بز خاکستری
(بر اساس يك قصه قدیمی)
بازنویس : محمد رضا افشاری
نقاشی روی جلد : هادی ابراهیم زاده
چاپ اول : ۱۳۶۵
تايپ، بازخوانی، ويرايش تصاوير و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا
به نام خدا
یکی بود یکی نبود.
سالها پیش، وقتی که هنوز آدمها بر بلندترین کوهها پا نگذاشته بودند، بر دامنه کوه سر به فلك کشیده ای سه بز زندگی می کردند. یکی سفید بود و دیگری حنائی و سومی خاکستری.
بز خاکستری با شاخ های بلند و محکم چندین بهار را پشت سر گذاشته بود. بز حنائی با شاخهائی کوتاه و نازك، نخستین فرزند او به حساب می آمد و بز سفید که هنوز شاخی بر سر نداشت دومین و کوچکترین فرزند او بود.
روزها از بهاری که بز سفید در آن بهار متولد شده بود گذشته و پس از سپری شدن تابستان، پاییز با وزش بادهای سرد خود که از پشت کوههای بلند شروع به وزیدن کرده بودند، از راه رسید.
روزی بز خاکستری بر بلندترین نقطه کوه رفت و بزهای جوان را در انتظار بازگشت خود گذاشت و وقتی که برگشت، به دو فرزند خود گفت:
– امسال در این سرزمین زمستان سختی شروع خواهد شد و برفها غذای ما را پنهان خواهند کرد و این بار بارش برف آن چنان خواهد بود که ما هرچه با سم هایمان برف را کنار بزنیم باز هم به علف نخواهیم رسید.
بزهای جوان که ترسیده بودند ، پرسیدند:
-چه کار باید بکنیم؟
مادر گفت:
– پیش از شروع زمستان، به سرزمین گرمتری خواهیم رفت. بر بلندی کوه که بودم، دشت همواری را دیدم که سرتاسر پوشیده از علف بود. ما در آنجا زمستان را پشت سر می گذاریم تا دوباره به سرزمین خودمان برگردیم.
بزها رفتند و رفتند و زمینهای زیادی را از زیر پا، پشت سر گذاشتند. در میان آنها هیچ کدام به خوشحالی بز سفید نبود. جوانترین بزها از شوق رفتن به سرزمینی تازه، سراپا شادی بود. دلش می خواست هرچه زودتر برسند و در میانه راه بارها از بز خاکستری پرسید:
– مادر، پس کی می رسیم؟
و هر بار مادر جواب داد:
– به زودی. وقتی که به پل چوبی رسیدیم و از آن گذشتیم به همان جایی که بر بلندی کوه دیده بودم، پا خواهیم گذاشت.
بز حنایی در میانه راه بیشتر در این فکر بود که سرزمین تازه چه جور جایی است.
و بالاخره، آنها پس از روزها رفتن، به پل چوبی رسیدند.
بز سفید با خوشحالی به طرف پل دوید اما بز خاکستری جلوی او را گرفت و گفت:
-کمی صبر کن.
بز سفید پرسید:
-چرا؟ مگر نگفته بودید که بعد از گذشتن از پل چوبی به سرزمین تازه خواهیم رسید. خوب این هم که همان پل است.
بز خاکستری لحظه ای به فکر فرو رفت. انگار به یاد چیزی افتاده بود. چیزی که تا به حال آن را از فرزندانش پنهان کرده بود. اما حالا می دید که چاره ای نیست و باید همه چیز را به آنها بگوید:
– سالها پیش، پدرم بر بلندی کوه، همان چیزی را دید که من دیدم، اما او ما را همراه خود نبرد و قول داد که خیلی زود برمی گردد و من و مادرم را همراه خود خواهد برد. ما مدتها در انتظار بازگشت او ماندیم و از هر موجود زنده ای سراغ او را گرفتیم، تا بالاخره روزی پرستوی مهاجری به ما گفت که روی پلی چوبی، گرگی را دیده که بزی را شکست داده است و ما دانستیم که پدر هیچگاه باز نخواهد گشت.
سه بز به فکر فرو رفتند تا راه چاره ای پیدا کنند.
آیا باید برمی گشتند؟
آنها این همه راه را نیامده بودند تا به همین زودی ناامید شده و برگردند.
بز خاکستری گفت:
– پل تنگ و باریکی است و ما هر سه با هم نمی توانیم از روی پل بگذریم. بهتر است من جلوتر از شما بروم تا اگر با گرگی روبرو شدم، خطری متوجه شما نشود.
اما هم بز سفید و هم بز حنایی با این کار مادر مخالفت کردند. بز حنائی گفت:
– اگر گرگ شما را شکست داد و کشت، ما مجبوریم به همان کوه های سرد برگردیم و در آنجا با نبودن شما آینده خوبی در انتظار ما نیست. بیایید فکر دیگری بکنیم.
مدتها با یکدیگر صحبت کردند. هر کس چیزی می گفت و دیگران با او مخالفت می کردند. اما بالاخره به نتیجه ای رسیدند و نقشه ای ریختند. و پس از آن بز سفید با سمهای کوچکش پا بر تخته های پل گذاشت و به راه افتاد.
بز خاکستری و بز حنائی، با نگرانی شاهد رفتن بز سفید بودند.
بز سفید روی پل به پیش رفت. می ترسید اما سعی می کرد تا ترس را شکست دهد. در این فکر بود که گرگ از کدام طرف به او حمله خواهد کرد و در این آرزو بود که اگر با گرگ روبرو شد، نترسد و فرار نکند.
اگر فرار می کرد هیچ کس او را مسخره نمی کرد اما می دانست که تا آخر عمر از کاری که کرده است پشیمان و ناراحت خواهد بود.
تخته های اول و دوم پل را پشت سر گذاشته بود که از زیر پل صدایی شنید.
بز سفید ایستاد و گوشهایش را تیز کرد. سراپایش شروع به لرزیدن کرد. برگردد؟ نه، بازگشت چاره کار نبود. گامی به جلوتر گذاشت که ناگهان صدای خنده گرگی را شنید.
گرگ که مدتها در زیر پل به انتظار شکار مناسبی کمین کرده بود با صدای وحشتناک خود غرید و گفت:
– بز کوچولو کجا می روی؟
گرگ پیر، پس از آن با پرشی از زیر پل خود را به بالای آن رساند و خشمگین فریاد زد:
– چه کسی به تو گفته که می توانی بدون اجازه من از روی این پل بگذری؟
بز که سراپا می لرزید خاموش و ساکت ایستاده بود و چیزی نمی گفت. گرگ پیر باز هم غرید:
-چرا ساکتی؟ شاید زبان نداری؟
و قاه قاه خندید و ادامه داد:
– حالا که می خواستی بدون اجازه من از پل بگذری، تو را به خاطر کار اشتباهی که کرده ای می خورم تا دیگر هیچ بزی جرأت چنین کاری را به خود ندهد.
و قدمی پیش گذاشت.
بز سفید بدجوری گیر افتاده بود، اگر حرفی نمی زد گرگ او را يك لقمه می کرد.
گرگ باز هم جلوتر آمد.
بز سفید روی دو پا ایستاد و با ترس و لرز در حالی که صدایش می لرزید گفت:
– اما جناب گرگ، اگر من جای شما بودم این کار را نمی کردم.
گرگ خندید و این بار با صدای بلندتر از همیشه، به طوری که چوبهای پل شروع به لرزیدن کردند.
– نکند می خواهی بگوئی که من نمی توانم این کار را بکنم؟
و سپس با صدای خشمگین خود فریاد زد:
– بهتر است هرچه زودتر ترا بخورم تا دیگر حرفهای گنده تر از دهنت نزنی.
بز سفید گفت:
– نه، نه. منظور من این نبود. می خواستم بگویم که بز حنائی بزرگی قصد دارد پشت سر من از پل بگذرد و اگر بیند که شما با من چه می کنید، او هم فرار خواهد کرد و شما بز چاقی را از دست خواهید داد.
گرگ پیر در فکر فرو رفت و با خود گفت:
– مدتها است که چیزی نخورده ام. گرگ پیری هستم و دیگر نمی توانم دنبال شکارها بدوم. اگر حرف بز کوچولو درست باشد، نباید به خاطر خوردن او از خوردن بز بزرگتری چشم پوشی کنم. و سپس رو به بز سفید کرد و گفت:
– امیدوارم که دروغ نگفته باشی. بدان که اگر دروغ گفته باشی خیلی زود پیدایت می کنم و آن وقت يك لقمه ات می کنم.
بز سفید که کم کم دل و جرأت بیشتری پیدا کرده بود گفت:
– برای این که خیالتان راحت باشد. من آن طرف پل می مانم و جایی نمی روم.
گرگ به امید شکاری بزرگتر، راه را برای بز سفید باز کرد و بز سفید با چند جست خود را به آن طرف پل رساند و در انتظار باقی ماند.
بز خاکستری و بز حنائی که در تمامی این مدت از پشت تخته سنگی شاهد ماجرا بودند، پس از گذشتن بز سفید برای لحظه ای نفسی به راحتی کشیدند. اما کار هنوز پایان نیافته بود.
بز خاکستری با نگرانی چشم به بز حنائی دوخت. بز حنائی گفت:
– نگران نباش مادر. من هم هر طور شده خودم را به آن طرف پل خواهم رساند.
بز خاکستری حرف دیگری نزد. وقتی که بز حنایی به راه افتاد، بز خاکستری چشم به آسمان دوخت.
بز حنائی با گامهائی بلندتر از گامهای بز سفید به طرف پل رفت. اگرچه او هم می ترسید اما شهامت بز سفید و گذشتن او از پل، به بز حنائی دل و جرأت بیشتری می بخشید. وقتی که پا بر اولین تخته چوبی گذاشت او هم در دل آرزو می کرد که در برخورد با گرگ پیر نترسد و فرار نکند.
بز حنائی وقتی که سم بر دومین تخته پل کوبید با خود گفت:
– اگر فرار کنم تمامی زحمتها را به هدر داده ام و آن وقت برادر کوچکم در آن طرف پل تنها خواهد ماند. نه، اصلا چرا فرار کنم؟ مگر نه این که برادرم با همه کوچکی از پل گذشته است، پس من هم باید هر طور که شده از پل بگذرم.
و قدمی به جلوتر گذاشت که ناگهان صدایی از زیر پل به گوشش رسید.
انگار موجودی در میان علفهای زیر پل تکان می خورد. بز حنائی که می دانست چه کسی در میان علفهای زیر پل خود را پنهان کرده است با گامهایی بلندتر به پیش رفت تا شاید پیش از پیدا شدن گرگ از پل گذشته باشند. اما هنوز نیمه پل را پشت سر نگذاشته بود که صدای گرگ او را از رفتن باز داشت.
گرگ پیر سر از زیر پل بیرون آورد و غرید:
– کجا با این عجله؟
بز حنائی سعی کرد نترسد و گفت:
– هیج جا… فقط میخواستم به آن طرف پل بروم.
گرگ خشمگین غرید:
– چه کسی به تو اجازه این کار را داده است؟ مگر نمی دانی که هیچ کس بدون اجازه من، حق گذشتن از پل را ندارد.
بز حنائی گفت:
– می بخشید، اما من از این موضوع اطلاعی نداشتم.
گرگ گفت:
– تو دروغ می گوئی. و اصلاً به جرم گفتن دروغ تو را می خورم تا دیگر هیچ بزی جرأت دروغ گفتن به گرگ بزرگ را نداشته باشد.
و پس از آن دست به نرده های پل گرفت و خود را از آن بالا کشید.
بز حنایی برای لحظه ای به فکر فرو رفت و با خود گفت:
– بهتر نیست که قبل از این که گرگ به من حمله کند، من به گرگ حمله کنم؟ گرگ چندان از من قويتر نیست.
اما خیلی زود به یاد حرفهای مادر افتاد که گفته بود:
– گرگ اگرچه پیر شده اما به همان اندازه که از نیرویش کم شده، بر تجربه اش اضافه شده است.
مادر از بز حنایی خواسته بود که به هیچ قیمتی با گرگ پیر نجنگد و فقط خود را به آن طرف پل برساند.
گرگ که قدمی جلوتر گذاشته بود گفت:
– در چه فکری هستی؟ نکند ترسیده ای؟
بز حنائی گفت:
– نه، نترسیده ام. در این فکر بودم که اگر من جای شما بودم این کار را نمی کردم.
گرگ خشمگین پرسید:
– چرا؟
بز حنایی که دید حرفش در گرگ پیر اثر کرده است به آرامی گفت:
– پشت آن تخته سنگ، بز بزرگ و چاقی خود را پنهان کرده است. او در این انتظار است که من از روی پل بگذرم وگرنه او فرار خواهد کرد و به سرزمین قبلی خود باز خواهد گشت و آن وقت شما شکار بزرگتری را از دست خواهید داد.
گرگ پیر در فکر فرو رفت و با خود گفت:
– حرفهای بز قبلی که دروغ نبود، حتماً حرفهای این یکی هم راست خواهد بود.
و سپس رو به بز حنایی کرد و گفت:
– امیدوارم که دروغ نگفته باشی وگرنه وای به حال و روزت.
گرگ پیر به امید شکاری بزرگتر، راه را برای بز حنائی باز کرد و بز حنائی با شتاب خود را به آن طرف پل رساند.
بز حنایی با گذشتن از پل به بز سفید پیوست و در آن سوی پل، هر يك برای دیگری تعریف کرد که گرگ پیر به او چه گفته است و در جواب به گرگ پیر چه گفته اند. هر دو چشم به پل و آن طرف پل دوختند. به جایی که مادر ایستاده بود و نگاه بر پل داشت.
گرگ پیر به زیر پل برگشته و خود را در میان علفهای زیر پل مخفی کرده بود. کم کم داشت حوصله اش سر می رفت. با خود گفت:
– نکند بزها دروغ گفته باشند؛ نه، آنها دروغ نگفته اند. حتما بز چاقتری هم پشت سر آنها خواهد آمد و وقتی بز بزرگتر را شکست دادم و خوردم، آن وقت به سراغ بزهای کوچکتر خواهم رفت. آنها نمی توانند از چنگ من فرار کنند.
و هر لحظه انتظار می کشید تا صدای کوفتن سم بز بر تخته های چوبی پل را بشنود.
از آن طرف، بز خاکستری از پشت تخته سنگ بیرون آمد و به راه افتاد.
بز خاکستری به پل که رسید، با فریاد بچه هایش را متوجه خود کرد:
– آهای…
صدای بز خاکستری در میان دشت پیچید و پس از گذشتن از دشت به کوهها رسید و از بلندترین کوهها بالا رفت و بر بلندترین نقطه بلندترین کوهها نشست.
بز سفید و بز حنائی چشم به پل دوختند و به مادر که با گامهایی محکم از روی پل در حال گذشتن بود و پیش می آمد.
بز خاکستری در اندیشه بود. به یاد پدر خود افتاده بود که روزی رفته بود تا علفزار بزرگی برای بچه های خود پیدا کند و برگردد، اما پدر هرگز برنگشته بود. گرگ باعث شده بود که او و مادرش در نبود پدر روزهای سختی را پشت سر بگذارند و حالا او با همان گرگ روبرو می شد.
بز خاکستری باز هم جلوتر رفت. کاملاً هوشیار بود که مبادا گرگ پیر و مکار او را غافلگیر کند. باز هم محکمتر سم بر پل کوبید.
ناگهان از میان علفهای زیر پل صدایی به گوش بز خاکستری رسید.
بز خاکستری چنان سم بر پل کوفت که جرقه آتشی از برخورد سم و چوب برخاست. بز خاکستری فریاد زد:
-کجایی گرگ پیر؟
صدا آنچنان وحشتناك بود که گرگ پیر در میان علفها با خود گفت:
– کاش به همان بز سفید قناعت می کردم و اینقدر خودم را به دردسر نمی انداختم. اما حالا کار از کار گذشته و اگر خودم را پنهان کنم، آن وقت این یکی هم از دستم می رود و باز هم باید گرسنگی بکشم.
گرگ پیر از زیر پل به روی پل جست و رودرروی بز خاکستری ایستاد و فریاد زد:
– چه کسی به تو گفته که می توانی بدون اجازه من از روی پل من بگذری؟
بز خاکستری با صدای بلند شروع به خندیدن کرد و گفت:
– چه کسی به تو گفته که این پل مال تو است؟
گرگ پیر غرید:
– همه می دانند که هیچ کس بدون اجازه من حق عبور از این پل را ندارد و حالا هم تو را به جرم همین گستاخی و حرفهایی که زدی يك لقمه ات می کنم تا دیگر هیچ بزی و حتی هیچ موجود زنده دیگری جرأت نکند که با من این طور حرف بزند.
بز خاکستری سم بر پل کوفت و فریاد زد:
– بیا، که من سالها است در انتظار این لحظه ام.
گرگ پیر خشمگینانه فریاد زد:
– من بزهای بزرگی را شکار کرده ام که تو در مقابل آنها هیچ هم به حساب نمی آیی. سالها پیش بز سیاه بزرگی که می گفتند بزرگترین بز کوهستانهای دور است، وقتی که می خواست از روی پل بگذرد، شکار من شد.
و با صدای بلند شروع به خندیدن کرد و پس از آن ادامه داد:
– تو هم خیلی شبیه به آن بز هستی و امیدوارم که گوشت تو هم به خوشمزگی گوشت همان بز باشد.
بز خاکستری که حالا با تمامی وجود آماده نبرد شده بود فریاد زد:
– من هم فرزند همان بز هستم. فرزند بزرگترین بز کوهستانهای دور و سالها است که در انتظار لحظه ای هستم تا انتقام پدرم را از گرگ بدجنسی که او را از ما جدا کرد، بگیرم.
گرگ پیر با شنیدن این مطلب دچار وحشت شد و سراپایش شروع به لرزیدن کرد. او هنوز به یاد داشت که در نبرد با بزرگترین بز کوهستانهای دور دچار چه زحمتهایی شده بود و چگونه تا سالها بعد از آن نبرد، هنوز زخمهایی از شاخ آن بز را بر تن داشت و حالا می بایستی با فرزند همان بز بجنگد.
گرگ با خود گفت:
– من دیگر به جوانی گذشته نیستم و معلوم نیست که بتوانم این بز را شکست دهم. بهتر است از راه حیله وارد شوم.
اما بز خاکستری که گذشت روزگاران را به چشم دیده بود با دیدن لبخند آشتی جویانه گرگ پیر فریاد زد:
– اگر در فکر حیله گری هستی، باید بگویم که دیگر کار از کار گذشته و من این فرصت را به تو نخواهم داد.
و پیش از این که گرگ پیر فرصتی پیدا کند با شاخ های بلند و محکمش چنان ضربه ای به شکم او زد که گرگ بر هوا پرتاب شد.
گرگ پیر در میان هوا چرخید و بالا رفت و پس از چند لحظه ای با سر به درون آب رودخانه فرو رفت.
بز خاکستری بر کناره پل ایستاد و تا گرگ پیر سر از آب بیرون بیاورد، اما هرچه منتظر ماند اثری از گرگ پیر ندید. گرگ پیر برای همیشه به درون آبهای رودخانه افتاده و در آنجا غرق شده بود.
بز خاکستری باز هم سم پر پل کرفت و فریاد زد:
– آهای…
انگار می خواست که صدایش را به گوش مادر خود برساند. می خواست به مادرش که سالها پیش از این مرده بود بگوید که انتقام بزرگترین بز کوهستانهای دور را از گرگ پیر گرفته است. می خواست به مادر بگوید که بالاخره به آنچه که سالها در آرزوی آن بود، رسیده است.
روزها از آن روز گذشت.
پس از آن روز، نه تنها حیوانها که حتی آدمها هم با خیالی راحت و بدون ترس و لرز از این سوی پل به آن سوی آن می رفتند.
و هر بار که موجودی از روی پل می گذشت، سه بز در این سوی پل سر بلند می کردند و از این که دیگر گرگ پیر مزاحم کسی نیست، خوشحال و خندان به خود می بالیدند.
بالاخره زمستان سخت از راه رسید و بارانها و برفها، بارها و بارها از آسمان به زمین آمدند و روزهائی چند، خورشید در پشت ابرها پنهان ماند. سرما بیداد می کرد اما سه بز در این سوی پل هر طور که بود غذایی برای خوردن پیدا می کردند.
تا این که روزی، شکفتن گلی در میان علفزار خشك، خبر از آمدن بهار داد.
بز خاکستری با دیدن گل فریادی از شادی کشید.
وقت بازگشت از راه رسیده بود و فریاد شادی بز خاکستری برای دیدن دوباره کوههای بلند بود. اگرچه می دانست که بز حنایی و بز سفید ماندن در این سرزمین را به برگشت به کوهستانهای دور ترجیح میدهند.
بز خاکستری به آنها گفت:
– شما دیگر بزهای کوچکی نیستید، می توانید همراه من به کوههای بلند بیایید و یا می توانید همین جا بمانید.
بچه ها سرزمین تازه را بیشتر دوست داشتند و از مادر خواستند که او هم نزد آنها بماند. اما مادر نمی توانست در آنجا بماند.
روزی که بچه ها خسته از جست و خیز در چمنزار به خواب فرو رفته بودند، مادر به آرامی از میان علفها بلند شد و به طرف پل رفت و به آرامی سم بر آن گذاشت.
بز خاکستری به طرف کوههای بلند برگشت.
پروانه هائی که روی چوب های پل و در میان علفها نشسته بودند به پرواز درآمدند تا خبر بازگشت بز خاکستری را به گوش تمامی بزهای کوههای بلند برسانند.
«پایان»
کتاب داستان «بز خاکستری» توسط انجمن تايپ ايپابفا از روي نسخه اسکن قديمي، چاپ 1365، تايپ، بازخوانی و تنظيم شده است.
(این نوشته در تاریخ 23 فوریه 2024 بروزرسانی شد.)