من وارث تمام بردگان جهانم
(اینجا ايران است و من تو را دوست میدارم!)
مجموعه ترانهها و اشعار يغما گلرويي
دفتر اول
به کوشش: امير قرباني
بازگشت به فهرست اصلی مجموعه ترانههای یغما گلرویی
فهرست ترانهها
ترانه ٢: من وارث تمام بردهگان جهانم!
ترانه ٤: تو را دوستتر میدارم
ترانه ١٢: غيبتت حضور هراس است!
ترانه ١: میآمیزم سياهي شب را
میآمیزم سياهي شب را
با سفيدي روز
ـ که خود عصارهی رنگینکمان است! ـ
تا خاکستري را برگزينم
براي ترسيم آسمان سرزمين خويش!
بر حاشیهی سوري بوم
شن زاري تفته را نقاشي میکنم
با سرچشمهای که خواب گاه اژدهاست!
خورشيدي قراضه را پرچ میکنم بر آسمان
با عبور تاريک کلاغان در حاشيه و
خبرکشان مرده به تازیانهی باد…
اینجا ايران است
و من
تو را دوست میدارم!
ترانه ٢: من وارث تمام بردهگان جهانم!
من وارث تمام بردهگان جهانم!
بر دستهایم مچ پيچ مقدر فولاد،
گرانسنگ ديرينه سال!
بر سینهام داغ درشت تپانچه و تسليم
و بر گردهام خفت سکوت آنان که از پي عشق،
برگابرگ کتاب تناسل را دوره میکنند!
من وارث تمام بردهگان جهانم!
در نوازش نفس دزد تازیانهها زاده شدم!
کتیبهی کوروش
به سرانگشتان خونين من در کوره نهاده شد!
مرا مقابل قدمهای تيمور گردن زدند!
صحرا زادگان به تاراج رؤياهايم آمدند!
جمجمهام خشت منارهی چنگيز شد!
اسکندر بر خاکستر خندههایم رقصيد!
سمفوني هشتم بتهوون را،
من در صف کورههای آشويتس نواختم
و هيروشيما قباي بلند تاولیاش را
بر تنم پوشاند!
ويتنام بسني را تجربه کردم،
و صداي سوت خمپاره را شناختم
از آن پیشتر که مغزم را چونان پوکهی پنبهای پريشان کند!
من وارث تمام بردهگان جهانم!
برادر همسال نخستين تازيانه خوردهی تاريخ!
با نسبي سرخ
درخت نامهای خونآلوده
که مرا
به يکايک آدميان پيوند داده است!
ترانه ٣: تو را دوست میدارم
تو را دوست میدارم
بهسان کودکي
که آغوش گشودهی مادر را!
شمع بي شعلهای که جرقه را!
نرگسي که آینهی بي زنگار چشمه را!
تو را دوست میدارم
بهسان تنديس ميداني بزرگ،
که نشستن گنجشک کوچکي را بر شانهاش
و محکومي
که سپیدهی انجام را!
تو را دوست میدارم!
بهسان کارگري
که استواي روز را،
تا در سایهی ديوار دستساز خويش
قيلوله کند!
ترانه ٤: تو را دوستتر میدارم
تو را دوستتر میدارم از سرزمين خويش!
سرزميني که خلاصهی بند است
و پيراهن حبسيان را
به عرياني جان من بخشيده
هم از روز نخست ميلاد ديدهگان گريانم!
دوستترت میدارم از خورشيد
که دیری است سر زدن در اين دامنه را ـ به حيله ـ لاف میزند!
دوستترت میدارم از ماه
که جراحت پنجهی هزار پلنگ عاشق را بر چهره دارد!
دوستترت میدارم از پرندگان
که لال میگذرند!
از آبشار
که ذبح هزار عقاب سرچشمه را خبر میدهد
با کف خون سرخ موجهایش!
از درختان
که دستهی جاني تيغ تبر میشوند
و برادران همریشه را درو میکنند!
دوستترت میدارم از تمام انسانها
که عصمت نام خود را برفروخته اند
به يکي بوسه بر دست بي ترحم سلاخ!
تو را دوستتر میدارم از رؤياهاي خويش
چراکه تو به بار نشستن تمام رؤياهايي!
برآورد تمام آرزوها!
مرا از رفاقتي بیمرز سرشار میکنی
تا دوست بدارم جهان پيرامن خود را،
آبشار خورشيد درختان را،
پرندگان ماه سرزمينم را،
و تو را!
ترانه ٥: دوستت میدارم!
دوستت میدارم!
چونان بلوطي که زخم يادگار عشقي بربادرفته را!
ستارهای که شب را
براي چشمک زدن!
و پرندهای اسير
که پرندهی آزادي را!
تا رهايي به بار بنشيند،
آنسوی حيراني میلههای قفس!
ترانه ٦: تو را دوست میدارم!
تو را دوست میدارم!
چراکه تو آزادي
در پس رنگینکمان بي پرسش سربند،
در سایهسار هر چه نبايد کرد!،
در بوسههای نخست هر ديدار،
و آنسوی نگاه عاصیام
که چشمان بیقرار هزار پلنگ خسته
پيش از جهيدن واپسين را
با خود دارد!
ترانه ٧: سپيدارها
سپيدارها هيمه شدن را انتظار میکشند
و فوارهی شهامت سرو
از چهار انگشت جربزه بالا نمیرود!
ساطور صاعقه کور است،
در اين باغ سربهزیر!
تو را دوست میدارم به روزگاري حقير!
فرزندان تاريک قرق
عبور منگ ستارگان را شماره میکنند
تير کمان نادانیشان در کف!
خيابان مفروش قناری است
و نام کبود شب به عربده تکرار میشود
در پسکوچههای پير!
تو را دوست میدارم به روزگاري حقير!
مرگ موهبتي ست که بزنگاه میرسد
تا تختهبند تن از عذابي مضاعف رهايي يابد!
صِلَتِ شاعران، سرمهدان خاموشي است!
گوشبهزنگ تلاوت نالهاند
اين سایههای اسير!
تو را دوست میدارم به روزگاري حقير!
دوستت میدارم! اي يقين بي زنگار!
به بازوان ابر شیشهام يارايي ببخش
تا سرزمينم را بر گرده بگيرم
به کشف آفتابیترین انحناي زمين!
طوفاني از ترانه به پا کن!
آشفته کن بیشهی گيست را
چون بيرق رنگيني از ابريشم حرير!
تو را دوست میدارم به روزگاري حقير!
ترانه ٨: تو را دوست میدارم
تو را دوست میدارم
و با تو
ديگرم به بيداري اين گسترهي خاموش آدميانش نياز نيست!
چراکه تو چهارفصل سرزمين مني:
سردتر از زمستان سقز،
گرمتر از تابستان اهواز،
سبزتر از بهار لاهيجان،
و مطلا تر از پاييز برگافکن چيچست!
ترانه ٩: دوستت میدارم!
دوستت میدارم!
تو به زندگي میمانی!
به نوشيدن جرعهای آب در فاصلهی دو رؤيا!
به بوييدن عطر يکي نامه پيش از گشودنش!
به سلام هر سپیدهدم!
به فرونشاندن عطش اطلسیها!
به زنگ بیهنگام تلفن،
با خبري گوار يا ناگوار!
به پرسيدن نشاني آشتي از عابري اخمآلود!
به گشودن پنجره رو به بیحیایی باران!
به تماشاي چهرهی ماه از شکاف پردهها!
به شبنمي که کنج چشمان يکي کودک مینشیند،
آنسوی ترکهی نخست ناظم دبستان!
به بوييدن گونهی سيب پيش از گاز زدن!
به شنيدن صفحهای پرغبار از خنياگري مرده!
به تحرير شرحه شرحهی او در گردنههای گريان ترانه!
به قدم زدن در گورستان!
به ريسه رفتن فاحشهای تنها در شب تار!
به رقص پرشتاب پشهها،
فراگرد چراغ کوچه!
به بالا پريدن گربه از ديوار
و به انتظار!
و من تو را دوست میدارم،
چراکه دوست میدارم زندگي را،
آب را و رؤيا را،
بوييدن نامه را،
سلام سپيده و عطش اطلسي را،
زنگ تلفن و اخم عابر را،
ماه را و پنجره را،
شکاف پرده و چشمان کودک را،
بوسهی سيب غبار صفحه را،
تحرير ترانه را،
گورستان فاحشه را،
رقص گربه را،
و انتظار را!
ترانه ١٠: به خواب به رؤياهايم
به خواب به رؤياهايم دوستت میدارم!
در بيداري اين کابوس بیامان!
در لحظههای نه مني
و در ساحل اقيانوس گستردهی اشکهای خويش
به هنگام تماشاي کبوتري
که از آسمان بي کلاغ آرزوهايم عبور میکند
تا آشیانهی منور خورشيد!
ترانه ١١: بگو چگونه بگويم
بگو چگونه بگويم: دوستت میدارم!
وقتیکه مردان گرگفته در بستر
اين جمله را به روسپيان کهنسال میگویند؟
وقتیکه اين کلام
پيش از طلوع آدينه به زمزمه تکرار میشود
در گرداب خوي کردهی بوسه و خواهش؟
چگونه بگويم دوستت میدارم،
وقتیکه کجکلاه رو به مرداب کبود سایهها
با دستاني گشوده بانگ برمیدارد:
دوستتان میدارم!
و تندباد سياه هلهله
آسمان را به عفن میکشاند!
وقتیکه اين آیهی قدسي ورد زبان آدمياني ست
که با قلبي ميان دوپا و دشنهای در کف
کنج دنج کوچههای قهرکنان را میکاوند؟
تنها يکي نگاه…
تا اين کلام ابدي شود ميان ما دو تن
و بشنويمش
بي که سخني بر لب رانده باشيم!
ترانه ١٢: غيبتت حضور هراس است!
غيبتت حضور هراس است!
بي تو يکي کودک میشوم،
گمشده در کوچههای هيولايي جهان!
کودکي که از کودکي
تنها طعم گنگ شير مادر با اوست!
افتان میگذرم از ميان آدمياني
که بهفرمان عورت خويش پوزار میکشند
بهسان سيل آبي که شنا را به آرزويي محال بدل میکند!
و من غرق میشوم،
غرق میشوم،
غرق میشوم…
حضورت غيبت هراس است!
بازمیگردی تمام سيل آبهای جهان تبخير میشوند!
با دستاني سرشار از زيتون عسل
و چشماني که قهوه زاري بیمرز را تداعي میکنند!
چون کبوتر خيسي،
در چالهای کنج لبانت بيتوته میکنم
و آن کودک
عطر آغوش مادر را بازمییابد!
ترانه ١٣: جار شادمانهی گنجشکان
جار شادمانهی گنجشکان را روشنتر میشنوم،
چراکه تو اينجايي!
شکوه خورشيد کف کوبي برگها،
پنبههای ولنگار ابر،
لنترانی جو بارهی فروتن
اینهمه را خوشتر از هميشه میبینم،
چراکه تو اينجايي!
تو آن اشارت روشني
که آدم را
به برچيدن سيب سرترين شاخه دعوت کرد!
بهشت را به نیمنگاه تو فروختم
تا با تو
بر گسترهی خاموش خاک
بهشتي نو بیافرينم!
ترانه ١٤: از تو
از تو با بادها سخن خواهم گفت!
از تو با پرندگان،
از تو با فوارههای روشن باغ،
از تو با آسمان سخن خواهم گفت!
از تو با شبچراغ ستارگان،
از تو با خورشيد
ـ که تيغ بلند آفتابیاش را آخته به شبيخون شب! ـ،
از تو با قطرههای بازيگوش باران،
از تو با طاق رنگینکمان سخن خواهم گفت!
از تو با چشمهها،
از تو با رودها،
از تو با اقیانوسها سخن خواهم گفت!
با موجها و ماهيان مرغان سپيد ماهي گير…
از تو با درختان، از تو با بيرق بنفشه،
از تو با کودکان گردو باز سخن خواهم گفت!
از تو با بردگان نان،
از تو با مردمان سادهی سرزمينم،
از تو با تمام برگهای نانوشتهی جهان سخن خواهم گفت!
از تو با عطرها و آینهها،
از تو با خنياگران دورهگرد،
از تو با بلوغ پسکوچهها،
از تو با تنهايي انسان،
از تو با تمام نفسهای خويش سخن خواهم گفت!
تو را به جهان معرفي خواهم کرد،
تا تمام ديوارها فروريزند
و عشق بر خرابههای تباهي
مستانه بگذرد!
رسالت ديگري در ميانه نيست!
من به اين رباط آمدهام،
تا تو را زندگي کنم
و بميرم!
ترانه ١٥: تا محراب
تا محراب مهربان مردمکانت
چند معبد بیخدای،
چند تش گاه منجمد راه است؟
که اين مبلغ بیکتاب رهايي
پیچپیچ هزار گردنهی گلوگير را پس پشت نهاده
در تب بوسهی زانوانش
بر خاک سایهسار گيسوي تو!
به سجده درآمدن
و در چشمهی چشمانت
آن خويش را تماشا کردن،
رهيدن يکي برده است
از بند اربابي ناپديد!
به شدن غلتيدن آدمي ست
از اين بود بي هوده!
بخوان به معراج آغوشت مرا
که سرزمين اين کولي
از مرز نفسهای تو آغاز میشود!
ترانه ١٦: مردمان اين ديار
مردمان اين ديار سادهاند ـ عشق من! ـ
و سادگي برادر حماقت است!
به پاسباني کشت خود از آسيب منقارها
مترسکي از چوب پوشال برمیافرازند
و آنسوی فرار کلاغان
بهزانو درمیآیند در مقابل هيولاي دستساز خويش
تا سنبلههای زر رنگ را
ـ که حاصل رنج روز ماهاند ـ
به شکرانهی دفع شر به شعلهها بسپارند
و حق گذار حامي چوبين خويش باشند!
دريغا که دشنههای خونریز
به معجزهی مشتي تخته از دريدن بازنمیمانند
و اسماعیلها بر قدمهای خويش به مسلخ میروند
بي که سراب رسالت پدرانشان را
شک روا دارند!
آري!
مردمان اين ديار سادهاند
و سادگي برادر مرگ است!
ترانه ١٧: براي آغاز حماسه
براي آغاز حماسه
تنها چرم پارهاي کم بود!
پس چلنگر بیباک شهر
زیر جامهی چرمين خويش را
ـ که حافظ عورتش از جرقههای کوره بود ـ
به درآورد بر سر چوبي آويخت
تا درفش عصياني کاويان پديد آيد!
بردگان بر مالکان خود شوريدند
و فرمان رواي ستمپیشهی خويش را گردن زدند
تا آنسوی ميادين خونآلوده،
چلنگر
بيرق افتخارش را
ـ که از شتک خون مالکان گل گون بود ـ
به فرمان روايي ديگر بخشد
(دستي به عورت عريان دستي به دستهی بيرق!)
و تکرار دوبارهی تاريخي سرخ را بي آغازد!
فريدون نام تازهی ضحاک است
و افتخار تاريخ ما
چيزي جز همان زيرجامه ي چرمين نيست!
ترانه ١٨: همهشب
همهشب
رؤيايي هايل از خوابهایم میگذرد:
به برهوتي نادرخت گام برمیدارم
که تنها بيتوته گاهش
سایهی بال مرغان مردارخوار است بس!
پوزاري از تاول به پا و
کولهای از عطش بر دوش!
آنک! ترنم يکي چشمه!
با قدمهای بريده گام میزنم …
تو تن به عرياني آبي دادهای
که خنکاي عطرش بیخودم میکند!
به افکندن تن در چشمه پيش میروم،
صداي تو برمیخیزد:
اگرم دوست میداری
تنها به حظ تماشاي چشمه دلخوش باش
که به يک جرعهی تو از اين آب
خواهم مرد!
من با دهان گشودهی وهني ناسيرآب میمیرم
و تو
بي نگاه سرودخوان
به برق عفيف حبابها مینگری …
اي فرشتهای که اقیانوسها در سینهات میآرامند!
به نشان چپ بودن اين رؤيا مرا بوسهای بفرست
تا از تمام آزها پاکيزه شوم
و تشنگي ـ که معناي تازهی عشق است ـ را
در قصیدهای رودوار بسرايم!
همهشب ـ آري! ـ
همهشب رؤيايي هايل از خوابهایم میگذرد!
ترانه ١٩: چوپان
چوپان از نشيب دره بر میشود
با تفنگ تنبوري حمايل!
خود صداي تنبور را دوستتر دارد!
میآید آواز زخمخوردهی تباري را
بر شانه میآورد.
دختران گارنا!
بافههای گيستان در باد میرقصند!
هقهق تنبور زوزهی گرگ
دشت را میانبارد!
چشمانش هزار جرقهی خنجر است
و در حنجرهاش
صد اسب کهر شيهه میزنند!
ريس بریدهی آواز را گره بزن!
دختران گارنا!
بافههای گيستان در باد میرقصند!
کلاغي شکستهبال
هجوم بیامان چکمهها را زيق میکشد!
چوپان سر میچرخاند
دره در چشماندازش به هيئت حريري سرخ درمیآید،
با درختان آتش بوتههای خاکستر!
میخواند،
میخواند،
میخواند…
تا سيم گسستهی تنبور
سرانگشتي خونين
و يکي قطره اشک
که عصارهي آواز اوست.
دختران گارنا!
بافههای گيستان در باد میرقصند!
گرگان با لثههای خونين به کوه میزنند
و در پس پشتشان
ابريشم سفيد رمه به ضرب باد میرقصد.
دختران گارنا!
بافههای گيستان در باد میرقصند!
ترانه ٢٠: تو را نگاه میکنم:
تو را نگاه میکنم:
چشمانت خلاصهی آتشفشان است،
همرنگ خاک دياري که دوستش میدارم!
چال کنج لبانت
هلالک جفتي ماه است
با خورشيدي در قفا
که مردمان سرزمين قلب مرا
به ولوله وامیدارد
با انگشت اشارهی رو به آسمان!
خندهات باران مرواريد است
و اخمت
زلزلهای که شهر آرزوهايم را
ويران میکند!
تو را نگاه میکنم
و جهان رنگ میبازد
نگاهت میکنم
و خود را نمیبینم!
ترانه ٢١: در سرزمين فرشتگان
در سرزمين فرشتگان
به يکي نه جاودانه میشوم!
ابلیسوار در خندق سوزان سربلندي خويش!
اين رمهی آري تبار را میشناسم
و میدانم طوق منور چهرههاشان
از هزار فانوسک حيله چراغان است
و بالهای سپيد مقدسشان را
ـ که نقطهچین قطرههای رسواگر خون است ـ
از سلاخي هزار قو به غنيمت گرفتهاند
بي که آواز واپسينشان را رخصت داده باشند!
و من که نفريني ابدي را بدرقهی قدمهای خود دارم
از تمام جادههای جهان میگذرم
تا آري ناگفتهی خويش را نثار تو کنم
و بهزانو درآيم در آستانهی پرستشت!
چونان ابليس که خداي را و فرشتگان که انسان را…
تو استواي خدا و انساني!
بي طوق منور آتش بي بالهای فريب!
زانو میزنم و میدانم
آنکس که به يارايي دستان بیدریغ تو برخيزد
هرگز فرونمیافتد!
ترانه ٢٢: نه کليدي در دست
نه کليدي در دست
نه ترانهای بر زبان،
تنها با يکي نگاه
کلاند از دریچهی تنگ چالم برگرفتی
به رها شدني ابدي
و من
ـ که عمري ملات آور ديوارهاي محبس خود بودم ـ
چونان به شگفت
بر دستان بي زنجير خويش مینگریستم
که قناري پيري
دریچهی گشودهی قفسش را!
پس دو بردهی ياغي دستهایم
به سپاس داري همان یکدم
فدايي همیشهی دستهای تو شدند
و اين ترجمان بي زنگار آزادي بود!
فرو غلتیدن يکي سنگي تو
به مردابي که منم
و مدار موج در موج حضورت
آن برخاستن درياست!
ترانه ٢٣: به بدرقهات
به بدرقهات
نه کاسهی آب خرافهای بر خاک خواهم ريخت
نه بوسه بر عطف ارادي را از تو طلب خواهم کرد
که جهان
بازگشت دوبارهی تو را
به بانگ صامتش با من در ميان نهاده است!
روح آب نفس زنبق،
جرئت درنا و سخاوت سپيدار،
شرم بهار باور باران،
رقص بلور تحمل سنگها با توست!
عشقت رستاخيز ترانههاست!
بازمیگردی
میرهانیام از ديار دلمردهی اندیشههای خويش!
تسلاي صدايت،
نوش دار به هنگام تمام حسرتهاست!
مرا به ميهماني چشمانت ببر!
ترانه ٢٤: عشق ما
عشق ما گستاخي جملهی عاشقانهای است،
نَقر شده بر ديوار چرکمردهی سلولي خالي
که ضرب آواي ياغي قدمهای حبسیاش
بداههنوازی سازي را ماند
در سمفوني سفاک چکمههای دوازده قراول
که تا سپیدهی تيرک طناب بدرقهاش میکنند!
عشق ما ترجمان بهشت است،
به دوزخي که جهانش مینامیم
و در آن مرگ ارزانترین مائدهای است که به نصيب میرسد!
عشق ما همخوانی دو چکاوک است،
که صياد را به خلسه میبرد
در آنسوی ماشهی آتشبار خونریز خويش!
ـ تا الههی شرم سار مرگ
جامه از تن بردرد به خلع لباسي ابدي! ـ
عشق ما غريو عصيان است،
در روزگاري که برهگان مقدسش
به چله ي سکوتي هميشه نشستهاند
تا قصابباشی اعظم خوان شقاوت خويش را
به گل گل خون ايشان رنگين کند!
عشق ما گريز به هنگام است،
آن دم که ماندن
گردن نهادن را تداعي میکند!
با من نيا!
خلاصهی تمام مادران جهان!
تفاهم بیغش يخ آتش!
مرا ببر از دامنهی شوم شب
که هزار خورشيد فشفشه با نگاه توست!
ترانه ٢٥: گفتي: عشق
گفتي: عشق فراموشي نيست!
و نشانم دادي
شب را و کليد دريچه را!
شتک سرخ سپيده را بر ديوار!
آرزوهاي پست شب زيان
و نردههای زرين قفس هاشان را
که چارچوب گسترهاش
بستهتر از تنگ چال محبس آفتاب اندیشان است!
نشانم دادي شهر را که ـ به بیحیایی! ـ
زندگي هم شهريان را تقسيم کرده است
به فرودست فرادست
چونان رودي که دهکدهای را!
نشانم دادي آدميان را
که گورکن خاطرههای خویشاند
و عمرشان به حفر مغاکي سر میشود
تا آنسوی عبور دروگر
در آن بيارامند!
نشانم دادي سفرههای گشودهی خوشبختي
و چشمان گرسنهی کودکان سرزمينم را!
نشانم دادي فرشتهی چشمبستهی عدالت را
که خطاکاران را ـ به بیخیالی! ـ گردن میزد
با خط سياه تبسمي بر لب!
نشانم دادي که مقام نفس،
نه حبس سينه شدن
و مقام قلم
نه دیو نامه نويسي ست!
نام تو را تکرار کردم
چونان آیهی مذهبي ممنوع
که خدايش به آينه میماند
و بهشت را به عاشقان ارزاني میدارد!
و نام تو را تکرار خواهم کرد
در حصار همين حيات
و در سطر سطر ترانههای نانوشتهی خويش
چونان قناري سرخوشي
که بلندتر از نردههای ناگزير قفس میخواند!
ترانه ٢٦: نفرينم کن!
نفرينم کن!
اگر بر آني که به نیکانجامیام برساني،
اگر بر آني که وارهانیام از زندان زندگي
ـ پیشتر از آن که به جیرهی اجباریاش خو کنم ـ،
به مرگي عاشقانه نفرينم کن!
فرشتهی زميني من!
که اين دعاي آمرزش است
در بسته گاه روزگار!
واپسين نفس را به حلقهی معلق ريس وانهادن
و سقوط چهارپايه را رقصيدن!
يا با تني سرخ فرار
چشم در چشم مأمور مرگ خود داشتن
که دندان بر هم فشرده
به رها کردن تير خلاص!
مرگي اینچنینم آرزوست!
مرگي که زندگي را،
عشق را و انسان را معنايي دوباره ببخشد!
مرگي هم قداست نخستين جرعهی شير مادرم!
مرگي درست
چون مرگ گرگي پير
که سگ شدن به کلبهی ارباب را تن نمیدهد
و آزادي خويش را ـ به زوزه ـ آواز میکند
بر چکاد يکي صخره
تا شکارچي را
هدف گرفتن سینهاش
به مشام تازي نياز نيفتد!
آنجا که گوسفندان سربهزیر گله را
ياراي ديدن آبي آسمان نيست،
در خون خود تعميد جاودانه يافتن!
در کمين گاه گلوله گرگانه بودن!
زندگي همين دقايق سرخ است!
مرگت به حيات میماند اگر غريو سردهي!
در سیارهی سرب ساطور،
گوسفندان نيز
به مرگ طبيعي نمیمیرند!
ترانه ٢٧: کتابهایم را
کتابهایم را بر هم مینهم
تا از آنها تخت گاهي بيافرينم
و در اين پست آباد بر آن بايستم
تا تو
ـ تنها تو! ـ
مرا ببيني!
ورنه شعر
جز خودزني نامتناهي تازيانه نيست
در محکمهای که قاضي محکوم هر دو منم
و پتکک حکمم را
جز به مجازات خويش
بر ميز نمي کوفم!
کتابهایم را بر هم مینهم
تا بر تخت گاه خودساختهام بايستم
و تو را
در مهتابي بالادست
بوسهای بفرستم!
ترانه ٢٨: دیدهام را
دیدهام را که به ديدار دريا میبرم،
آغوشت وسعت ديار من است!
دياري که در آن ترانه رهاست
و سیمخاردار به افسانه میماند!
(اين سطر به صلهی يک تبسم تو سروده شد!)
آغوشت يادآور بستر بیمرز کودکي ست
با زمزمههای معجزه ساز مادر
قصههای شب سوز شبانه!
آغوشت کتمان تمام تاریکیهاست،
اتمام تمام تحکمها،
به جهاني که يوزباشيانش
حیلهی حقيقت لباس خويش را
به آيت شکنجه تبليغ میکنند!
دیدهام را که به ديدار دريا میبرم،
آغوشت پناه اندیشههای من است
و سینهات تالاری است
که در آن فرياد میزنم:
انسان آزاد است!
ترانه ٢٩: در مرگ من
در مرگ من نماز وحشت بخوان
ـ اگر خود دچار اين مراسم اجباري! ـ
که مرگ من پايان جهان است!
عبور پرستو از پهنهی تقويم!
سقوط واپسين برگ از پيچک دُگمترین ديوار…
بر لبانم گل سرخي بگذار
تا طعم بوسههای تو با من باشد،
آن دم که استوار
از جادههای تفتهی دوزخ میگذرم!
در مرگ من بخند
که خندههای تو را دوست میداشتم
به جهاني که در آن گريستن سادهترین عادت انسانها بود!
هم در آنجایی که تو دستان مرا گرفتي
گفتي: دوستت میدارم
تا رويينه شوم!
نه آغاز نه انجام
مرگ من اتفاق سادهای است
بهمانند عطسهی اضطرابي در غروب واپسين روز زمستان
که تبلور سبز بهار را خبر میدهد!
تو جاودانگي مني!
حرارت دستانت،
بینیازم میکند از تمام هیمههای حلب نشين کوچههای شهر!
به اشارهات زمستان رنگ میبازد
و رنگینکمان بهاري
از پيراهنم سر میزند!
آنسوی عشقي اینچنین،
مرگ
آغاز بهار است!
ترانه ٣٠: میخواهم تو را
میخواهم تو را
در اين شب نقطهچین!
تا طاعونیترین ترانهی من،
ـ از نگاه هاشور خوردهی شب ـ
در ستايش نفسهای تو باشد!
به دياري که عشق را
مصيبتي همهگیر میدانند!
تا طاعونیترین ترانهی من،
ـ از نگاه ميرسايه ها ـ
مدیحهی دستهای تو باشد،
آن دستها که ايمنم میکنند
از تندباد بیمروت کينه
به شهري که در آن
گيسوي سپرده به باد را
پرچم عصيان میدانند!
و طاعونیترین ترانهی من،
نخستين درود ما بود،
که بدرود واپسين را
به افسانهای مبدل کرد!
______________
(این نوشته در تاریخ 8 مارس 2021 بروزرسانی شد.)