ادبیات جهان برای کودکان و نوجوانان
تام سایِر
پسر ماجراجو
جلد 52 از مجموعه کتابهای طلایی
مترجم: محمدرضا جعفری
چاپ دوم: 1350
به نام خدا
پیرزن جلو خانه ایستاده بود و فریاد میزد: «تام! نمیدانم این بچه کجا رفته است؟ های تام!»
جوابی نیامد. پیرزن رفت کنار در خانه که باز بود؛ اما از تام نشانی نبود. پیرزن صدایش را بلندتر کرد: «آهای – تام!»
صدای آهستهای از پشت سر به گوشش رسید و او درست بهموقع سرش را برگرداند و پسربچهای را که میخواست فرار کند، گرفت و گفت: «هزار بار به تو گفتهام که اگه باز بروی سر مرباها پوست از سرت میکنم.»
پسر گفت: «وای! خاله جان، آنجا را نگاه کن!»
پیرزن دور خودش چرخید و پسر از فرصت استفاده کرد و در یک چشم به هم زدن فرار کرد.
خاله پولی ماتش برد. سپس خندید و گفت: «از دست این بچه! اما خدا خودش میداند که چون بچهی خواهرم هست، دلم نمیآید کتکش بزنم.»
آن روز بعدازظهر تام دزد بازی کرد و خیلی هم به او خوش گذشت. وقتیکه داشت شام میخورد، خاله پولی سؤالهای دو پهلویی از او کرد. چون میخواست تام را به دام بیندازد و وادارش کند که خودش را لو بدهد. خاله پولی پرسید: «امروز توی مدرسه هوا یکخُرده گرم بود، نه؟»
تام جواب داد: «آره خاله.»
پیرزن دستش را دراز کرد و پیراهن تام را لمس کرد و گفت: «اما حالا که زیاد گرمت نیست.»
– «بعضی از ما، با تلمبه آب ریختیم رو سَرهایمان – مال من هنوز خیس است، میبینید؟»
خاله پولی فکر تازهای کرد: «تام، وقتیکه میخواستی آب روی سرت بریزی مجبور نشدی که یقهی پیرهنت را بشکافی، هان؟ دگمه نیمتنهات را باز کن، ببینم.»
تام دگمههای نیمتنهاش را باز کرد. یقهی پیراهنش نشکافته بود؛ اما ناگهان سیدنی برادر ناتنی تام گفت: «شما یقهی تام را با نخ سفید دوختید. این نخ که سیاه است.» تام به سیدنی دندانقروچهای کرد و تا خاله پولی آمد بگوید که: «راست میگوید، من با نخ سفید دوخته بودم» پا به فرار گذاشت.
***
صبح شنبه رسید. تام با یک سطل گِلِ گیوه* و یک چوبپَر بلند از کنار نردههای خانه میرفت. نگاهی به نرده کرد و با دیدن ردیف دراز نردهها زیر لب غرولند کرد و آهی کشید و چوبپرش را در سطل گل گیوه فروبرد و آن را به بالای نرده کشید. آن قسمت کوچک را که سفید کرده بود با آن کوه بزرگی که هنوز سفید نشده بود مقایسه کرد و آنوقت با ناامیدی روی یک کندهی درخت نشست. جیم لیلیکنان از در حیاط بیرون آمد. یک بشکهی قلعی در دست داشت و آواز میخواند. تام صدایش کرد و گفت: «ببین جیم، اگر تو یکخرده نردهها را سفید کنی، من برایت آب میآورم.» جیم گفت: «نمیتوانم، آقا تام … خانم خودش گفته، بروم آب بیاورم و با کسی هم حرف نزنم.»
* گِلی است سفید که گیوهی مستعمل را پس از شستن با آن سفید کنند.
– «جیم، یکچیز خوب به تو میدهم. یکدانه تیلهی سفید به تو میدهم.»
– «چیز خوبی است؛ اما آقا تام، من از خانوم میترسم.»
– «اگه بگذاری من بروم آب بیاورم، هم تیلهی سفید را به تو میدهم، هم شست پای زخمیام را نشانت میدهم.»
جیم با خوشحالی و ناباوری سطل را زمین گذاشت و تیله را گرفت و بعد روی شست پای تام خم شد. لحظهای بعد جیم سطل را برداشت و دررفت و تام هم با شتاب سرگرم سفید کردن نرده شد. خاله پولی هم که یک لنگهکفش در دست داشت، برق پیروزی از چشمهایش میبارید؛ اما نیروی تام زیاد هم ادامه پیدا نکرد. کمکم به یاد خوشی و لذتی افتاد که نقشهاش را کشیده بود.
در همین وقت «بن راجرز» پیدا شد. «بن» ادای یک کَشتی را درمیآورد و همینطور که جلو میآمد و به یک سیب گاز میزد، یک لیلی میکرد. یکقدم برمیداشت و یک جست میزد و مثل ناخداها برای هدایت کشتی دستورهایی میداد و خودش را چپ و راست میکرد. وقتیکه بن راجرز جلوی تام رسید، گفت: «من میخواهم بروم آبتنی کنم. دلت نمیخواست که تو هم میتوانستی بیایی؟ اما حتماً دلت میخواهد کار کنی، نه؟»
تام دوباره سرگرم سفیدکاری شد و گفت: «این کار فقط به درد تام سایر میخورد. به کدامیکی از بچهها اجازه میدهند که نردهی خانهشان را سفید کنند؟»
این حرف، کار تام را طور دیگری در نظر «بن راجرز» نشان داد. بن را به سر غیرت آورد و او با غرور گفت: «ببین تام، بگذار من هم یک خورده نرده را سفید کنم.»
تام جواب داد: «نه «بن» خیال نمیکنم کار درستی باشه. به. نظرم، تو هزارتا بچه، شایدم دو هزارتا، فقط یکی پیدا بشود که بتواند این نرده را اون جور که بایدوشاید سفید کند.»
«حالا بگذار من هم امتحان کنم. فقط یکذره، ببین تام، اگر من جای تو بودم میگذاشتم تو امتحان کنی. همهی سیبم را میدهم، ها.»
تام که بیمیلی از سر و رویش میبارید و شادی از دلش، چوبپر را به «بن راجرز» داد. هر چند دقیقه که میگذشت، یک بچهی دیگر میرسید. بچهها همینطور که میآمدند تام را مسخره میکردند؛ اما آخرسر سرگرم سفید کردن نرده میشدند. وقتیکه عصر شد، تام دوازدهتا تیله، یک سرباز سربی، شش تا ترقه، یک دستگیرهی در برنجی، چهار تکه پوست پرتقال و یک در تنگ شیشهای از بچهها گرفته بود. در تمام این مدت تام بیکار بود؛ اما نرده سه بار سفید شده بود.
تام یکراست پیش خاله پولی رفت و گفت: «خاله جان، حالا اجازه میدهید بروم با بچهها بازی کنم؟»
– «چی به همین زودی؟ چقدرش را سفید کردهای؟» تام با خوشحالی جواب داد: «تمام شده، خاله جان.»
خاله پولی که حرف تام را نمیتوانست قبول کند، از اتاق بیرون رفت تا با چشم خودش ببیند. آنگاه تام جستوخیزکنان از خانه بیرون رفت.
وقتیکه تام از کنار منزل «جِف ثاچر»، پسر قاضی «ثاچر» میگذشت، یک دختربچه را در باغچه خانه دید و برای آنکه او را متوجه خود کند، دست به خودنماییهای بچگانه زد. دختر هم پیش از اینکه توی خانه برود، گُل بنفشهای را بهطرف نرده پرت کرد.
***
صبح روز دوشنبه، تام در راه مدرسه، هاکلبری فین را دید. تمام مادرهای ده از هاکلبری فین بیزار بودند. چون بچههایشان دلشان میخواست که مثل او میشدند.
تام پرسید: «توی دستت چیست؟»
هاک پاسخ داد: «گربهی مرده.»
«هاک، گربهی مرده به چه درد میخورد؟». هاک، پوزخندی زد و گفت:
«به چه درد میخورد؟ زیگیل را خوب میکند. گربهی مرده را برمیداری و وقتیکه یک آدم بدجنس را خاک کردند، نزدیکیهای نصف شب میروی قبرستان. یک جن، شاید هم سه چهارتا میآیند. آنوقت گربهی مرده را میاندازی روی پشت یکی از آنها؛ و میگویی: «جن با جنازه، گربه پشت جن، زیگیل با گربه» این دیگر هرچه زیگیل باشد خوب میکند.» تام که با چشمهای گرد شده و هاج و واج به حرفهای هاک گوش میکرد، گفت: «هاک هر وقت خواستی گربهی مرده را امتحان کنی، بگذار من هم با تو بیایم.»
حتماً امشب جنها میآیند، «هاس ویلیامز» را ببرند.
وقتیکه تام به مدرسه رسید، خیلی تند وارد کلاس شد. معلم فریاد زد: «تاماس سایِر! بازهم که دیر آمدی؟»
تام، داشت دهانش را باز میکرد که دروغ بگوید؛ اما وقتی چشمش به دو رشته گیسوی زرد افتاد که از پشت یک نفر آویخته بود، گفت: «ایستادم تا با هاک فین حرف بزنم.» معلم، عینک دسته شاخیاش را روی بینی جابهجا کرد و گفت: «این عجیبترین اعترافی است که من تا حالا شنیدهام. حالا برو پیش دخترها بنشین.»
تام پهلوی دختری که در خانهی قاضی ثاچر دیده بود، نشست و او را دزدکی نگاه کرد. بعد آهسته از او پرسید: «اسمت چیست؟»
– «بِکی ثاچر»
تام روی لوح چیزی نوشت. یکی از بچهها اصرار کرد که تام نشانش بدهد.
تام آهستهآهسته دستش را از روی آنچه نوشته بود کنار برد تا وقتیکه این کلمات از زیر آن پیدا شد: «دوستت دارم.»
***
آن شب وقتیکه صدای زنگِ ساعت یازده بلند شد، صدای گربهای به گوش تام خورد: «می یائو – می یائو» تام فهمید که کسی جز هاک نیست.
بک دقیقه بعد تام لباسش را پوشیده بود و از پنجره بیرون رفته بود. بعد او و هاک فین به راه افتادند و در میان سیاهی شب ناپدید شدند. نیم ساعت بعد، در میان علفهای بلند قبرستان قایم شده بودند.
تام آهسته گفت: «هاکی، تو فکر میکنی مردهها خوششان میآید که ما بیاییم اینجا و در کارهایشان دخالت کنیم؟» و با وحشت به دوروبرش نگاه کرد.
هاک که وحشتزده شده بود جواب داد: «دلم میخواست که این را میدانستم. خیلی وحشتناک است.» و هنوز حرفش را تمام نکرده بود که تام بازوی او را چسبید و گفت: «هیس! صدایی به گوشم خورد، تو نشنیدی؟»
بعد بیدرنگ سرشان را باهم خم کردند، ترس و وحشتی عجیب سراپایشان را گرفته بود و قلبشان تند تند میزد. هاک آهسته گفت: «خدایا، تام، دارند میآیند! من صدای پاهایشان را میشنوم.»
تام گفت: «اگر ساکت باشیم شاید اصلاً ما را نبینند.» در این وقت اشباحی از میان تاریکی پیدا شدند. شبح اولی فانوسی به دست داشت. هاک لرزید و گفت: «اینها که آدم هستند. صدای یکیشان شبیه صدای «ماف پاتر» هست.» تام که سفت به هاک چسبیده بود ادامه داد: «بله هاک، من صدای یکی دیگر از آنها را میشناسم. صدای «جو سرخپوسته» است.» آن سه نفر تا نزدیکی نهانگاه بچهها پیش آمدند و در آنجا به دور گور تازهای حلقه زدند. چهرهی جوان «دکتر رابینسون» در سایهروشن نور فانوس پیدا شد.
دکتر با صدای آهستهای گفت: «اینجا است. زود باشید تا ماه از زیر ابرها درنیامده کار را تمام کنید.»
پاتر و جو سرخپوسته زمین را کندند. ناگهان بیلشان به تابوت خورد. یکلحظه بعد، آن را از توی زمین درآورده بودند.
پاتر گفت: «حالا این جنازهی گندیده حاضر است، با یک پنجی دیگر میدهی یا جنازه همینجا میماند.» دکتر «رابینسون» گفت: «چی میگویی؟ من مزد هردوی شما را پیش دادم.» جو سرخپوسته گفت: «پنج سال پیش یکشب که من آمده بودم پشت آشپزخانهی پدر تو، چیزی بگیرم بخورم، تو مرا ازآنجا بیرون کردی. من از همان وقت قسم خوردم که اگه صدسال هم بگذرد حسابم را با تو صاف کنم و حالا گیرت آوردم، بایست حسابت را پس بدهی.»
دکتر ناگهان او را زد و روی زمین انداخت.
پاتر داد زد: «دست روی رفیقم بلند نکن.»
دکتر تختهی روی تابوت را برداشت و آن را به سر پاتر زد. در همان لحظه جو سرخپوسته چاقوی پاتر را که بر روی زمین افتاده بود توی سینهی دکتر جوان فروکرد و گفت: «خب حالا دیگه حسابمان صاف شد»
بچهها که از ترس، زبانشان بند آمده بود، دیگر نتوانستند تاب بیاورند و از وحشت پا به فرار گذاشتند. جو سرخپوسته چاقو را توی دست «ماف پاتر» گذاشت. کمی بعد «پاتر» تکانی خورد و نالهای کرد و به هوش آمد. وقتیکه چاقو را توی دستش دید تعجب کرد و گفت: «خدایا، جو چطور شد؟»
جو گفت: «برای چی این کار را کردی؟»
– «جو، من این کار را کردم؟ جو، هیچوقت نمیخواستم … تو به کسی نمیگویی، خوب …؟»
جو گفت: «خوب، بس است. حالا بلند شو ازاینجا برو. از خودت هم برگهای جا نگذار.»
و اما از بچهها بشنوید.
آنها یکریز بهسوی ده میدویدند. تام گفت: «کاش میتوانستیم زودتر به حلبیسازی برسیم.» سرانجام با دستپاچگی وارد حلبیسازی شدند و در تاریکی از پا افتادند. هاک گفت: «اگر کسی بخواهد دهنش را باز کند، بگذار همان «ماف پاتر» باشد. او هم که آنقدر خر است که …»
تام گفت: «وقتیکه جو سرخپوسته دکتر را کشت او بیهوش بود.»
– «تام، دراینباره صدایمان نباید دربیاید، شتر دیدی ندیدی. تو که میدانی برای جو سرخپوسته کشتن ما با کشتن دو تا گربه فرقی ندارد.»
فردای آن روز، خبر مرگ دکتر «رابینسون» مردم ده را مثل برق گرفت. یک چاقوی خونآلود پهلوی جسد دکتر دیده شده بود و یکی هم چاقو را شناخته بود و گفته بود که مال «ماف پاتر» است. تمام مردم دهکده بهسوی گورستان راه افتادند. یکی میگفت: «این باید برای مرده دزدها درس آموزندهای باشد.»
دیگری میگفت: «اگر ماف پاتر را بگیرند دارش میزنند.» و یک سری از همین حرفها. تام که توی مردم میلولید، با دیدن «ماف پاتر» و «جو سرخپوسته»، سرتاپا لرزید. در این موقع مردم به جنبوجوش درآمدند و فریاد زدند: «خود اوست! ماف پاتر دارد میآید!»
کدخدا جلو رفت و بازوی «ماف پاتر» را گرفت. ماف پاتر گریهکنان گفت: «رفقا به شرفم قسم من این کار را نکردم. به آنها بگو، جو، به آنها بگو!»
هاکلبری و تام حرفهای جو سنگدل و دروغگو را شنیدند. جو هم با وقاحت تمام گفت: «باشد، میگویم! ما با دکتر رفتیم که جسد را بدزدیم، اما ماف، با دکتر دعواش شد و با چاقو او را کشت».
***
یک هفته گذشت. راز وحشتناک کشته شدن دکتر «رابینسون» که هیچکس از آن بهجز تام و هاک خبر نداشت، وجدان تام را ناآرام و آزرده کرده بود. او تمام هفته را حتی یکشب بهراحتی نتوانست بخوابد. ازاینروی، هرروز یا یک روز در میان به کنار پنجرهی زندان میرفت و هرچه را به دست میآورد و فکر میکرد به درد «پاتر» میخورد به او میداد.
اما آهستهآهسته، این افکار وحشتناک از سر تام بیرون رفت.
موضوع تازهای او را بیچاره کرده بود: بکی ثاچر بیمار شده بود.
تام دیگر پیش از وقت به مدرسه میرفت و مدام در راه مدرسه کشیک میداد و هر وقت روپوش دخترانهای را از دور میدید امیدوار میشد؛ اما همینکه صاحب روپوش پیدا میشد، تام از او بدش میآمد. چون او «بکی» نبود. یک روز که مثل روزهای پیش کشیک میداد، بکی را دید. لحظهای بعد تام از مدرسه بیرون رفته بود و داد میزد و میخندید، عقب سر بچهها میکرد و چنان از روی نرده میپرید که هرلحظه ممکن بود با سر بر روی زمین ولو شود؛ اما در تمام این مدت دزدکی به بکی ثاچر نگاه میکرد تا ببیند آیا او توجهی به کارهایش دارد یا نه؛ اما بکی رویش را برگرداند، دماغش را بالا گرفت و گفت: «اه بعضیها خیال میکنند خیلی بامزه هستند و با این کارها شقالقمر کردهاند.»
تام وارفت. سرش را پایین انداخت و با ناراحتی از کنار نردههای مدرسه گذشت. در همین وقت دوستش «جو هارپر» به او برخورد.
پس از کمی که باهم صحبت کردند، قرار گذاشتند که دزد دریایی بشوند و در یک جزیرهی دورافتاده در رودخانهی میسیسیپی پناهگاهی درست کنند. آنها هاک فین را هم داخل دسته کردند و یک کَلَک دزدیدند. نزدیکیهای نیمهشب تام به ساحل رودخانه رفت و سوت کوتاهی زد. صدایی پرسید: «کیست؟»
– «منم، تام سایر، (انتقام سیاه نیروی دریایی اسپانیا.) اسم شب را بگویید.»
دو پسر دیگر با صدای کلفت، یک کلمه را بر زبان آوردند: «خون»: جو هارپر، (دلهرهی دریاها) یک تکه گوشت راسته با خودش آورده بود، هاک فین (سرخ دست) یک تاوهی دستهدار و مقداری توتون برای چُپُقش دزدیده بود. آنها سوار کلک شدند و به راه افتادند. تام فرماندهی کشتی بود، هاک مسئول پاروی عقبی بود و جو هم مسئول پاروی جلویی. «انتقام سیاه» دستبهکمر ایستاده بود و آرزو میکرد که یکی میتوانست در آن موقع او را ببیند که سوار بر کشتی شده و بهسوی خطر میرود. دو ساعت پس از نیمهشب در کرانهی دیگر رودخانه پیاده شدند، یک بادبان کهنه روی آذوقه و مهمات کشیدند؛ اما خودشان دوست داشتند که مثل راهزنها در هوای باز بخوابند. آتشی درست کردند و شام پختند. جو گفت: «بسیار عالی است.»
تام گفت. «اگر بچهها اینجا بودند و ما را میدیدند چه میگفتند؟ حاضر میشدند بمیرند تا عوضش بتوانند مثل ما بشوند.»
صبح که شد، تام و هاک به نقطهی خلوتی در کنار رودخانه رفتند تا ماهی بگیرند و طولی نکشید که دامشان پر شد و سپس با چند ماهی قزلآلای خوشگل و دوتا ماهی سیاه و یک ماهی سبیلو برگشتند.
وقتیکه صبحانه خوردند، در سایه دراز کشیدند و حرف زدند؛ اما حرف زدنشان زیاد طول نکشید. ناگهان صدای خفه و عمیقی از دور بلند شد. جو فریاد زد: «چه صدایی است؟» تام گفت: «برویم ببینیم»
از جا بلند شدند و بهسوی ساحل دویدند و از لای بوتههای کنار رودخانه تماشا کردند. کشتی گُذاره که مخصوص رفتوآمد در رودخانه بود، با جریان آب حرکت میکرد. روی عرشهاش پر از آدم بود. همان وقت صدای خفه و عمیق دوباره به گوش رسید و دود سفیدی بلند شد.
تام فریاد زد: «بله همینطور است، روی آب توپ درمیکنند، آنوقت کسی که غرقشده روی آب میآید.» در این وقت فکری به نظر تام رسید و فریاد زد: «بچهها، من میدانم کی غرق شده است. خودمان! آنها دارند دنبال ما میگردند.»
در یکلحظه احساس کردند که قهرمان شدهاند؛ اما وقتیکه هوا تاریک شد هیجان و خوشحالی آنها هم از بین رفت. همینطور که از شب میگذشت، سر هاک رو به پایین میآمد تا عاقبت صدای خرخر او به هوا بلند شد. جو هم به دنبال او خوابید. تام از جا بلند شد و روی نوک پا از میان درختها به راه افتاد و وقتیکه از آنها دور شد، دوید.
***
هنوز ساعت ده نشده بود که تام به نردهی پشت خانهی خالهاش رسید. رفت و از پنجره توی خانه را نگاه کرد. خاله «پولی» و «سید» و «مری» و مادر «جو هارپر» نشسته بودند و باهم حرف میزدند. خاله پولی میگفت: «اما همانطور که گفتم، میشد گفت که بد بچهای نبود. شیطان بود، میدانید، فقط گیج و شلوغپلوغ بود.» و ناگهان زد زیر گریه. تام فهمید که آنها ناامید شدهاند.
خانم «هارپر» گریهکنان گفت: «اگر تا روز یکشنبه پیدایشان نکنیم، باید مراسم کفنودفن را راه بیندازیم.» تام که از خوشحالی دل توی دلش نبود از بیراهه خودش را به ساحل رساند و بهطرف جزیره رفت. هنوز صبح نشده بود که به جزیره رسید.
روز بعد، پس از ناهار، راهزنها به شکار تخم لاکپشت سرگرم شدند. گاهی از یک سوراخ، پنجاه شصت تخم بیرون میآوردند. گاهوبیگاه توی رودخانه میرفتند و دورهم میایستادند و آب توی صورت هم میریختند و همینطور رو به هم میرفتند و سرشان را برمیگرداندند تا آب به صورتشان نخورد. بعد بنا میکردند دنبال هم دویدن و همدیگر را میگرفتند تا هر که پرزورتر بود، آنیکی را زیر آب کند. بعد باهم زیر آب میرفتند و باهم از زیر آب درمیآمدند …
مدتی که گذشت جو دلش برای خانه تنگ شد. هاک هم ماتم گرفته بود. جو گفت: «بچهها، دیگر ولش کنیم، من میخواهم بروم منزل.» تام گفت: «به! بچه کوچولو برو تا به تو بخندند، عجب راهزنی هستی!»
جو بیآنکه خداحافظی کند، به آب زد و بهسوی ساحل «ایلینویز» به راه افتاد. هاک گفت: «تام، من هم میخواهم بروم.»
تام گفت: «صبر کنید، صبر کنید، میخواهم یکچیزی به شما بگویم» سپس رازش را برای آنها فاش کرد و آنها هورا کشیدند و نبوغ او را تحسین کردند.
نزدیکیهای نیمهشب هوا توفانی شد. برقی زد و شب را مثل روز روشن کرد، رعدی زد و برگهای درختها را به صدا درآورد. بچهها از ترس همدیگر را بغل کردند. صدای خشمگینی از میان درختها شنیده شد و باران گرفت. برق، درختها را قطع میکرد و به زمین میانداخت. صدای رعد گوشخراش شده بود.
اما سرانجام جنگ و ستیز آسمان تمام شد و بچهها کمی چوب خشک پیدا کردند که از باران در امان مانده بود و بعد آتش روشن کردند و بوتهها و شاخههای درختها را هم که روی زمین افتاده بود، جمع کردند، در آتش ریختند و خودشان را گرم کردند.
فردای آن روز پس از صبحانه، بچهها تصمیم گرفتند که سرخپوست بشوند. به سه دسته تقسیم شدند و هرکدامشان بهجای هزار نفر به جان هم افتادند.
چند روز از گمشدن بچهها میگذشت، ناقوس کلیسای دهکده به صدا درآمد، خاله «پولی» و «سید» و «مری» و خانوادهی «هارپر»، همه با لباس سیاه وارد محراب کلیسا شدند. کشیش پس از وعظ، چند ماجرای جالبی که از بچهها به خاطر داشت تعریف کرد. مردم همانطور که کشیش، حوادث را تعریف میکرد، بیشازپیش غمگین میشدند تا جایی که همراه دو خانوادهی عزادار گریه را سر دادند. مردم، غرق اندوه و گریه و زاری بودند که درِ کلیسا صدای آهستهای کرد و باز شد. مردم که سرها را به عقب چرخانده بودند تا تازهوارد را بینند، با دیدن منظرهی بهتآوری چشمهایشان از شگفتی گرد شد و تقریباً همه با یک حرکت از جا بلند شدند و به سه بچهی مرده که از وسط نیمکتها جلو میآمدند، خیره شدند. چندنفری هم از شدت حیرت و وحشت به صدای بلند دعا میخواندند. خاله پولی و مری و خانوادهی هارپر آنها را در آغوش گرفتند.
ناگهان کشیش، با صدای بلند گفت: «خدا را شکر کنید که همهی نعمتها از اوست… سرود بخوانید.»
همه با صدای بلند، پیروزمندانه سرود «سپاس خدای را» خواندند. تام سایر در دل اعتراف کرد که آن لحظه بهترین لحظهی عمرش است.
در یک روز ابری و بارانی محاکمهی «ماف پاتر» شروع شد. تام که تمام مدت دوروبر دادگاه پرسه میزد، از یک نفر شنید: «حتماً پاتر گناهکار است. شهادت جو سرخپوسته، برای دار زدنش کافی است.»
آن شب تام تا دیروقت بیرون از خانه بود. او از پنجره توی اتاقش پرید و به رختخواب رفت و چند ساعت طول کشید تا خوابش برد.
صبح روز بعد در دادگاه، دادستان از چند شاهد بازپرسی کرد و بعد گفت: «همانطور که از شهود مورداطمینان شنیدید، همین زندانی تیرهبخت مرتکب قتل شده و دیگر عرضی ندارم.»
در این وقت وکیل مدافع «ماف پاتر» از جا بلند شد و گفت: «ما یک شاهد داریم … تاماس سایر.»
تام از جا بلند شد و بهسوی صندلی شهود رفت. ابتدا او را سوگند دادند، سپس وکیل مدافع پرسید: «تاماس سایر، شب هجدهم ژوئن نزدیکیهای نیمهشب کجا بودی؟»
تام نگاهی به صورت جو سرخپوسته کرد و زبانش بند آمد؛ اما به هر زحمتی بود آهسته گفت: «توی قبرستان» بعد ماجرا را تمام و کمال تعریف کرد و گفت: «همینکه دکتر تختهی تابوت را برداشت و زد به ماف پاتر، جو سرخپوسته چاقو به دست پرید و…»
ناگهان جو سرخپوسته به سرعت برق از شیشهی پنجره بیرون پرید و فرار کرد.
تمام ده را وجببهوجب گشتند؛ اما نتوانستند جو سرخپوسته را پیدا کنند. تام تا چند شب جو سرخپوسته را در خواب میدید.
روزها آهسته میگذشت. با گذشت روزها وحشت تام کمتر میشد. یک روز تام هوس کرد که به جستوجوی گنج برود، این موضوع را با هاک فینِ سرخ دست در میان گذاشت.
هاک گفت: «خوب، کجا را بکَنیم؟!»
تام گفت: «حالا نمیدانم، چطور است اول برویم زیر آن درخت خشکیده را که آن بالا است بکَنیم؟ اول باید بفهمیم سایهی درخت نیمهشب کجا میافتد و همانجا را بکَنیم.»
هاک گفت: «خوب، پس امشب میآیم کنار پنجرهی خانهتان و «میائو» میکنم.» آن شب، شب از نیمه میگذشت که بچهها به کنار درخت خشکیده رفتند و به انتظار سایهی درخت نشستند؛ اما جز ناامیدی چیزی نصیبشان نشد. سرانجام تام که حوصلهاش سر رفته بود گفت: «هاک، فایدهای ندارد، بهتر است برویم یک جای دیگر را بکَنیم.»
هاک گفت: «بله، همین کار را میکنیم.»
تام کمی فکر کرد و سپس گفت: «خانهی جنزده. بله خودش است.»
هاک گفت: «ولش کن. من از خانهی جنزده خوشم نمیآید، ارواح اینطرف و آنطرف وول میخورند و از بغل سرت نگاهت میکنند و دندانهایشان را به هم میزنند».
– «اما هاک، ارواح که روز جایی نمیروند. ما روز آنجا را میکَنیم»
از دور اطراف خانهی جنزده را تماشا کردند و سپس بهسوی خانههایشان برگشتند. فردای آن روز، آنها به خانهی جنزده رفتند. خانه سکوت اسرارآمیز و دلهرهآوری داشت و گاهگاه با وزش تندباد، پنجرههای شکسته و درهای نیمهباز آن به صدا درمیآمدند و طوری باز و بسته میشدند که انگار کسی آنها را باز و بسته میکند. آهسته نزدیک دررفتند و داخل را دید زدند و بعد در یک چشم به هم زدن داخل خانه شدند و از پلههای آن بالا رفتند.
ناگهان تام گفت: «هیس شنیدی؟ تکان نخور! دارند میآیند طرف در.» بچهها کف طبقهی بالا دراز کشیدند و چشمشان را به سوراخهای سقف طبقه پایین گذاشتند: دو مرد وارد خانه شدند. یکی از آنها لباس اسپانیاییها را پوشیده بود. دیگری گفت: «من خوشم نمیآید. خطرناک است.»
اسپانیایی غرغرکنان گفت: «خطرناک؟ ترسو!»
صدای اسپانیایی سبب شد که بچهها نفس شدیدی بکشند و از ترس بلرزند. چون صدا، صدای جو سرخپوسته بود. جو در اتاق پایین زانو زده بود و داشت با چاقوی شکاریاش کف اتاق را میکند. چاقویش به چیزی خورد و او با خوشحالی گفت: «یک صندوق است. کمک کن بیرونش بیاوریم ببینیم توی آن چی هست؟»
صندوق را از زمین بیرون آوردند. پر از پول بود. جو گفت: «خدایا، پول! میبریمش به غار من … زیر صلیب.»
کمی بعد، آنها آهسته از خانه بیرون خزیدند و با صندوق بهسوی رودخانه رفتند.
تام و هاک از جا بلند شدند. از بالای تپه دویدند تا خودشان را به ده برسانند. هاک گفت: «زیر صلیب؟ من که چیزی نفهمیدم. فکر میکنی منظورش چه بود؟» تام گفت: «نمیدانم. خیلی پرمعنی بود. باید کشیک جو سرخپوسته را بکشی و اگر او را دیدی، دنبالش کنی.»
***
چند روز بعد، بکی ثاچر، بچههای ده را به یک گردش دستهجمعی دعوت کرد. بهاینترتیب، جو سرخپوسته و گنج در نظر تام موقتاً در درجهی دوم اهمیت واقع شدند. یک کشتی بخار قدیمی برای گردش و مهمانی کرایه کرده بودند. جمعیت، خوش و خرم با سبدهای غذا توی خیابان صف کشیدند تا سوار کشتی شوند. همهمه و سروصدای زیاد به پا شده بود. مادرِ بکی به او سفارش میکرد که: «تو دیر برمیگردی. بهتر است که شب پیش یکی از دخترها که خانهاش نزدیک ایستگاه کشتی هست بمانی.» و بکی در جواب گفت: «پیش سوزان هارپر میمانم.»
وقتیکه کشتی راه افتاد تام به بکی گفت: «بهجای اینکه شب برویم خانهی جو هارپر، از تپه میرویم بالا، منزل بیوهی دوگلاس میمانیم. او بستنی هم دارد.» و بکی هم قبول کرد. کشتی بهآرامی سینهی آب را میشکافت و پیش میرفت؛ اما پس از یکفرسنگ ایستاد. بچهها از کشتی پیاده شدند. پس از خوردن غذا یکی از بچهها گفت: «کی حاضر است برویم توی غار؟»
همه حاضر بودند. چندین دسته شمع حاضر کردند و آهستهآهسته وارد دالان اصلی غار شدند. هرچند قدمی که جلو میرفتند، دالان به چند دالان باریکتر تقسیم میشد. بچهها دو نفر دو نفر داخل یکی از این دالانها میشدند و پسازاین که کمی پیش میرفتند، دوباره از دالان اصلی سر درمیآوردند. کمکم دستهدسته، خسته و شاد و نفسزنان به دهانهی غار برگشتند. سرتاپایشان را اشک شمع پوشانده بود و لباسشان گِلی شده بود؛ اما همه از تفریح آن روز خوشحال بودند بهطوریکه وقتی شب شد، هیچکدامشان نمیخواستند به خانههایشان برگردند. درحالیکه زنگ کشتی نیم ساعتی بود که صدایشان میکرد.
***
همان شب، هاک در ده، کشیک جو سرخپوسته و رفیق او را میکشید. آن دو مرد از کنارش رد شدند، به نظر میرسید که یکی از آنها زیر بغلش چیزی داشت. شکی نبود آن چیز، همان صندوق پول بود. هاک دنبال آنها به راه افتاد. با پاهای برهنه، مثل گربه راه میرفت. آنها رفتند و رفتند تا به زمینهای بیوهی دوگلاس رسیدند. اسپانیایی گفت: «شوهر بیوهی دوگلاس مرا اذیت کرد. داد مرا شلاق زدند. تمام مردم شهر هم تماشا میکردند. شلاقم زدند! من هم گوشهای بیوهی دوگلاس را مثل خوک چاک میدهم.»
هاک این را که شنید، دو پا داشت و دو پا هم قرض کرد و بهشتاب خودش را به خانهی آقای «جونز» رساند و نفسزنان به او و پسرهایش گفت: «باید فوری بروید خانهی بیوهی دوگلاس. جو سرخپوسته آنجاست و میخواهد کار وحشتناکی بکند.»
سه دقیقه بعد جونز پیر و پسرهایش بالای تپه بودند. سکوت نگرانکنندهای حکمفرما بود. بعد ناگهان صدای چند تیر و یک فریاد بلند شد.
هاک از جا جَست و از تپه پایین دوید. صبح روز بعد دوباره به خانهی «جونزها» رفت و گفت: «وقتیکه صدای تیر بلند شد من خیلی ترسیدم و تا یکفرسخ آن ورتر دویدم.» پیرمرد گفت: «آنها نمردند، پسر تا آمدیم چشم به هم بزنیم، دررفتند.» هاک گفت: «خواهش میکنم به کسی نگویید که من آنها را لو دادم. خواهش میکنم» پیرمرد گفت: «خیلی خوب هاک، هر جور که میل توست؛ اما این کار خوب باید به اسم خودت باشد.»
***
صبح روز یکشنبه بود. در کلیسا خانم ثاچر پهلوی خانم هارپر نشست و از او پرسید: «مگر بکیِ من میخواهد تمام روز را بخوابد؟»
خانم هارپر با شگفتی پرسید: «بکیِ شما؟ چطور مگر؟ او اصلاً دیشب خانهی ما نبود.» رنگ از روی خانم ثاچر پرید و خودش را بیشتر توی نیمکت فروبرد. در همان وقت خاله پولی ازآنجا میگذشت.
خاله پولی گفت: «صبحبهخیر، خانم هارپر. پسرم گم شده. به گمانم تامِ من دیشب منزل شما مانده است.» خانم هارپر گفت: «تام پهلوی ما نبود.» همه با نگرانی از بچهها سؤال کردند.
– «وقتیکه برمیگشتیم من آنها را توی کشتی ندیدم.»
– «شاید هنوز توی غار باشند.»
– «…»
هنوز نیم ساعت از عمر این وحشت نگذشته بود که دویست مرد بهطرف غار به راه افتادند. سه روز غار را جستوجو کردند.
***
در غار، وقتیکه بچهها قایمموشک بازی میکردند، تام و بکی و وارد دالان پرپیچوخمی شدند و همانطور که حرف میزدند، تام به انتهای دالان -که چند دیوار پیچدرپیچ داشت- رسیدند. تام بین دیوارها یک پلکان طبیعی پیدا کرد و هوس کرد که کاشف آنجا بشود و به بکی گفت: «بکی از اینطرف بیا.»
آنها راه پرپیچوخم را دنبال کردند. زیر سقف غار، چند دسته خفاش، خودشان را به یکدیگر چسبانده بودند، نور شمعها آنها را اذیت کرد، تام دست بکی را گرفت و او را با شتاب به نزدیکترین دالان برد و حق هم داشت. چون در همان لحظه یکی از خفاشها شمع بکی را با بالش خاموش کرد. بکی میدانست که تام یک شمع درسته و چندتکه شمع در جیبش دارد؛ اما تام بازهم ناگزیر بود صرفهجویی کند. کمی بعدازآن، تام یک دریاچهی زیرزمینی پیدا کرد و تصمیم گرفت کمی خستگی درکند. بکی گفت: «تام، من نمیدانم چقدر راه آمدهایم. بهتر است برگردیم.» تام گفت: «گوش کن» و پس از کمی سکوت، فریاد بلندی کشید. صدا پس از چند بار انعکاس بهصورت صدای خندهی آهستهای درآمد و از بین رفت. بکی گفت: «تام، دیگر این کار را نکن. من میترسم.» بکی گفت: «ما گمشدهایم. دیگر نمیتوانیم از این جهنم خلاص بشویم.»
تام گفت: «ناامید نشو، بکی بگذار امتحان کنیم.»
وقت میگذشت. آنها با ناامیدی اینسو و آنسو میگشتند. کمی بعد یک چشمه پیدا کردند و ماندند تا خستگی درکنند. تام شمعش را به دیوار روبرو چسباند و گفت: «بکی، دلش را داری، اگر یکچیزی را به تو بگویم؟»
– «به نظرم داشته باشم!»
– «خوب پس ما باید همینجا بمانیم. چون اینجا آب خوردن هست و بهجز این تیکه شمع کوچولو هم دیگر شمعی نداریم.»
بکی گریه را سر داد و گفت: «تام، شاید دارند دنبالمان میگردند.»
– «به نظرم شاید اینطور باشد، خدا کند دنبالمان بگردند.»
بچهها چشمشان را به تیکه شمع آخری دوختند که داشت آهسته تمام میشد.
لحظهای بعد، شعلهی شمع کوچکتر و کوچکتر شد و به ناگاه تاریکی و سیاهی غلیظی همهجا را پوشاند. بچهها از وحشت لرزیدند؛ اما صدای ضعیفی از دور به گوش خورد.
تام گفت: «دارند میآیند. بیا بکی، دیگر تمام شد.» و کورمالکورمال و با احتیاط بسیار جلو میرفتند. پرتگاه خیلی ژرف بود. آنها دقیقهبهدقیقه به یک پرتگاه میرسیدند و ناگزیر میشدند، بایستند. تام دستش را در یکی از این حفرهها گذاشت و تا توانست دستش را پایین برد؛ اما دستش به جایی نرسید.
تام گفت: «اصلاً راه عبوری نیست، باید همینجا آنقدر صبر کنیم تا بیایند.» و بعد با تمام نیرویش مدتی فریاد کشید. نگرانی و وحشت و بیچارگی بچهها، به حد غیرقابلتحملی رسیده بود. هیچ صدایی نمیآمد و زمان دلهرهآور همینطور میگذشت. بچهها از سکوت سنگین و تاریک غار خیلی زود چشمهایشان خسته شد و پلکهایشان به رویهم افتاد و به خوابی سنگین رفتند؛ اما پس از مدتی گرسنه و غمزده بیدار شدند.
بکی گفت: «تام، من خیلی تشنهام است.»
چند دالان فرعی همان نزدیکیها بود. تام تصمیم گرفت آنها را جستوجو کند. گلولهی نخ بادبادکی را که در جیبش بود بیرون آورد، یک سر آن را به دیوار غار بست و دست بکی را گرفت. همینطور که جلو میرفت، گلولهی نخ را باز میکرد، دالان به یک پرتگاه منتهی میشد. تام، گودی پرتگاه را امتحان کرد. در همین موقع یک دست که شمعی را نگه داشته بود، از پشت یک صخره پیدا شد. تام از شادی فریاد کشید. یکلحظه بعد، بدن صاحب دست هم پیدا شد … جو سرخپوسته بود، انعکاس، صدای تام را عوض کرده بود. جو سرخپوسته پاشنههایش را ورکشید و در یکلحظه ناپدید شد.
بکی پرسید: «چرا جیغ کشیدی، تام؟»
تام جواب داد: «به خاطر شانسی که به ما روی آورد. وگرنه الآن به دست جو سرخپوسته کشته شده بودیم.»
سهشنبه بعدازظهر رسید. تام، بکی را تنها گذاشته و تا آنجا که نخ بادبادکش میرسید، غار را جستوجو کرد. میخواست برگردد که ناگهان از فاصلهای دور چشمش به روشنایی روز افتاد که از سوراخی به داخل غار میتابید. کورمالکورمال بهسوی روشنایی رفت، سرش را از سوراخ بیرون آورد و رودخانه میسیسیپی را دید که آرام در بسترش، جاری بود.
تام از خوشحالی جیغی کشید و برگشت تا بکی را خبر کند. نیم ساعت بعد بکی و تام در کنار رودخانهی پرخروش می سی سی پی ایستاده بودند. چند مرد که سوار بر قایقی ازآنجا میگذشتند، آنها را سوار کردند.
دو هفته پسازاین ماجرا، تام برای دیدن بکی به خانهی «ثاچر» رفت. یکی از دوستان قاضی که آنجا بود از تام پرسید: «خوب، تام دلت میخواهد دوباره توی آن غار بروی؟»
تام گفت: «گمان نکنم از این کار بدم بیاید.»
قاضی ثاچر گفت: «دیگر کسی توی آن غار گم نمیشود. من دادم در بزرگ غار را آهن کوبیدند و قفل هم به آن زدند.»
از شنیدن این حرف، رنگ تام مثل گچ سفید شد. قاضی پرسید: «چه شد، پسر؟ چرا رنگت یکمرتبه پرید؟»
تام گفت: «آه، آقای قاضی، جو سرخپوسته توی غار است.»
چند دقیقه نگذشته بود که ده دوازده قایق پر از مردان مسلح بهسوی غار به راه افتاد. وقتیکه در غار را باز کردند با منظرهی غمانگیزی روبرو شدند. جو سرخپوسته کف غار دراز به دراز افتاده بود. بیچاره از گرسنگی مرده بود.
***
فردای روز دفن جو سرخپوسته، تام و هاک راجع به موضوع مهمی صحبت کردند. تام گفت: «هاک، پولها توی غار است. میآیی با من کمک کنی آنها را بیاوریم بیرون؟»
هاک با چشمهایی گرد شده از خوشحالی جواب داد: «معلوم است که میآیم. اگر جایی باشد که بتوانیم راهمان را پیدا کنیم و گم نشویم میآیم»
– «یکخرده نان و گوشت میخواهیم، با یکی دو تا کیسهی کوچولو و دو سه تا کلاف نخ بادبادک و یک عالمه شمع.»
هنوز از ظهر چیزی نگذشته بود که آنها سوار قایق شدند و بهسوی غار به راه افتادند. یکفرسنگ که از دهانهی غار پایینتر رفتند، تام گفت: «آن جای سفید و آن بالا که سرازیری هست میبینی؟ آنجا را من نشانه گذاشتم.»
پیاده شدند. تام به میان بوتههای انبوه رفت و گفت: «ایناها! از همهی سوراخهای این اطراف پوشیدهتر است. تو فقط ساکت باش، همیشه دلم میخواست یک دزد باشم؛ اما میدانستم که باید یک همچی جایی داشته باشم، حالا پیدا کردیم. البته باید یک دسته راه بندازیم. دستهی تام سایر … خیلی عالی میشود، اینطور نیست هاک؟»
– «عالی است، تام! به نظر من که از دزد دریایی بودن بهتر است.»
دوتایی توی سوراخ رفتند و به پرتگاه رسیدند. صخرهی شیبداری بود که ۹ متر بلندی داشت. تام گفت: «هاک، حالا یکچیزی نشانت میدهم.»
شمعش را بالا گرفت: «حالا تا میتوانی دورت را نگاه کن. میبینی، آنجا است. روی آن صخرهی بزرگ آنطرف، با دودهی شمع درستش کردهاند.»
– «تام! من یک صلیب میبینم.»
هاک لحظهای به صلیب نگاه کرد، بعد گفت: «تام، بیا ازاینجا برویم. حتماً روح جو سرخپوسته اینطرفها میپلکد و مراقب کارهای ما است.»
– «روح جو سرخپوسته که نمیتواند بیاید پهلوی صلیب.»
تام جلو رفت، روی تپهی گِلی پلههای قلابی درست میکرد و پایین میرفت، آنها همهجا را گشتند و آنوقت ناامید شدند. کمی بعد تام گفت: «هاک، اینجا را میبینی. یک طرف سنگ، روی گِلها یکجایی هست و چربی شمع ریخته است؛ اما طرف دیگر سنگ چیزی نیست، حتماً پول زیر سنگ است، الآن گلها را میکنم.» تام هنوز خیلی زمین را نکنده بود که به چند تختهسنگ رسید: «هی، هاک صدایش را شنیدی؟» تختهسنگها را برداشتند، زیر صخره یک گودال طبیعی پیدا کردند. تام توی گودال رفت و راه پرپیچوخم زیر آن را گرفت و پیش رفت. هاک هم دنبالش میرفت. کمی پیچیدند، بعد ناگهان تام فریاد زد: «خدایا، هاک، این را ببین!» صندوق گنج بود که یک بشکه باروت و دو تفنگ و چند کیسهی چرمی و چند چیز دیگر هم پهلویش بود.
هاک گفت: «بالاخره گیرش آوردیم. خدایا دیگر پولدار شدیم.» و بعد با شتاب، همهی پولها را توی کیسههایی که همراه آورده بودند گذاشتند. تام گفت: «بیا برویم، هاک، مدتی است که اینجا هستیم، وقتی سوار قایق شدیم غذا میخوریم.»
سوار قایق شدند و کمی پس از تاریکی هوا به ساحل رسیدند. کیسهها را توی یک گاریدستی گذاشتند و به راه افتادند. وقتیکه بچهها به خانهی «جونز» رسیدند، ایستادند تا خستگی درکنند. «جونز» پیر از خانه بیرون آمد و گفت: «سلام! کی هستید؟»
هاک گفت: «هاک فین و تام سایر!»
– «بچهها با من بیایید. همه را دلواپس و نگران کردید. گاری را من میآورم. توی آن آجر گذاشتید یا فلز پوسیده؟»
تام لبخندی زد و گفت: «فلز پوسیده!»
بچهها میخواستند بدانند آنهمه شتاب برای چی بود.
جونز گفت: «فکرش را نکنید، وقتیکه به خانهی بیوه دوگلاس رسیدیم میفهمید.»
وقتیکه به خانهی دوگلاس رسیدند، جونز گاری را دم در نگه داشت. بچهها را توی اتاق پذیرایی بردند. هر که در ده سرش به تنش میارزید، آنجا بود. جونز گفت: «دم در خانه، تام و هاک را دیدم و این بود که با شتاب هردوی آنها را آوردم!»
بیوهی دوگلاس جلو آمد و گفت: «خوب کردید. بچهها، با من بیایید.» بیوهی دوگلاس آنها را به اتاقخواب برد و گفت: «حالا لباسهایتان را عوض کنید. دو دست لباس تازه اینجا گذاشتهام. وقتیکه سرووضعتان درست شد بیایید پایین.»
چند دقیقه بعد مهمانان بیوه سر میز نشسته بودند. بچهها دور دو میز کوچک نشسته بودند. جونز شروع به صحبت کرد و گفت که اگر هاک نبود، بیوهی دوگلاس جانش را ازدستداده بود. بعد بیوه گفت: «هاکلبری از حالا به بعد تو توی خانهی من میمانی و وقتیکه یککمی پولوپله جمع کردم، تو را وارد کار تجارت میکنم.»
تام گفت: «خانوم، هاک پول دارد خیلی هم دارد.»
سپس از خانه بیرون رفت و کیسهها را کشانکشان توی اتاق آورد و سکههای زرد را روی میز ریخت و گفت: «بفرمایید، به شما نگفتم؟ نصفش مال هاک است و نصفش مال من!»
پس از اینکه تام ماجرا را تعریف کرد، قاضی ثاچر پولها را شمرد و گفت: «بچهها پولدار هستند. پولها یککمی بیشتر از دوازده هزار دلار است.»
خبر ثروت بادآوردهی تام و هاک در ده کوچک «سنت پترزبورگ» خیلی سروصدا کرد. تام و هاک هر جا میرفتند، همه تعریفشان را میکردند و با ستایشی محبتآمیز به آنها چشم میدوختند.
اما رنجهای هاک بیشتر از آن بود که او بتواند تحملش کند. چون میبایستی غذایش را با کارد و چنگال بخورد و درس بخواند.
هاک سه هفته این رنجها را تحمل کرد و بعد یک روز ناپدید شد. مردم همهجا را دنبالش زیرورو کردند، رودخانه را لایروبی کردند؛ اما نتوانستند هاک فین را پیدا کنند.
تا آنکه یک روز تام توی چند بشکهی خالی که پشت سلاخ خانه افتاده بود، هاک را پیدا کرد.
«هاک! بیوهی دوگلاس خیلی دلواپس تو است.»
«تام! حرفش را هم نزن. بیوه با من رفتار خوب و مهربانی دارد؛ اما اینطوری به من نمیسازد. مجبورم میکند خودم را بشورم، روزی صد دفعه سرم را شانه میکند، باید آن لباسها را تنم کنم که خفهام میکند. نباید مگس بگیرم، اجازه ندارم توتون بجوم – ازبسکه همهچیز مرتب است آدم نمیتواند تاب بیاورد. اصلاً ولش کن! میبینی تام چقدر بدشانسیم! همینکه تفنگ و غار را پیدا کردیم و آمادهی دزدی شدیم، این کثافت آمد و همهچیز را به هم زد.»
تام گفت: «ببین، هاک، پولداری جلو دزد شدن مرا نگرفته است.»
«نه بابا، راست میگویی، شوخی نمیکنی؟»
«اگه من اینجا با تو حرف میزنم، بدان که شوخی نمیکنم؛ اما هاک! اگه تو آدم محترمی نشوی، ما نمیتوانیم تو را وارد دستهی خودمان کنیم»
هاک ناراحت شد و گفت: «مرا بیرون نمیکنید؟ نه؟ تام.»
تام گفت «هاک! دلم نمیخواهد این کار را بکنم. حالا که نمیخواهم بکنم؛ اما آنوقت مردم چی میگویند؟ (پیف! دستهی تام سایر پر از آدمهای آس و پاس است) و میدانی که همه هم منظورشان از این کنایه تو هستی!»
هاک کمی ساکت شد و بعد مثل آنکه با خودش حرف میزند گفت: «خوب، اگه تو بگذاری من توی دستهی تو باشم یک ماه میروم پهلوی بیوهی دوگلاس میمانم تا ببینم طاقتش را دارم یا نه.»
تام گفت: «بسیار خوب، هاک. بیا، من از بیوهی دوگلاس خواهش میکنم که کمتر سخت بگیرد.»
بعد باهم بهسوی شهر به راه افتادند.
هاک پرسید: «این کار را میکنی؟ اگر بعضی چیزها را آزاد بگذارد، آنوقت من یواشکی چُپُق میکشم، داد میزنم، غلت میزنم، خوب کی دار و دستهات را راه میاندازی؟»
«اوه، خیلی زود، باید قسم بخوریم که پشت همدیگر باشیم و اگرم تکهتکهمان هم کردند، اسرار دسته را به کسی لو ندهیم. تمام مراسم قسم خوردن باید نیمهشب، در جایی خلوت و وحشتناک عملی بشود، باید دستت را روی یک تابوت بگذاری و قسم بخوری و قسمت را با خون امضا کنی.»
«حالا این شد یکچیزی تام! آنقدر پیش بیوهزن میمانم تا بترکم. اگر هم یک دزد حسابی بشوم که همه حرف مرا بزنند، آنوقت بیوه به خودش مینازد که دست مرا گرفت و از توی کثافت بیرون کشید.»