قصه های کودکانه دنیای والت دیزنی5 برای خردسالان ایپابفا13

ببر دروغگو – قصه های والت دیزنی برای کودکان و خردسالان

ببر دروغگو

یک روز صبح تابستان کانگا که کارهای زیادی داشت، پسرش رو با آقاببره به پیک نیک فرستاد تا با هم ناهار بخورند. همونطور که راه می‌رفتند آقاببره ازکارهائی که ببرها میتونستند بکنند برای او تعریف کرد .قصه های کودکانه دنیای والت دیزنی5 برای خردسالان ایپابفا12

رو پرسید: «ببرها میتونند پرواز کنند؟»

آقاببره گفت: «بله. ببرها پرنده‌های خوبی هستند.»

رو گفت: «وای. یعنی اونا هم میتونند مثل جغد پرواز کنند؟»

باز آقاببره گفت: «البته که میتونند. فقط دلشون نمی خواد. چون پرواز کردن رو دوست ندارند.»

ولی رو نمیتونست بفهمد که چرا ببرها پرواز کردن رو دوست ندارند. چونکه فکر می‌کرد خیلی خوبه که آدم بتونه پرواز کنه. آقاببره بهش گفت که نمیتونه براش توضیح بده که چرا، چونکه توضیح دادن این موضوع واسه کسی که ببر نیست، براش مشکله.

رو پرسید: «ببرها میتونند به اندازه کانگوروها جست و خیز کنند؟»

آقاببره جواب داد: «آگه دلشون بخواد، بله.»

رو گفت: «من جست و خیز کردن رو خیلی دوست دارم. بیا با هم جست و خیز کنیم تا ببینیم کی دورتر می پره، من یا تو.»

آقاببره گفت: «من می تونم ولی بهتره معطل نکنیم؛ چون آگه اینجا بمونیم دیرمون میشه.»

رو با تعجب پرسید: «چی دیرمون میشه؟»

آقاببره گفت: «همون کاری که می‌خواهیم بکنیم. پیک نیک. پسر عجله کن.»

یک لحظه بعد به درخت‌های بلوط رسیدند. رو گفت: «من میتونم شنا کنم. ببرها هم میتونند شنا کنند؟»

آقاببره گفت: «البته که میتونن. ببرها همه کاری میتونن بکن.»

رو زیر یکی از بلندترین درختهای بلوط ایستاد و به بالا نگاه کرد و گفت: «ببینم، ببرها میتونند مثل بچه خرس از درخت بالا برن؟»

آقاببره گفت: «از درخت بالارفتن کاریه که ببرها از همه بهتر انجام میدن.»

بعد رو پرسید: «یعنی اونا میتونن از این درخت هم بالا برن؟»

آقاببره گفت: «ببرها همیشه از این جور درختا بالا میرن. تمام روز رو هی میرن بالا و میان پایین.»

رو پرسید: «آقاببره جدی میگی؟»

آقاببره گفت: «حالا بهت نشون میدم. تو هم میتونی پشت من بشینی و تماشا کنی.»

بعد رونشست پشت آقا ببره و رفتند بالا.

قصه های کودکانه دنیای والت دیزنی5 برای خردسالان ایپابفا13

چند قدم که بالا رفت آقاببره گفت: «داریم می‌رسیم بالا.»

بعد چند قدم دیگه که رفتند گفت: «من همیشه گفتم که بالا رفتن از درخت کار ساده آیه!»

چند قدم بعد گفت: «فکرنکنی که این کار واسه همه ساده است. بلکه واسه ما ببرها ساده است.»

چند قدم دیگه که رفتند گفت: «البته تا پائین اومدنش مشکله، مخصوصاً آگه یک نفر هم پشت آدم نشسته باشه. ولی خوب واسه من ساده …»

بله! تا می‌خواست بگه «ساده است» شاخه‌ای که زیر پاش بود شکست. نزدیک بود بیفته که به سرعت شاخه بالای سرش رو گرفت. بعد با دست و پاهای دیگش از شاخه بالا رفت و در حالیکه نفس نفس می‌زد و با خودش می‌گفت «کاش رفته بودم شنا» نشست روی شاخه بعدی.

رو به سرعت ازپشت آقا ببره اومد پایین و کنارش نشست و ازش پرسید: «حالا ما به نوک درخت رسیدیم؟»

آقاببره جواب داد: «نه.»

رو پرسید: «حالا میریم به نوک درخت؟»

آقاببره جواب داد: «نه!»

رو مدتی ساکت شد و بعد پرسید: «میخوای ساندویچ مون رو بخوریم؟»

آقاببره گفت: «آره. کجان؟»

رو گفت: «گذاشتمشون پای درخت.»

آقاببره گفت: «پس بهتره حالا نخوریم.»

قصه های کودکانه دنیای والت دیزنی5 برای خردسالان ایپابفا14

یواش یواش سروکله بچه خرس یعنی وینی و همچنین بچه خوک پیدا شد.

بچه خوک یکدفعه گفت: «نگاه کن وینی! مثل اینکه یک چیزی روی اون درخت بلوطه.»

وینی گفت: «آره درسته، مثل اینکه آقاببره و رو بالای درخت هستند.»

بعد بچه خوک صدا زد: «سلام رو. چیکار داری می‌کنی؟»

رو فریاد زد: «ما نمیتونیم بیایم پائین، خنده داره! ما مثل جغد توی درخت زندگی می‌کنیم و چون نمیتونیم بیایم پائین، تا آخر عمرمون همینجا می مونیم.»

بچه خوک پرسید: «چطوری رفتین بالا؟»

رو جواب داد: «سوار آقاببره شدم. حالا آقاببره نمیتونه بیاد پائین، چون دمش توی دست و پاش گیر میکنه و پاش گیر میکنه. آقاببره وقتی که می‌خواستیم بیایم بالا، یادش نبود. حالا یادش افتاد که نمیتونه از درخت بره پائین.»

بچه خوک از وینی پرسید: «حالا چیکار کنیم؟» وبعد نشست و در حالی که ساندویچ آقاببره رو می‌خورد مشغول فکر کردن شد. در همین احوال کریستوفر رابین وایور از راه رسیدند. بچه خرس و بچه خوک دویدند به طرف اونها.

بچه خرس فریاد زد: «کریستوفر، آقاببره و رو رفتند بالای درخت بلوط و نمیتونند بیان پائین.»

کریستوفرکمی فکر کرد و بعد گفت: «من می دونم چیکار کنیم. من پیرهنم رو درمیارم و هرکدوم از ماها یک گوشه اون رو می‌گیریم تا آقاببره و رو بپرند توی اون. اینجوری صدمه‌ای به اونها وارد نمیاد.»

قصه های کودکانه دنیای والت دیزنی5 برای خردسالان ایپابفا15

وقتی که رو شنید که چیکار باید بکنه خیلی خوشحال شد. بعد فریاد زد: «من دارم میام» و بعد پرید پائین و درست افتاد وسط پیرهن کریستوفر. ولی باز دوباره در اثر برخورد با پیرهن پرید بالا و چند دفعه هی پرید بالا و پرید پایین تا بالاخره سرجاش ایستاد و با خوشحالی گفت: «چقدر ماهه!»

اونوقت اون رو گذاشتند روی زمین و بعد رو فریاد زد: «بیا پایین آقا ببره! خیلی آسونه!»

کریستوفر هم گفت: «یالا بیا. چیزیت نمیشه.»

ولی آقاببره خیلی می‌ترسید. باز رو فریاد زد: «یالا. خیلی آسونه.» یکدفعه آقاببره دل و جرات پیدا کرد و چنان فریادی کشید که درخت زیر پاش تکون خورد.

کریستوفر فریاد زد: «مواظب باش» بعد آقاببره پرید پایین، طوری که وقتی افتاد روی پیراهن، همگی با هم به زمین خوردند و سر و صدای زیادی بلند شد. بعد یکی یکی بلند شدند و آقاببره رو هم بلند کردند. ایور زیر دست و پای همه رفته بود.

کریستوفر گفت: «ببینم ایور، تو زخمی شدی؟» بعد اون رو تمیز کرد و بهش کمک کرد تا بلند بشه. ولی وقتی که ایور بلند شد با ناراحتی به آقاببره نگاه کرد و با عصبانیت گفت: «خوب معلومه که ببرها نمیتونن از درخت برن بالا.» بعد قهر کرد و راهش رو گرفت و رفت. آقاببره خیلی خجالت کشید و قول داد که دیگه دروغ نگه و دست به کاری که بلد نیست نزنه.

(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *