این پیادگان که صبورانه

بر نیزه‌های چوبی خود تکیه داده‌اند

آن بادپا سوارانند؟

و این خمیدگان لاغر افیونی

آن عارفان پاک بلند اندیش؟

پس راست است، راست، که انسان

دیگر در انتظار ظهوری نیست

و دختران عاشق

با سوزن دراز برودری دوزی

چشمان زود باور خود را دریده‌اند؟

اکنون طنین جیغ کلاغان

در عمق خواب‌های سحرگاهی

احساس می‌شود

آیینه‌ها به هوش می‌آیند

و شکل‌های منفرد و تنها

خود را به اولین کشالهٔ بیداری

و به هجوم مخفی کابوس‌های شوم

تسلیم می‌کنند.

افسوس من با تمام خاطره‌هایم

از خون، که جز حماسهٔ خونین نمی‌سرود

و از غرور، غروری که هیچ گاه

خود را چنین حقیر نمی‌زیست

در انتهای فرصت خود ایستاده‌ام

و گوش می‌کنم: نه صدایی

و خیره می‌شوم: نه ز یک برگ جنبشی

و نام من که نَفَس ِ آن همه پاکی بود

(دیگر غبار مقبره‌ها را هم

بر هم نمی‌زند )

لرزید

و بر دو سوی خویش فرو ریخت

و دستهای ملتمسش از شکاف‌ها

مانند آه‌های طویلی، به سوی من

پیش آمدند

(سرد است

و بادها خطوط مرا قطع می‌کنند

آیا در این دیار کسی هست که هنوز

از آشنا شدن به چهرهٔ فناشدهٔ خویش

وحشت نداشته باشد؟

آیا زمان آن نرسیده ست

که این دریچه باز شود باز باز باز

که آسمان ببارد

و مَرد بر جنازهٔ مَرد خویش

زاری کنان نماز گزارد؟ )

شاید پرنده بود که نالید

یا باد، در میان درختان

یا من، که در برابر بن بست قلب خود

چون موجی از تأسف و شرم و درد

بالا می‌آمدم

و از میان پنجره می‌دیدم

که آن دو دست، آن دو سرزنش تلخ

و همچنان دراز به سوی دو دست من

در روشنایی سپیده دمی کاذب

تحلیل می‌روند

و یک صدا که در افق سرد

فریاد زد:

(خداحافظ.)

 

وهم ِ سبز

تمام روز در آیینه گریه می‌کردم

بهار، پنجره‌ام را

به وهم سبز درختان سپرده بود

تنم به پیلهٔ تنهاییَم نمی‌گنجید

و بوی تاج کاغذیَم

فضای آن قلمرو بی آفتاب را

آلوده کرده بود

نمی‌توانستم، دیگر نمی‌توانستم

صدای کوچه، صدای پرنده‌ها

صدای گم شدن توپ‌های ماهوتی

و هایهوی گریزان کودکان

و رقص بادکنک‌ها

که چون حباب‌های کف صابون

در انتهای ساقه‌ای از نخ صعود می‌کردند

و باد، باد که گویی

در عمق گودترین لحظه‌های تیرهٔ همخوابگی نفس می‌زد

حصار قلعهٔ خاموش اعتماد مرا

فشار می‌دادند

و از شکاف‌های کهنه، دلم را به نام می‌خواندند

تمام روز نگاه من

به چشم‌های زندگیَم خیره گشته بود

به آن دو چشم مضطرب ترسان

که از نگاه ثابت من می‌گریختند

و چون دروغگویان

به انزوای بی خطر پلکها پناه می‌آوردند

کدام قلّه کدام اوج؟

مگر تمامی این راه‌های پیچاپیچ

در آن دهان سرد مکنده

به نقطهٔ تلاقی و پایان نمی‌رسند؟

به من چه دادید، ای واژه‌های ساده فریب

و اِی ریاضت اندام‌ها و خواهش‌ها؟

اگر گلی به گیسوی خود می‌زدم

از این تقلب، از این تاج کاغذین

که بر فراز سرم بو گرفته است، فریبنده‌تر نبود؟

چگونه روح بیابان مرا گرفت

و سِحر ماه ز ایمان گلّه دورم کرد!

چگونه ناتمامی ِ قلبم بزرگ شد

و هیچ نیمه‌ای این نیمه را تمام نکرد!

چگونه ایستادم و دیدم

زمین به زیر دو پایم ز تکیه گاه تهی می‌شود

و گرمی تن جفتم

به انتظار پوچ تنم ره نمی‌برد!

کدام قلّه کدام اوج؟

مرا پناه دهید ای چراغ‌های مشوش

ای خانه‌های روشن شکاک

که جامه‌های شسته در آغوش دودهای معطر

بر بامهای آفتابیتان تاب می‌خورند

مرا پناه دهید ای زنان سادهٔ کامل

که از ورای پوست، سرانگشت‌های نازکتان

مسیر جنبش کیف آور جنینی را

دنبال می‌کند

و در شکاف گریبانتان همیشه هوا

به بوی شیر تازه می‌آمیزد

کدام قلّه کدام اوج؟

مرا پناه دهید ای اجاقهای پر آتش – ای نعل‌های خوشبختی –

و ای سرود ظرفهای مسین در سیاهکاری مطبخ

و ای ترنم دلگیر چرخ خیاطی

و ای جدال روز و شب فرشها و جاروها

مرا پناه دهید ای تمام عشق‌های حریصی

که میل دردناک بقا بستر تصرّفتان را

به آبِ جادو

و قطره‌های خون ِ تازه می‌آراید

تمام روز تمام روز

رها شده، رها شده، چون لاشه‌ای بر آب

به سوی سهمناک‌ترین صخره پیش می‌رفتم

به سوی ژرف‌ترین غارهای دریایی

و گوشتخوارترین ماهیان

و مهره‌های نازک پشتم

از حس مرگ تیر کشیدند

نمی‌توانستم، دیگر نمی‌توانستم

صدای پایم از انکار راه بر می خاست

و یأسم از صبوری روحم وسیعتر شده بود

و آن بهار، و آن وهم سبز رنگ

که بر دریچه گذر داشت، با دلم می‌گفت

(نگاه کن

تو هیچ گاه پیش نرفتی

تو فرو رفتی. )

 

فتح ِ باغ

آن کلاغی که پرید

از فراز سَر ِ ما

و فرو رفت در اندیشهٔ آشفتهٔ ابری ولگرد

و صدایش همچون نیزهٔ کوتاهی، پهنای افق را پیمود

خبر ما را با خود خواهد برد به شهر

همه می‌دانند

همه می‌دانند

که من و تو از آن روزنهٔ سرد عبوس

باغ را دیدیم

و از آن شاخهٔ بازیگر دور از دست

سیب را چیدیم

همه می‌ترسند

همه می‌ترسند، اما من و تو

به چراغ و آب و آینه پیوستیم

و نترسیدیم

سخن از پیوند سست دو نام

و هم آغوشی در اوراق کهنهٔ یک دفتر نیست

سخن از گیسوی خوشبخت منست

با شقایق‌های سوختهٔ بوسهٔ تو

و صمیمیت تن هامان، در طرّاری

و درخشیدن عریانیمان

مثل فلس ماهی‌ها در آب

سخن از زندگی نقره‌ای آوازیست

که سحرگاهان فوّارهٔ کوچک می‌خواند

ما در آن جنگل سبز سیّال

شبی از خرگوشان وحشی

و در آن دریای مضطرب خونسرد

از صدف‌های پر از مروارید

و در آن کوه غریب فاتح

از عقابان جوان پرسیدیم

که چه باید کرد

همه می‌دانند

همه می‌دانند

ما به خواب سرد و ساکت سیمرغان، ره یافته‌ایم

ما حقیقت را در باغچه پیدا کردیم

در نگاه شرم آگین گلی گمنام

و بقا را در یک لحظهٔ نا محدود

که دو خورشید به هم خیره شدند

سخن از پچ پچ ترسانی در ظلمت نیست

سخن از روزست و پنجره‌های باز

و هوای تازه

و اجاقی که در آن اشیا بیهده می‌سوزند

و زمینی که ز کِشتی دیگر بارور است

و تولد و تکامل و غرور

سخن از دستان عاشق ماست

که پلی از پیغام عطر و نور و نسیم

بر فراز شب‌ها ساخته‌اند

به چمنزار بیا

به چمنزار بزرگ

و صدایم کن، از پشت نفس‌های گل ابریشم

همچنان آهو که جفتش را

پرده‌ها از بغضی پنهانی سرشارند

و کبوترهای معصوم

از بلندی‌های برج سپید خود

به زمین می‌نگرند

 

به علی گفت مادرش روزی …

علی کوچیکه

علی بونه گیر

نصف شب از خواب پرید

چشماشُ هی مالید با دَس

سه چار تا خمیازه کشید

پا شد نِشَس

چی دیده بود؟

چی دیده بود؟

خواب یه ماهی دیده بود

یه ماهی، انگار که یه کپه دو زاری

انگار که یه طاقه حریر

با حاشیهٔ منجوق کاری

انگار که رو برگ گل ِ لال عباسی

خامه دوزیش کرده بودن

قایم موشک بازی می‌کردن تو چشاش

دو تا نگین گرد صافِ الماسی

همچی یواش

همچی یواش

خودِشُ رو آب دراز می‌کرد

که بادبزن فرنگیاش

صورت آبُ ناز می‌کرد

بوی تنش، بوی کتابچه‌های نو

بوی یه صفر گنده و پهلوش یه دو

بوی شبای عید و آشپزخونه و نذری پَزون

شمردن ستاره‌ها، تو رختخواب، رو پشت بون

ریختن بارون رو آجرفرش ِ حیاط

بوی لواشک، بوی شوکولات

انگار تو آب، گوهر شب چراغ می‌رفت

انگار که دختر کوچیکهٔ شاپریون

تو یه کجاوهٔ بلور

به سیر باغ و راغ می‌رفت

دور و وَرش گل ریزون

بالای سَرش نور بارون

شاید که از طایفهٔ جن و پری بود ماهیه

شاید که از اون ماهی‌ای دَدَری بود ماهیه

شاید که یه خیال تند سَرسَری بود ماهیه

هر چی که بود

هر کی که بود

علی کوچیکه

محو تماشاش شده بود

واله و شیداش شده بود

همچی که دس برد که به اون

رنگ رَوون

نور جَوون

نقره نِشون

دس بزنه

برق زد و بارون زد و آب سیا شد

شیکم زمین زیر تن ماهی وا شد

دسه گلا دور شدن و دود شدن

شمشای نور سوختن و نابود شدن

باز مثِ هر شب رو سر علی کوچیکه

دَسمال آسمون پر از گلابی

نه چشمه‌ای، نه ماهی‌ای، نه خوابی

باد توی بادگیرا نفس نفس می‌زد

زلفای بیدُ می‌کشید

از روی لنگای دراز گل آغا

چادر نماز کودَریشُ پس می‌زد

رو بند رخت

پیرهن زیرا و عرق گیرا

دَس می‌کشیدن به تن همدیگه و حالی به حالی می‌شدن

انگار که از فکرای بد

هی پر و خالی می‌شدن

سیرسیرکا

سازا رُ کوک کرده بودن و ساز می‌زدن

همچی که باد آروم می‌شد

قورباغه‌ها از ته باغچه زیر آواز می‌زدن

شب مثِ هر شب بود و چَن شب پیش و شبهای دیگه

آمو علی

تو نخ یه دنیای دیگه

علی کوچیکه

سِحر شده بود

نقرهٔ نابش رُ میخواس

ماهی خوابش رُ می خواس

راه آب بود و قرقر آب

علی کوچیکه و حوض پر آب

(علی کوچیکه

علی کوچیکه

نکنه تو جات وول بخوری

حرفای ِ ننه قمر خانم

یادت بره گول بخوری

تو خواب آگه ماهی دیدی خیر باشه

خواب کجا، حوض پر از آب کجا

کاری نکنی که اسمتُ

توی کتابا بنویسن

سیا کنن طلسمتُ

آب مثِ خواب نیس که آدم

از این سرش فرو بره

از اون سرش بیرون بیاد

تو چار راهاش وقت خطر

صدای سوت سوتک پاسبون بیاد

شکر خدا پات رو زمین ِ محکمه

کور و کچل نیسی علی، سلامتی، چی چیت کمه؟

می تونی بری شابدوالعظیم

ماشین دودی سوار بشی

قد بکشی، خال بکوبی، جاهل ِ پامِنار بشی

حیفه آدم این همه چیزای قشنگُ نبینه

الا کلنگ سوار نشه

شهر فرنگُ نبینه

فصل، حالا فصل گوجه و سیب و خیار بستنیس

چَن روز دیگه تو تکیه، سینه زنیس

ای علی‌ای علی دیوونه

تختِ فنری بهتره، یا تختهٔ مرده شورخونه؟

گیرم تو هم خودت به آبِ شور زدی

رفتی و اون کولی خانومُ به تور زدی

ماهی چیه؟ ماهی که ایمون نمیشه، نون نمی شه

اون یه وجب پوست تنش واسه فاطی تنبون نمی شه

دَس که به ماهی بزنی از سرتا پات بو می گیره

بوت تو دماغا می پیچه

دنیا ازت رو می گیره

بگیر بخواب، بگیر بخواب

که کار باطل نکنی

با فکرای صد تا یه غاز

حل مسائل نکنی

سر تو بذار رو ناز بالش، بذار به هَم بیاد چشت

قاچ زینُ محکم چنگ بزن که اسب سواری پیشکشت. )

حوصلهٔ آب دیگه داشت سر می‌رفت

خودشُ می‌ریخت تو پاشوره، در می‌رفت

انگار می خواس تو تاریکی

داد بکشه: (آهای زکی!

این حرفا، حرف اون کسونیس که آگه

یه بار تو عمرشون زد و یه خواب دیدن

خواب پیاز و ترشی و دوغ و چلوکباب دیدن

ماهی چی کار به کار یه خیک شیکم تغار داره

ماهی که سهله، سگشم

از این تغارا عار داره

ماهی تو آب می چرخه و ستاره دس چین می کنه

اونوخ به خواب هر کی رفت

خوابشُ از ستاره سنگین می کنه

می برتش، می برتش

از توی این دنیای دلمردهٔ چاردیواریا

نق نق نحس ساعتا، خستگیا، بیکاریا

دنیای آش رشته و ورّاجی و شلختگی

درد قولنج و درد پر خوردن و درد اَختِگی

دنیای بشکن زدن و لوس بازی

عروس دوماد بازی و ناموس بازی

دنیای هی خیابونا رُ الکی گز کردن

از عربی خوندن یه لچک به سر حظ کردن

دنیای صبح ِ سَحرا

تو توپخونه

تماشای دارزدن

نصفِ شبا

رو قصهٔ آقابالاخان زار زدن

دنیایی که هر وخت خداش

تو کوچه هاش پا می ذاره

یه دسّه خاله خانباجی از عقب سرش

یه دسّه قداره کش از جلوش میاد

دنیایی که هر جا میری

صدای رادیوش میاد

میبرتش، میبرتش، از توی این همبونهٔ کرم و کثافت و مرض

به آبیای پاک و صافِ آسمون میبرتش

به سادگی ِ کهکشون می برتش. )

آب از سر یه شاپرک گذشته بود و داشت حالا فُروش می‌داد

علی کوچیکه

نشسته بود کنار حوض

حرفای آبُ گوش می‌داد

انگار که از اون ته تها

از پشت گلکاری نورا، یه کسی صداش می‌زد

آه می‌کشید

دس عرق کرده و سردش رُ یواش به پاش می‌زد

انگار می‌گفت: (یک دو سه

نپریدی؟ هه هه هه

من توی اون تاریکی‌ای ته آبم به خدا

حرفمُ باور کن، علی

ماهی ِ خوابم به خدا

دادم تمام سَرسَرا رُ آب و جارو بکنن

پرده‌های مرواری رُ

این رو و آن رو بکنن

به نوکرای با وفام سپردم

کجاوهٔ بلورمم آوردم

سه چار تا منزل که از اینجا دور بشیم

به سبزه زارای همیشه سبز دریا می‌رسیم

به گله‌های کف که چوپون ندارن

به دالونای نور که پایون ندارن

به قصرای صدف که پایون ندارن

یادت باشه از سر راه

هفت هشت تا دونه مرواری

جمع کنی که بعد باهاشون تو بیکاری

یه قل دو قل بازی کنیم

ای علی، من بچّهٔ دریام، نفسم پاکه، علی

دریا همونجاس که همونجا آخر خاکه، علی

هر کی که دریا رُ به عمرش ندیده

اززندگیش چی فهمیده؟

خسته شدم، حالم بهم خورد از این بوی لجن

انقده پا به پا نکن که دو تایی

تا خرخره فرو بریم توی لجن

بپر بیا وگرنه ای، علی کوچیکه

مجبور میشم بهت بگم نه تو، نه من. )

آب یهو بالا اومد و هُلفی کرد و تو کشید

انگار که آب جفتشُ جست و تو خودش فرو کشید

دایره‌های نقره‌ای

توی خودشون

چرخیدن و چرخیدن و خسته شدن

موجا کشاله کردن و از سر نو

به زنجیرای ته حوض بسته شدن

قل قل قل تالاپ تالاپ

قل قل قل تالاپ تالاپ

چرخ می‌زدن رو سطح آب

تو تاریکی، چَن تا حباب

(علی کجاس؟)

(تو باغچه)

(چی می چینه؟)

(آلوچه.)

آلوچهٔ باغ بالا

جرأت داری؟ بسم الله

 

پرنده فقط یک پرنده بود

پرنده گفت: (چه بویی، چه آفتابی، آه

بهار آمده است

و من به جستجوی جفت خویش خواهم رفت. )

پرنده از لب ایوان

پرید، مثل پیامی پرید و رفت

پرنده کوچک بود

پرنده فکر نمی‌کرد

پرنده روزنامه نمی‌خواند

پرنده قرض نداشت

پرنده آدم‌ها را نمی‌شناخت

پرنده روی هوا

و بر فراز چراغ‌های خطر

در ارتفاع بی خبری می‌پرید

و لحظه‌های آبی را

دیوانه وار تجربه می‌کرد

پرنده، آه، فقط یک پرنده بود

 

ای مرز ِ پرگهر …

فاتح شدم

خود را به ثبت رساندم

خود را به نامی، در یک شناسنامه، مزین کردم

و هستیَم به یک شماره مشخص شد

پس زنده باد 678 صادره از بخش 5 ساکن تهران

دیگر خیالم از همه سو راحت است

آغوش مهربان مام وطن

پستانک سوابق پر افتخار تاریخی

لالایی تمدن و فرهنگ

و جق و جق ِ جقجقهٔ قانون…

آه

دیگر خیالم از همه سو راحتست

از فرط شادمانی

رفتم کنار پنجره، با اشتیاق، ششصد و هفتاد و هشت بار هوا را که از غُبار پهن

و بوی خاکروبه و ادرار، منقبض شده بود

درون سینه فرو دادم

و زیر ششصد و هفتاد و هشت قبض بدهکاری

و روی ششصد و هفتاد و هشت تقاضای کار نوشتم: فروغ فرخزاد

در سرزمین شعر و گل و بلبل

موهبتی است زیستن، آن هم

وقتی که واقعیتِ موجود بودن تو پس از سالهای سال پذیرفته می‌شود

جایی که من با اولین نگاه رسمیم از لای پرده، ششصد و هفتاد و هشت شاعر را می‌بینم

که حقه بازها، همه در هیأت غریب گدایان

در لای خاکروبه، به دنبال وزن و قافیه می‌گردند

و از صدای اولین قدم رسمیَم

یکباره از میان لجن زارهای تیره، ششصد و هفتاد و هشت بلبل مرموز

که از سر تفنن

خود را به شکل ششصد و هفتاد و هشت کلاغ سیاه پیر در آورده‌اند

با تنبلی به سوی حاشیهٔ روز می‌پرند

و اولین نفس زدن رسمیَم

آغشته می‌شود به بوی ششصد و هفتاد و هشت شاخه گل سرخ

محصول کارخانجاتِ عظیم پلاسکو

موهبتی است زیستن، آری

در زادگاه شیخ ابودلقک کمانچه کش فوری

و شیخ، ای دل ای دل تنبک تبار تنبوری

شهر ستارگان گران وزن ِ ساق و باسن و پستان و پشت جلد و هنر

گهوارهٔ مؤلفان (فلسفهٔ ای بابا به من چه ولش کن)

مهد مسابقات المپیک هوش – وای!

جایی که دست به هر دستگاه نقلی تصویر و صوت می‌زنی، از آن

بوق نبوغ نابغه‌ای تازه سال می‌آید

و برگزیدگان فکری ملت

وقتی که در کلاس اکابر حضور می‌یابند

هر یک به روی سینه، ششصد و هفتاد و هشت کباب پز برقی

و بر دو دست ششصد و هفتاد و هشت ساعت ناوزر ردیف کرده و می‌دانند

که ناتوانی از خواص تهی کیسه بودنست، نه نادانی

فاتح شدم بله فاتح شدم

اکنون به شادمانی این فتح

در پای آینه، با افتخار ششصد و هفتاد و هشت شمع نسیه می‌افروزم

و می‌پرم به روی طاقچه تا، با اجازه، چند کلامی

در بارهٔ فوائد ِ قانونی ِ حیات به عرض حضورتان برسانم

و اولین کلنگ ساختمان رفیع زندگیم را

همراه با طنین کف زدنی پر شور

بر فرق فرق خویش بکوبم

من زنده‌ام، بله، مانند زنده رود، که یک روز زنده بود

و از تمام آن چه که در انحصار مردم زنده ست، بهره خواهم برد

من می‌توانم از فردا

در کوچه‌های شهر، که سرشار از مواهب مِلیست

و در میان سایه‌های سبکبار تیرهای تلگراف

گردش کنان قدم بردارم

و با غرور، ششصد و هفتاد و هشت بار، به دیوار مستراح‌های عمومی بنویسم

خط نوشتم که خر کند خنده

من می‌توانم از فردا

همچون وطن پرست غیوری

سهمی از ایده آل عظیمی که اجتماع

هر چارشنبه بعد از ظهر، آن را

با اشتیاق و دلهره دنبال می‌کند

در قلب و مغز خویش داشته باشم

سهمی از آن هزار هوس پرور هزار ریالی

که می‌توان به مصرف یخچال و مبل و پرده رساندش

یا آنکه در ازای ششصد و هفتاد و هشت رأی طبیعی

آن را شبی به ششصد و هفتاد و هشت مرد وطن بخشید

من می‌توانم از فردا

در پستوی مغازهٔ خاچیک

بعد از فرو کشیدن چندین نفس، ز چند گرم جنس دستِ اول خالص

و صرف چند بادیه پپسی کولای ناخالص

و پخش چند یا حق و یا هو و وغ وغ و هوهو

رسماً به مجمع فضلای فکور و فضله‌های فاضل روشنفکر

و پیران مکتب داخ داخ تاراخ تاراخ بپیوندم

و طرح اولین رمان بزرگم را

که در حوالی سنهٔ یکهزار و ششصد و هفتاد و هشت شمسی تبریزی

رسماً به زیر دستگاه تهیدست چاپ خواهد رفت

بر هر دو پشت ششصد و هفتاد و هشت پاکت

اُشنوی اصل ویژه بریزم

من می‌توانم از فردا

با اعتماد کامل

خود را برای ششصد و هفتاد و هشت دوره به یک دستگاه مسند مخمل پوش

در مجلس تجمع و تأمین آتیه

یا مجلس سپاس و ثنا میهمان کنم

زیرا که من تمام مندرجات مجله هنر و دانش – و تملق و کرنش را می‌خوانم

و شیوهٔ (درست نوشتن) را می دانم

من در میان تودهٔ سازنده‌ای قدم به عرصهٔ هستی نهاده‌ام

که گرچه نان ندارد، اما به جای آن میدان دید ِ باز و وسیعی دارد

که مرزهای فعلی جغرافیاییش

از جانب شمال به میدان پر طراوت و سبز تیر

و از جنوب به میدان باستانی اعدام

و در مناطق پر ازدحام، به میدان توپخانه رسیده ست

و در پناه آسمان درخشان و امن امنیتش

از صبح تا غروب، ششصد و هفتاد و هشت قوی ِ قوی هیکل ِ گچی

به اتفاق ششصد و هفتاد و هشت فرشته

– آن هم فرشتهٔ از خاک وگل سرشته –

به تبلیغ طرح‌های سکون و سکوت مشغولند

فاتح شدم بله فاتح شدم

پس زنده باد 678 صادره از بخش 5 ساکن تهران

که در پناه پشتکار و اراده

به آن چنان مقام رفیعی رسیده است، که در چارچوب پنجره‌ای

در ارتفاع ششصد و هفتاد و هشت متری سطح زمین قرار گرفته ست

و افتخار این را دارد که می‌تواند از همان دریچه – نه از راه پلکان –

خود را

دیوانه وار به دامان مهربان مام وطن سرنگون کند

و آخرین وصیتش اینست

که در ازای ششصد و هفتاد و هشت سکه، حضرت استاد آبراهام صهبا

مرثیه‌ای به قافیهٔ کشک در رثای حیاتش رقم زند

 

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد

به جویبار که در من جاری بود

به ابرها که فکرهای طویلم بودند

به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من

از فصل‌های خشک گذر می‌کردند

به دسته‌های کلاغان

که عطر مزرعه‌های شبانه را

برای من به هدیه می‌آوردند

به مادرم که در آیینه زندگی می‌کرد

و شکل پیری ِ من بود

و به زمین، که شهوت تکرار من، درون ملتهبش را

از تخمه‌های سبز می‌انباشت – سلامی دوباره خواهم داد

می‌آیم، می‌آیم، می‌آیم

با گیسویم: ادامهٔ بوهای زیر خاک

با چشمهایم: تجربه‌های غلیظ تاریکی

با بوته‌ها که چیده‌ام از بیشه‌های آن سوی دیوار

می‌آیم، می‌آیم، می‌آیم

و آستانه پر از عشق می‌شود

و من در آستانه به آنها که دوست می‌دارند

و دختری که هنوز آنجا،

در آستانهٔ پرعشق ایستاده، سلامی دوباره خواهم داد

 

من از تو می‌مردم

من از تو می‌مردم

اما تو زندگانی من بودی

تو با من می‌رفتی

تو در من می‌خواندی

وقتی که من خیابان‌ها را

بی هیچ مقصدی می‌پیمودم

تو با من می‌رفتی

تو در من می‌خواندی

تو از میان نارون‌ها، گنجشک‌های عاشق را

به صبح پنجره دعوت می‌کردی

وقتی که شب مکرر می‌شد

وقتی که شب تمام نمی‌شد

تو از میان نارون‌ها، گنجشک‌های عاشق را

به صبح پنجره دعوت می‌کردی

تو با چراغ‌هایت می‌آمدی به کوچهٔ ما

تو با چراغ‌هایت می‌آمدی

وقتی که بچه‌ها می‌رفتند

و خوشه‌های اقاقی می‌خوابیدند

و من در آینه تنها می‌ماندم

تو با چراغ‌هایت می‌آمدی …

تو دستهایت را می‌بخشیدی

تو چشمهایت را می‌بخشیدی

تو مهربانیت را می‌بخشیدی

وقتی که من گرسنه بودم

تو زندگانیت را می‌بخشیدی

تو مثل نور سَخی بودی

تو لاله‌ها را می‌چیدی

و گیسوانم را می‌پوشاندی

وقتی که گیسوان من از عریانی می‌لرزیدند

تو لاله‌ها را می‌چیدی

تو گونه‌هایت را می‌چسباندی

به اضطراب پستان‌هایم

وقتی که من دیگر

چیزی نداشتم که بگویم

تو گونه‌هایت را می‌چسباندی

به اضطراب پستانهایم

و گوش می‌دادی

به خون من که ناله کنان می‌رفت

و عشق من که گریه کنان می‌مرد

تو گوش می‌دادی

اما مرا نمی‌دیدی

 

تولدی دیگر

همهٔ هستی من آیهٔ تاریکیست

که تو را در خود تکرار کنان

به سحرگاه شکفتن‌ها و رستن‌های ابدی خواهد برد

من در این آیه تو را آه کشیدم، آه

من در این آیه تو را

به درخت و آب و آتش پیوند زدم

زندگی شاید

یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن می‌گذرد

زندگی شاید

ریسمانی است که مردی با آن خود را از شاخه می‌آویزد

زندگی شاید طفلیست که از مدرسه بر می‌گردد

زندگی شاید افروختن سیگاری باشد، در فاصلهٔ رخوتناک دو هم آغوشی

یا عبور گیج رهگذری باشد

که کلاه از سر بر می‌دارد

و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی می‌گوید (صبح بخیر)

زندگی شاید آن لحظهٔ مسدودیست

که نگاه من، در نی نی چشمان تو خود را ویران می‌سازد

و در این حسی است

که من آن را با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت

در اتاقی که به اندازهٔ یک تنهاییست

دل من

که به اندازهٔ یک عشقست

به بهانه‌های سادهٔ خوشبختی خود می‌نگرد

به زوال زیبای گلها در گلدان

به نهالی که تو در باغچهٔ خانه‌مان کاشته‌ای

و به آواز قناری‌ها

که به اندازهٔ یک پنجره می‌خوانند

آه …

سهم من اینست

سهم من اینست

سهم من،

آسمانی است که آویختن پرده‌ای آن را از من می‌گیرد

سهم من پایین رفتن از یک پلهٔ متروکست

و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن

سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره‌هاست

و در اندوه صدایی جان دادن که به من می‌گوید:

(دست‌هایت را

دوست می‌دارم )

دستهایم را در باغچه می‌کارم

سبز خواهم شد، می دانم، می دانم، می دانم

و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم

تخم خواهند گذاشت

گوشواری به دو گوشم می‌آویزم

از دو گیلاس سرخ همزاد

و به ناخن‌هایم برگ گل کوکب می‌چسبانم

کوچه‌ای هست که در آنجا

پسرانی که به من عاشق بودند، هنوز

با همان موهای درهم و گردن‌های باریک و پاهای لاغر

به تبسّم معصوم دخترکی می‌اندیشند که یک شب او را باد با خود برد

کوچه‌ای هست که قلب من آن را

از محله‌های کودکیَم دزدیده ست

سفر حجمی در خط زمان

و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن

حجمی از تصویری آگاه

که ز مهمانی یک آینه بر می‌گردد

و بدینسانست

که کسی می‌میرد

و کسی می‌ماند

هیچ صیّادی در جوی حقیری که به گودالی می‌ریزد، مرواریدی صید نخواهد کرد

من

پری کوچک غمگینی را

می‌شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد

و دلش را در یک نی لبک چوبین

می‌نوازد آرام، آرام

پری کوچک غمگینی که شب از یک بوسه می‌میرد

و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد

______________________________



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *