برف در مزرعه توت جنگلی
نویسنده: جان پیلگریم
نقاشی: استوکس می
ترجمه: افسون
سال چاپ: دهه 1350
تايپ، بازخوانی، ويرايش تصاوير و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا
به نام خدا
برف شروع به باریدن کرده و قبل از وقت خوردن چای و صبحانه،دانههای درشت برف کم کم همه چیز را زیر خود میپوشانید.
حیوانات از پشت پنجره طویلهشان به بیرون نگاه میکردند.
وقتیکه ارنست، جغد نیمه شب، از پشت پنجره خانهاش به بیرون نگاه کرد هنوز برف میبارید.
اوقدری دیگرهم تماشاکردوآنوقت به رخت خواب خود برگشت، درحالیکه باخود میگفت:
– تا صبح برف همه چیز را زیر چادر سفید خود پنهان خواهد ساخت.
راستی هم چون صبح شد برف سهمگینی همه جارا پوشانیده بود.
آنقدر زیاد که وقتی امیلی، بزمهربان، توی برف قدم میزد تا بالای زانوهایش در برف فرو میرفت.
اما به زودی جاده باریکی در میان برفهاپدیدار شد چونکه«مارکوس» موش، با بیلچه خودش و «لوسی» موش هم باجارویش بیرون آمدندوآنقدر کار کردند و برفها را کنار زدند تا جاده باریکی برای رفت و آمد جانوران درست کردند.
وقتی کارشان تمام شد و برای خوردن يك فنجان چای داغ داخل اطاق شدند «جو» سینه سرخ هم نزد آنها آمد و گفت:
– من الساعه به فکر آقا و خانم «نِی بِل» بودم.آنهانمیتوانند با این برف سنگین از زيرنقب خودشان بیرون بیایند.
چند روز پیش بیلچه آقای «نی بل»، شکست و من میدانم که نزديك خانه آنها برف سنگینی روی زمین نشسته است و ما باید به كمك آنها بشتابیم.
«لوسی» موش مهربان فریاد زدو گفت:
– راست گفتی «جو»، ما بایستی فوراً به كمك آنها بشتابیم. زودباش «مارکوس» بیل خودت را بردار وهمراه جوبرو. ضمناً سرراه خودتان گربه «جورجی» را هم همراه ببرید.من هم با يك سبد پر از خوراکی به دنبال شما خواهم آمد.
لوسی آنها را بیرون فرستاد وخودش به تهیه غذا پرداخت.
لوسیموش سبدش را برداشت و یك دانه نانی که تازه پخته بود با یك شیشه مربای تمشك ويك قالب بزرگ کره توی سبد گذاشت و لحظهای بعد از رفتن آنها به راه افتاد.
جورجیگربه در گوشه طويله روی کاهها خوابیده بودکه جوومارکوس او را پیدا کردند. همینکه صدای پای آنها را شنید از خواب پرید و آمادگی خود را برای كمك به آنها بیان داشت و گفت:
– من خیلی خوب میتوانم در زمین نقب کنده و به هر جائی که لازم باشد راه پیدا کنم.
جو گفت:
– به همین جهت بود که ما نزد تو آمدیم تا از تو کمک بخواهیم.
وقتیکه لوسی موش نزديك ساحلی که آقا و خانم نی بل و بچههایشان زندگی میکردند رسید، هرسه بچه خرگوشهامیدانستند برف باریده، زیرا جلوپنجره وجلودر، هردواز زور برف پوشیده شده و هیچ جا دیده نمیشد..
ناگهان صدای پرمهری شنیدند که میگفت:
– دوستان بیچاره من، خوشحال باشید که به كمك شما آمدهایم تا شما را از میان برفها نجات دهیم.
خیلی زود «جو»،پرنده سینه سرخ، همراه با مارکوس وگربه از راه رسیدند و همگی مشغول کنار زدن برفها شدند تا بتوانند در ورودی خانه را پیدا کنند.
به زودی ارنست جغد هم به آنها پیوست و با منقارسخت خود مشغول کار شد.
ناگهان نوک منقارش به چیز سختی خورد و گفت:
– زود باشید … زود باشید.. من خیال میکنم پنجره خانه را پیدا کرده باشم.
همه به کار پرداختند و پس از لحظهای پنجره خانه «نی بل ها»از زیر برف پدیدار گشت.
و آنها با خوشحالی تمام پشت پنجره، صورت خندان خانم نیبل، را مشاهده کردند که از درون اطاق به آنها خوش آمد میگوید.
پس از آن برای یافتن در ورودی رفتند و بعد از مدتی پاک کردن برفها از روی پلهها وجلودر، آقا و خانم نی بلتوانستند که از خانه پا بیرون بگذارند و دوستان خود را ببیند.
آقای «نیبل» گفت:
– آه، چطورمن میتوانم جبران این همه محبت شما را که به كمك ما آمدید بکنم.
و چقدر از خوراکیهاییکه برای ما آوردهاید ممنون و متشکر هستیم. زیرا ما مدتی است که گرسنهایم و چیزی برای خوردن نداشتیم. بی زحمت داخل شوید و در خوردن غذا با ما شريك شوید.
بنابراین «لوسی» و «مارکوس» وارنست جغد و گربه و «جو» سینه سرخ همگی داخل خانه نِی بِلها شدند و پشت میز نشسته و مشغول غذا خوردن گشتند. زیرا خیلی گرسنه بودند.
وضمن صحبت جغد گفت:
من مدتها بود که چنین برف سنگینی ندیده بودم که اینطرفها ببارد واینطور همه جا را بپوشاند
«پایان»
کتاب قصه «برف در مزرعه توت جنگلی» توسط انجمن تايپ ايپابفا از روي نسخه اسکن قديمي، چاپ دهه 1350، تايپ، بازخوانی و تنظيم شده است.
(این نوشته در تاریخ 23 فوریه 2024 بروزرسانی شد.)