تام انگشتی فسقلی
(تام بندانگشتی)
مجموعه داستان های ناطق سوپراسکوپ – 8
چاپ اول: 1360
تايپ، بازخوانی، ويرايش تصاوير و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا
فایل صوتی
بچه های عزیز! شما می توانید همزمان با خواندن این قصه قشنگ، به فایل صوتی این قصه هم گوش بدید.
به نام خدا
روزی بود و روزگاری ، دهقان پیر و فقیری بود که با زنش در کلبه کوچکی کنار جنگل زندگی می کرد. یک روز هنگام غروب که کنار آتش نشسته بودند و با هم حرف می زدند، پیرمرد رو به زنش کرد و گفت:
– زن خوبم، ما خیلی تنهائیم. روز به روز هم بیشتر پا به سن میزاریم و پیرتر میشیم. بچه ای هم که نداریم ما رو از تنهائی در بیاره و سرگرممون کنه.
-شوهر خوبم ، درست میگی ما فقط خنده شاد بچه ای رو تو خونه کم داریم. اگه یه بچه داشتم ولو به اندازه قد انگشتم ، برام خیلی عزیز بود. ای خدا میشه ما به آرزمون برسيم.
چیزی نگذشت که آرزوی آنها برآورده شد و بالاخره صاحب پسر کوچولوئی شدند که اسمشو «تام» گذاشتند. تام سالم بود و قوی ، تنها عیبی که داشت این بود که هیچ وقت رشد نمی کرد، با اینکه غذا هم زیاد می خورد ولی قدش از انگشت مادرش بلندتر نشد.
– شوهر خوبم ، خوشحالم که آرزومون برآورده شد. درسته که تام خیلی کوچیک و ریزه میزه اس ولی من خیلی دوستش دارم ، راستی چطوره اسمشو بذاریم «تام انگشتی».
– هه هه هه ، من میگم یه فسقلی هم بذاریم دنبالش ، تام انگشتی فسقلی ها ها ها.
سالها پشت سر هم گذشتند. تام پسر زرنگ و باهوشی شد، او چشمهای شاد و براقی داشت و همیشه خوشحال و خندان به نظر می رسید.
یک روز پدر تام برای بریدن چوب می خواست به جنگل برود .
– من باید برم جنگل خیلی هم عجله دارم ، وقت ندارم اسبو حاضر کنم و به گاری ببندم و ببرم.
– پدر من این کارو برات می کنم.
– تو تام؟ تو حتی از سم اسب هم کوچکتری.
– من میتونم این کارو انجام بدم.
– غیرممکنه پسرم.
– پدر خواهش میکنم بزار امتحان کنم. من مطمئنم که می تونم.
– خیلی خوب ، اشکالی نداره امتحان کن ، ولی فقط این یه دفعه.
– باشه، متشکرم پدر.
و پدر تام درحالی که سوت می زد، از آنجا دور شد .
– مادر… مادر…
– چیه پسرم؟
– خواهش می کنم اسب رو حاضر کن، میخوام گاری رو برای پدرم به جنگل ببرم.
– چه چیزایی میگی تام، ولی تو که نمی تونی!
– مادر حالا بهت نشون میدم که می تونم.
مادر تام با وجود اینکه باورش نمی شد که تام بتونه گاری برونه، ولی با این وصف، اسب و گاری را حاضر کرد.
– بفرمائید آقافسقلی ، اینم گاری، حالا میخوای چکار کنی؟
– مامان حالا منو بغل کن بزار تو گوش اسب.
مادرش تام را توی گوش اسب گذاشت و تام فریاد کشید:
– هي هي برو رِکس ، برو حيوان!
و اسب هم به راه افتاد. مادر تام وقتی دید که او اسب رو به طرف پائین جاده هدایت می کند خیلی تعجب کرد و آنقدر آنجا ایستاد تا آنها در پیچ جاده ناپدید شدند.
من تام انگشتی هستم ، قد انگشت شصتم
فسقل و ریز و شیطون ، خوشحال و شاد و خندون
با اینکه من کوچیک هستم ، هر کاری را بلد هستم
فسقل و ریز و شیطونم ، خوشحال و شاد و خندونم
اسب و گاری می رونم ، فوت و فن شو میدونم
هي در تلاش و کارم ، از تنبلی بیزارم.
گوش میدم به حرف باتام ، کمک می کنم به مامان
اهل کار و کوشش هستم، بفكر آينده ام هستم
هی در تلاش و کارم ، از تنبلی بیزارم
اسب و گاری میرونم ، فوت و فن شو میدونم
من تام انگشنی هستم ، تو گوش اسب نشستم
با اینکه ریزه میزه ام ، خیلی چابک و تیزم
با اینکه من کوچیک هستم، هر کاری را بلد هستم
فسقل و ریز و شیطونم ، خوشحال و شاد و خندونم
اسب و گاری می رونم ، فوت و فن شو می دونم
از تنبلی بیزارم ، هی در تلاش و کارم
گوش میدم به حرف باتام ، کمک می کنم به مامان
اهل کار و کوش هستم ، به فکر آینده ام هستم
هی در تلاش و کارم ، از تنبلی بیزارم
اسب و گاری می رونم، فوت و فن شو میدونم.
درهمین موقع دو تا رهگذر سر رسیدند و دیدند که اسب با گاری بدون صاحب دارد به طرف جنگل می رود و به نظرشون رسید که اسب دارد آواز میخونه .
– عجيبه! اسبه داره آواز میخونه و حرف میزنه!
– یه گاری بی صاحب هم داره با خودش می کشه.
– بهتره بریم ببینیم قضیه چیه!
– آره ببینیم اسب مال کیه؟
بالاخره اسب و گاری به جنگل رسیدند. پدر تام درحالی که چشمهایش از تعجب گرد شده بود دید تام و اسب با گاری سر رسیدند.
– هی رکس، رسیدیم، وایسا! … سلام پدر … دیدی می تونستم این کارو بکنم. حالا بیا منو بزار پایین.
پدر تام او را از توی گوش اسب برداشت و روی سبد غذایش گذاشت . آن دو مرد رهگذر هم که تازه رسیده بودند به این آدم کوچولوی عجیب خیره شدند.
– پیرمرد این پسر کوچولو رو می فروشی؟
– ما اونو شش سکه طلا ازت می خریم.
– اون فروشی نیست، مگه کسی پسرش رو میفروشه؟ او پسر منه. برای من بیشتر از تمام طلاهای دنیا ارزش داره!
تام انگشتی که همه چیز را شنیده بود به سرعت از پیراهن پدرش بالا آمد و یواشکی توی گوش پدرش گفت:
– پدر پول رو بگیر…. ناراحت نباش، من باهاشون میرم و زودی جیم میشم و برمی گردم.
پدر تام هم شش سکه طلا را گرفت و تام را به آنها داد.
یکی از آن مردها تام را روی کلاهش گذاشت و به راه افتادند و تام از آن بالا مناظر زیبای جنگل را تماشا می کرد.
آنها بعد از اینکه مدتی راهپیمائی کردند خسته شدند و روی زمین نشستند تا کمی استراحت کنند و نفسی تازه کنند و مرد کلاهش را روی زمین گذاشت.
تام انگشتی هم فرصتی پیدا کرد و در یک چشم به هم زدن پا به فرار گذاشت و در سوراخ موشی قایم شد.
– وای خدای من، اینجا چقدر تاریکه! بیچاره موشها چه جوری اینجا زندگی می کنند. کاشکی یه شمع با خودم داشتم.
مردها که دیدند تام فرار کرده برای پیدا کردنش همه جا را گشتند اما نتوانستند پیدایش کنند و ناچار از جستجو ناامید شدند و پی کار خود رفتند. تام بعد از اینکه دید آن دو نفر رفتند از سوراخ موش بیرون آمد.
تام به دنبال جای مناسبی می گشت که شب را در آنجا بخوابد تا اینکه صدف خالی یک حلزون را پیدا کرد و داخل آن شد. هنوز به خواب نرفته بود که صدای گفتگوی دو نفر توجهش را جلب کرد.
– داشتم فکر می کرم چطور طلاهای اون تاجر ثروتمند را بدزدیم.
– باید کاری کنیم که گیر نیفتیم.
تام از داخل صدف فریاد زد:
– من میدونم چطوری طلاها رو به دست بیاوریم که گیر نیفتید!
هر دو نفر به شنیدن این صدا از جا پریدند.
– کی بود؟ چی بود ؟ تو صدایی را شنیدی؟
– آره، ولی نمی دونم از کجا بود.
آنها ایستادند و با دقت به اطراف نگاه کردند و گوش دادند. تام دوباره فریاد زد:
– اگه منو با خودتون ببرید نشونتون میدم که چطوری طلاهای تاجر رو گیر بیارید.
– تو کی هستی؟ کجایی ؟
– من اینجام! اگه رو زمین رو نگاه کنیم منو میبینین.
– نگاه کن او یک پسربچه شیطون کوچولو است.
– ببینم آقا پسر نقشه ات چیه؟
– من از وسط نرده های آهنی پنجره میرم تو خونه تاجر و قفل در رو براتون باز می کنم.
– به چه عالی!
آنها قبول کردند و به طرف خانه تاجر به راه افتادند.
وقتی به آنجا رسیدند تمام ساکنین خانه در خواب بودند. تام از وسط نرده ها داخل خانه شد و با صدای بلند شروع کرد به فریاد کشیدن:
– دری که باید قفلشو باز کنم کجاست؟
فریاد تام دزدها را ترساند.
– ساکت باش همه رو بیدار می کنی!
ولی تام وانمود کرد که چیزی نشنیده، دوباره داد زد:
– در کجاست ، اگه من در رو براتون باز نکنم چطوری میتونید وارد خونه بشید و طلاها رو بدزدید؟
– ساکت باش پسره بدجنس!
خدمتکاری که در اتاق نزدیک در خوابیده بود با صدای تام از خواب پرید، فانوس و چوب بلندی برداشت و از اتاق بیرون آمد. دزدها اوضاع و احوال را که چنین دیدند ترسیدند و فرار کردند. تام هم پشت یک پایه صندلی قایم شد. خدمتکار هرچه اتاق را گشت اثری از کسی ندید و رفت.
پس از رفتن خدمتکار تام از اتاق بیرون آمد و به طویله ای که در آن نزدیکی قرار داشت رفت. چون خیلی خسته بود روی یک کُپه یونجه خشک و گرم دراز کشید و به زودی به خواب رفت.
صبح روز بعد، خدمتکار برای دادن علف به گاوها به طويله رفت و دسته ای یونجه برداشت و جلوی گاوها ریخت. اتفاقاً همان دسته علفی را برداشت که تام روی آن خوابیده بود. تام وقتی بیدار شد که خودش را توی دهان گاو احساس کرد و بعد از گلوی گاو لیز خورد و افتاد توی شکم گاو.
آنجا خیلی تاریک بود. تام فکر کرد شاید یادشون رفته آنجا پنجره بگذارند. تا آمد تکان بخورد یک مشت علف و یونجه پشت سر هم رو سرش سرازیر شد، بطوری که جا نداشت تکان بخورد. تام که عصبانی شده بود داد زد: – بسه دیگه، اینقدر علف نریزید!
خدمتکار که داشت شیر گاو می دوشید صدای تام را از دهان گاو شنید و فکر کرد که گاو دارد حرف می زند. خیلی ترسید، دستپاچه شد و چهارپایه ای را که روی آن نشسته بود انداخت، ظرف شیر را ریخت و از طویله بیرون آمد و به طرف صاحبخانه دوید.
– آقا، آقا، آقا، گاو داره حرف میزنه!
– مگه دیونه شدی زن ، احمق نشو گاو که صحبت نمیکنه!
– آقا با گوشهای خودم شنیدم، اگه باور نمی کنید می تونین خودتون سری به طويله بزنید!
صاحبخانه خودش رفت طويله ببیند چه خبر شده، ولی تا رسید به در طويله صدایی رو شنید که داشت می گفت :
– بسه دیگه بیشتر از این به من علف ندین! با یک آقاپسر که اینجور رفتار نمی کنن!
– خیلی عجیبه، گاوه داره حرف میرسه . شاید شیطون رفته تو جلدش!
صاحبحانه دستور داد گاو را فوری بکشند. همه ساکنین خانه جمع شدند و گاو را سر بریدند و پوست او را کندند و دل و روده اش را که تام هنوز توی آن بود دور انداختند.
تام سعی کرد خودش را خلاص کند و بیرون بیاد که در همین موقع سر و کله گرگ گنده و گرسنه ای پیدا شد و تمام دل و روده گاو را با تام خورد. امام تام هیچ نترسید و هول نشد و از توی شکم گرگه داد زد:
– آهای آقا گرگه میخوای یک جایی پر از غذاهای خوب بهت نشون بدم؟
– آره بگو ببینم کجاست ؟
– یک فرسخ دورتر از اینجا پائین جاده یک خونه هست که میتونی خودت رو از راه آب خونه به آشپزخانه برسونی و اونجا تا دلت بخواد شیرینی، گوشت، نوشیدنی، همه چی پیدا می شه که بخوری.
ولی تام به آقاگرگه نگفت که آنجا خانه خودش است. گرگ همان شب خودش را به آن خانه رساند و به آشپزخانه رفت و تا می توانست خورد و نوشید . اما وقتی که گرگ می خواست از خانه بیرون بیاد آنقدر چاق شده بود که نتوانست از راه آب رد شود .
تام که دید فرصت خوبی به دست آمده شروع کرد به داد کشیدن :
– پدر ، پدر ، مادر ، مادر ، کمک کنید.
– ساکت باش همه رو بیدار می کنی.
– منم همینو میخوام، آخه باید از تو شکم تو بیام بیرون . پدر، پدر، مادر، کمک، کمک!
پدر و مادر تام به صدای کمک، کمک تام دویدند توی آشپزخانه .
– پدر ، گرگه منو قورت داده، من الان توی شکم گرگه هستم
– مثل اینکه صدای تامه!
– آره صدای بچه مونه ، باید نجاتش بدیم اما چطوری؟
– پدر، دمشو رو بکشید، دمشو بکشید، دمشو بکشید!
آنها گرگ را محکم گرفتند و تا جایی که زور داشتند دمش را کشیدند. گرگه هم فریاد زد و تام از دهان گرگه پرید بیرون. گرگه که خیلی ترسیده بود پا به فرار گذاشت و دیگه برنگشت.
– تام معلوم هست تا حالا کجا بودی؟
– همه جا یک مسافرت حسابی کردم … تو سوراخ موش … تو صدف حلزون … تو شکم گاو … تو شکم گرگ ، حالا هم اینجام در خدمت شماها، اما خیلی خسته ام.
پدر و مادر تام شادی کنان بغلش کردند و گفتند:
– تو پسر شجاعی هستی. اگه تمام طلاهای دنیا را به ما بدن دیگه از تو دور نمی شیم.
– تو هم باید قول بدی که پسر خوبی باشی، هیچوقت از پدر ومادرت دور نشی و بدون اجازه ما جایی نری!
– قول میدم، به شرطی که یک خوراکی حسابی به من بدید. چون خیلی گرسنه ام!
آنها به تام غذا دادند، لباسهایش را عوض کردند و دوباره تمام خانواده دور هم جمع شدند و بقیه عمر خود را به خوشی گذراندند.
«پایان»
(این نوشته در تاریخ 23 فوریه 2024 بروزرسانی شد.)