قصه مصور کودکانه
بامزی و الاغ کوچولو
بازخوانی، بهینه سازی تصاویر و تنظيم آنلاين: سایت کودکانهی ايپابفا
بامزی ساعت هشت صبح یک شیشه عسل میخورد. کلاه آبی قشنگش را بر سر میگذارد و برای کمک به دوستانش از خانه خارج میشود.
بامزی قویترین خرس دنیاست و کسی نمیتواند کارهایی مثل او انجام دهد.
قسمت اول
بامزی دوست همه
خرگوش کوچولو «اسکوت» مدت زیادی سعی میکرد تا سنگ بزرگی را که روی مزرعهی هویج اش بود بردارد.
اما هر چه تلاش میکرد نمیتوانست آن سنگ سنگین را جابهجا کند.
بامزی با یک انگشت سنگ را به گوشهای پرتاب کرد.
آقا مورچه میخواست میوهی بزرگ خوشمزهای را به خانهاش ببرد. بامزی به کمک مورچه شتافت و با مهربانی میوه را به خانه مورچه برد.
ماشین خانوادگی اردکهای خندهرو کنار جاده در چاله افتاده بود. بامزی ماشین را بهآرامی بلند کرد و از چاله بیرون آورد.
اردکها از قدرت باورنکردنی بامزی تعجب کرده و به او خیره شده بودند.
ناگهان بامزی چیزی دید که او را عصبانی کرد، واقعاً عصبانی.
الاغ کوچکی لنگلنگان، گاری بزرگ پر از کیسهای را به جلو میکشید. بدتر از آن اینکه صاحب گاری هم بالای کیسهها نشسته بود.
بامزی با سرعت بهطرف گاری رفت و مقابل آن ایستاد. او رو به مرد کرد و گفت:
– «ایست! چطور اجازه میدهی الاغی به این کوچکی باری به این بزرگی را بکشد؟»
صاحب سبیلوی گاری گفت:
– «اینکه عجیب نیست! با این شلاق کاری میکنم تا این الاغ مردنی گاری را به مزرعهام برساند.»
او با انگشت به مزرعهاش که بالای تپه بود اشاره کرد.
بامزی که دلش برای الاغ میسوخت گفت:
– «من به تو اجازهی چنین کاری را نمیدهم.»
مرد شلاقش را در هوا چرخاند و گفت:
– «وقتی مزهی این شلاق را بچشی دیگر از این حرفها نمیزنی.»
هنوز حرف مرد تمام نشده بود که بامزی با چابکی شلاق را گرفت و مرد بدجنس را چند دور در هوا چرخاند و او را که گیج شده بود به گاری بست. بعد الاغ را باز کرد و جای راحتی بالای کیسهها برایش درست کرد.
بامزی، گاری را با الاغ و کیسههای سنگین به مزرعه برد. پس از رسیدن به مزرعه، بامزی به مرد گفت:
– «از امروز دیگر این الاغ برای تو بار نخواهد برد. من آن را به قیمت پنجاه کرون (واحد پول کشور سوئد) از تو میخرم.»
او پولها را به مرد داد و الاغ را با خود برد.
صاحب گاری با نگاهش آنها را تعقیب کرد و زیر لب گفت: «پنجاه کرون برای الاغی بیعرضه! طفلکی نفهمید چه خریده است.»
نه، شاید بامزی نمیدانست، اما آن مرد هم خبر نداشت که الاغ چهکارهایی میتواند انجام دهد. اگر فقط او میدانست که …!
وقتی بامزی با الاغ پیش دوستانش آمد، آنها بسیار تعجب کردند. همگی بهصف ایستاده و یکییکی به تماشای او پرداختند.
خانم روباهه (میکه لینا) گفت:
– «چه جالب، بامزی یک الاغ دارد.»
آقا سمور گفت: «من واقعاً حسودیام میشود.»
بامزی از این صحبتها تقریباً ناراحت شد و گفت: «لوسبازی درنیاورید! ما یک الاغ داریم که مال همهٔ ماست. بهتر است بهجای این حرفها او را بشوییم و برایش اسم انتخاب کنیم.»
آنها الاغ را شستند، ولی نتوانستند نام مناسبی برای او پیدا کنند. بنابراین مجبور شدند او را الاغ صدا بزنند.
قسمت دوم
الاغ و گرگ
الاغ برای زندگی احتیاج به جایی داشت.
لاکپشت (شلمان) نقشهی طویلهای کشید و همه باهم شروع به ساختن کردند.
آقا گربه (جانسون) و موش، مأمور کوبیدن میخهای سقف طویله شدند. موش میخ را با دمش میگرفت و گربه با چکش میکوبید. البته روی دم آقا موشه!
موش از درد به هوا پرید و گفت: «پیشی احمق تو باید میخ را بکوبی نه دم مرا.»
آقا گربه گفت:
– «نه موش جان، شما باید میخ را نگه داری تا من چکش را بزنم.»
خلاصه اینکه آن دو سروصدای زیادی به راه انداخته بودند.
گرگ سیاه پشت بوتهها نشسته بود و فکر میکرد:
– «این اصلاً عادلانه نیست که آنها الاغ داشته باشند و من هیچ سرگرمیای نداشته باشم. من هم باید کاری کنم. چطور است کمی شن در قوطی رنگها بریزم تا طویله قشنگتر شود! هههه!»
گرگ کیسه شن را برداشت و آرام به قوطی رنگها نزدیک شد.
همزمان با نزدیک شدن گرگ، موش سعی داشت تا به گربه جانسون طرز استفاده از چکش را نشان دهد. البته چکش برای موش کوچولو سنگین بود. زمانی که گرگ به طویله رسید، چکش از دست موش افتاد و بهپای گرگ خورد.
گرگ بیچاره فریادی کشید و لیلیکنان ازآنجا دور شد.
گرگ که عصبانی شده بود تصمیم گرفت کار دیگری کند و به آنها نشان دهد که از همه مهمتر است.
بله! گرگ میخواست الاغ را برای خودش ببرد.
الاغ چند قدم دورتر از طویله مشغول خوردن هویج بود که صدایی از پشت درخت شنید:
– «پیس، پیس، بیا الاغ جان، این قندها مال تو.»
البته الاغ معنی این حرفها را نمیفهمید، اما قندهای مقابلش را بهخوبی میدید.
همینکه الاغ قندها را برداشت، گرگ، گوش الاغ را کشید و او را با خود برد. گرگها از الاغها قویترند.
اما گرگ سیاه نمیدانست الاغها چطور عرعر میکنند. عرعر الاغ مثل آژیر ماشینهای آتشنشانی بود. همه با شنیدن آن به کمک الاغ آمدند. گرگ با دیدن بامزی و دوستانش بهطرف خانهاش در جنگل دوید.
بامزی به خانه گرگ رسید. چند ضربه به در زد و گفت:
– «باز کن وگرنه خودم در را باز میکنم.»
گرگ در را باز کرد و با ترس، مقابل بامزی ایستاد.
بامزی نوک بینی گرگ را گرفت و او را بهطرف طویله برد. گرگ خیال میکرد بامزی قصد تنبیه کردن او را دارد. به همین دلیل به بامزی التماس میکرد: «مرا نزن! خواهش میکنم مرا نزن!»
بامزی گفت:
– «من هیچکس را نمیزنم؛ چون فکر میکنم کسی با تنبیه و کتک مهربان نمیشود. این چکش را بگیر و مشغول کار شو.»
گرگ از اینکه او را بخشیده بودند خوشحال شد و بهتر از دیگران میخهای سقف را کوبید.
قسمت سوم
الاغ و قطار
لاکپشت برای الاغ ارابهای درست کرده بود و همه بهنوبت ارابه سواری میکردند. آقا گرگ سیاه از شادی سر از پا نمیشناخت. تازه فهمیده بود که دوستی و مهربانی از دشمنی و بدجنسی بهتر است.
همه خوشحال و راضی در انتظار نوبتشان بیصبری میکردند که اتفاق وحشتناکی افتاد. خرگوش کوچولو ارابه سواری میکرد که صدای قطاری از دور شنیده شد. همینکه الاغ صدای سوت قطار را شنید سرعتش را زیاد کرد. خرگوش هرچه تلاش کرد نتوانست او را متوقف کند. تا اینکه به ریل راهآهن رسیدند. آنجا بود که الاغ ایستاد و همانجا نیز نشست؛ درست روی خط راهآهن!
– «اینجا که جای نشستن نیست! قطار تو را زیر خواهد کرد!»
خرگوش این را گفت و از ارابه پایین پرید و با تمام قدرتش افسار الاغ را میکشید. ولی هیچ فایدهای نداشت.
الاغ همانطور نشسته بود و از جایش تکان نمیخورد.
بالاخره قطار آمد و ازآنجا گذشت. پس از عبور قطار اثری از الاغ نبود. خرگوش شروع به گریه کرد و نالهکنان گفت:
– «الاغ ناز مهربان احمق! از بین رفت.»
ناگهان همه ناباورانه دیدند الاغ با سرعت زیاد جلوی قطار میدود؛ تندتر از قطار. الاغ پس از مدتی دویدن از ریل قطار بیرون پرید و با غرور بهطرف دوستانش برگشت. بامزی نفسزنان این جمله را گفت:
– «این کار را دیگر هرگز تکرار نکن.»
الاغ که انتظار داشت او را تشویق کنند از این حرف تعجب کرد.
آقا سمور گفت: «اما عجب سرعتی! آیا اسبهای مسابقه میتوانند اینطور تندوتیز بدوند؟»
لاکپشت جواب داد:
– «نه گمان نمیکنم.»
بامزی با شادی گفت: «بیایید او را در مسابقه اسبسواری شرکت دهیم.»
آنگاه بامزی و لاکپشت به دفتر مسابقات رفتند. بامزی به کارکنان گفت که برای اسمنویسی الاغ آمده است. هر دو کارمند دفتر با شنیدن موضوع یکصدا گفتند:
-«در کتاب قانون مسابقات اسبدوانی در مورد شرکت الاغها چیزی نوشته نشده است.»
لاکپشت با خونسردی پرسید: «آیا آنجا نوشتهشده که الاغها حق شرکت در مسابقه را ندارند؟»
– «نه چیزی در این مورد به چشم نمیخورد.»
لاکپشت گفت: «در این مورد مشکلی وجود ندارد.»
و بدین ترتیب، الاغ برای شرکت در مسابقه ثبتنام شد.
قسمت چهارم
اولین مسابقه
روز شنبه اولین مسابقه برگزار میشد. همه برای دیدن آن مسابقه به میدان اسبدوانی رفتند. اسبها که انتظار نداشتند الاغی را در بین خود ببینند با تمسخر شیهه کشیدند و یکییکی از مقابل تماشاچیان رژه رفتند. تماشاگران با دیدن الاغ که آخر از همه میآمد یکصدا خندیدند و یکی از آنها گفت:
– «این گوش دراز دلقک اینجا چه میکند؟»
خرگوش گفت:
– «صبر کن تا ببینی! مطمئنم که چشمانت از تعجب گرد میشود. در ضمن بدان که گوشِ دراز عیب نیست.»
تماشاچی گفت:
– «نه اصلاً عیب نیست. با آنها مگسها را میپراند.»
خرگوش کوچولو سعی کرد تا جوابی دندانشکن به او بدهد، اما چیزی به ذهنش نرسید. در همین موقع از بلندگوها شنیده شد: «آماده – یک – دو – حرکت!»
اسبها شروع به دویدن کردند. اما الاغ ندوید و روی زمین نشست. او به اسبهایی که از کنارش رد میشدند خیره شده بود.
بامزی از ارابه پیاده شد. مقابل الاغ زانو زد و التماس کنان گفت:
– «الاغ خوب و مهربان! میدانم میدانم میتوانی از همه اسبها تندتر بدوی. تو سریعترین الاغ دنیایی! بلند شو و خوشحالم کن.»
الاغ ایستاد و بامزی روی ارابه پرید. حالا همه دوستان منتظر بودند تا او مثل موشک مسیر مسابقه را طی کند و بازی را ببرد. اما چنین نشد؛ چراکه الاغ ندوید.
مسابقه تمام شد و همه با ناراحتی بهطرف خانه رهسپار شدند. البته همه ناراحت بودند بهجز الاغ که چیزی نمیفهمید و جناب لاکپشت.
لاکپشت شلمان گفت: «زیاد غمگین نباشید. شاید در مسابقه بعدی نتیجه بهتری به دست آوریم.»
بامزی گفت: «فراموش کن! دفعهٔ بعدی نخواهد بود.»
– «چرا هست. شنبه آینده خود من ارابه را خواهم راند.»
شلمان این را گفت و به طرز مرموزی خندید.
خرگوش گفت:
– «یکدفعه خجالت کشیدن کافی است. من به تماشای بازی نخواهم رفت.»
همه با خرگوش موافق بودند، بهغیراز بامزی؛ او میخواست بداند که شلمان چه نقشهای در سر دارد.
قسمت پنجم
مسابقه لاکپشت
مسلم بود که به هر صورت همه برای مسابقه خواهند رفت. چون میدانستند که جناب لاکپشت همیشه دست به ابتکارات جالبی میزند.
این بار تماشاگران از هفته قبل بیشتر خندیدند. لاکپشت با دو کلاه زرد و سیاه که بر سر داشت، روی ارابه نشسته بود.
الاغ خیال میکرد، همه از دیدن دوباره او خوشحالاند.
مسابقه شروع شد.
درست مثل دفعه پیش، الاغ بر زمین نشست و همه اسبها بهسرعت از کنار او گذشتند.
خرگوش کوچولو گفت: «من دیگر حاضر نیستم اینجا بمانم.»
بقیه دوستان با قیافههای حیرتزده آماده رفتن شدند.
راستی چرا لاکپشت میخواست در مسابقه شرکت کند؟
بامزی گفت: «صبر کنید، شلمان چیزی را از درون لاکش بیرون آورد.»
معلوم بود او آنجا نیامده بود تا وقایع شنبه قبل را تکرار کند. او سوتی را از لاکش بیرون آورد و در آن دمید.
بامزی گفت: «این صدا کاملاً شبیه صدای سوت قطار است.»
الاغ فکر کرد قطاری آنجاست. بهسرعت شروع به دویدن کرد. و همان چیزی بود که شلمان میخواست. شلمان سوت میزد و الاغ میدوید.
بامزی فریاد زنان گفت: «به اسبها نزدیک میشوند.»
گرگ سیاه جیغی زد و گفت: «الاغ جان از کنار چند اسب گذشت.»
چون بهترین اسبهای دنیا در این مسابقه شرکت نکرده بودند، الاغ بهزودی از همه آنها جلو زد و به خط پایانی نزدیک شد.
– «آفرین الاغ!»
– «آفرین شلمان!»
بامزی و دوستانش از خوشحالی به هوا میپریدند و آن دو را تشویق میکردند. ناگهان زنگ ساعت غذا و خواب شلمان به صدا درآمد. این ساعت، هنگام غذا خوردن و خوابیدن شلمان زنگ میزد. و حالا وقت خواب او بود. شلمان سوت را در ساکش گذاشت و خوابید.
وقتی الاغ صدای «قطار» را نشنید، ایستاد، نشست و بعد او هم خوابید. وقتی شلمان و الاغ بیدار شدند مسابقه تمام شده بود.
حالا همه فکر میکردند که الاغ نباید در هیچ مسابقهای شرکت کند. اما انگار بامزی فکر تازهای داشت و برای همین لبخند عجیبی بر لبانش نقش بسته بود.
قسمت ششم
کرسوس سورک و فراسه
عصر یک روز قشنگ آفتابی، دوستان برای بازی و تفریح به جنگل رفته بودند. بامزی و خرگوش کوچولو شطرنجبازی میکردند. خرگوش درحالیکه منتظر حرکت بعدی بامزی بود، گفت:
– «هر وقت به آن ساعت زنگدار فکر میکنم خیلی عصبانی میشوم.»
بامزی گفت: «پس به آن فکر نکن.» و خرگوش گفت:
– «اگر ساعت زنگ نمیزد، الاغ حتماً بازی را برده بود.»
بامزی پرسید: «این آگهی مسابقه را دیدهای؟»
خرگوش پس از خواندن آن گفت: «خوب، چه ربطی به ما دارد؟»
بامزی گفت: «معنیاش این است که من اسم الاغ را برای شرکت در مسابقه نوشتهام. روز یکشنبه، زمان برگزاری مسابقه، من ارابه را میدانم. مطمئن باش من نمیخوابم.»
کرسوس سورک، تمرینات اسبش «رعد سیاه» را تماشا میکرد. او رو به دوستش فراسه کرد و گفت: «اسب من وضعیت بسیار مناسبی دارد. او حتماً در مسابقه روز یکشنبه برنده خواهد شد.»
در همین موقع چیزی مثل قطار ازآنجا گذشت. کرسوس با تعجب پرسید: «این دیگر چه بود؟»
فراسه گفت: «بامزی برای مسابقه، الاغش را تمرین میدهد.»
کرسوس گفت: «نه، آنها نباید مسابقه بدهند! با این سرعت، الاغ برنده بازی میشود. باید جلوی این کار را گرفت. چطور میشود از شرکت آنها در مسابقه جلوگیری کرد؟»
فراسه گفت: «به همان روش همیشگی.»
کرسوس خندید بهطرف بامزی رفت و گفت:
– «اگر در مسابقه برنده نشوی آن ده هزار کرون را به تو میدهم.»
بامزی با تعجب پرسید: «به من پول میدهی که مسابقه را ببازم؟»
– «کاملاً درست است. تو خیلی باهوشی و مطلب را سریع درک میکنی!»
بامزی گفت: «این کار تقلب است! هرگز هرگز چنین کاری نمیکنم!»
کرسوس پسازآنکه از صحبت با بامزی نتیجهای نگرفت، بهطرف فراسه رفت و با عصایش به شکم او کوبید و گفت: «کاری کن که الاغ در مسابقه شرکت نکند!»
فراسه به فکر چاره افتاد؛ چون میبایست دستورات رئیسش را اجرا میکرد.
فراسه پس از مدتی فکر کردن به این نتیجه رسید که تنها راه، دزدیدن الاغ و مخفی کردن او تا پایان مسابقه است.
شلمان در ایوان خانهاش نشسته بود و دوربین جدیدش را آزمایش میکرد.
او این دوربین را طوری ساخته بود که همزمان میتوانست دو نقطه مختلف را ببیند.
شلمان به مناظر دوردست نگاه میکرد و لذت میبرد. گاهی جهت دوربین را عوض میکرد تا جاهای دیگر را نیز تماشا کند.
حالا الاغ را میدید که مشغول خوردن هویج است و از عدسی دیگر فراسه را دید که بهآرامی جلو میآمد و این دو تصویر به هم نزدیک میشدند. لاکپشت فهمید که چه اتفاقی در حال رخ دادن است. بلافاصله تلفنی با خرگوش تماس گرفت و موضوع را به او گفت.
فراسه به الاغ رسید، کمی شیرینی به او داد و همزمان، طنابش را باز کرد. بعد با مهربانی به او گفت «الاغ جان، با من بیا عزیزم تا به تو بازهم …»
که ناگهان صدای عجیبی شنیده شد: «اوهو!»
فراسه و الاغ بهطرف صدا برگشتند و مقابل خود روحی را در حال رقصیدن دیدند.
فراسه جیغی زد و از ترس پا به فرار گذاشت.
الاغ هم که از وحشت تمام موهای تنش سیخ شده بود، بهزودی آرام شد. چون خرگوش ملافه سفید را از روی خود برداشت و نشان داد که برای ترساندن و دور کردن فراسه این نقش را بازی کرده است.
روز مسابقه رسید، بدون آنکه فراسه بتواند کاری انجام دهد. او با ناامیدی از پنجره اسطبل داخل آن را
نگاه میکرد. فراسه، بامزی و دوستانش را دید که مشغول آماده کردن الاغ برای مسابقه هستند و چیز دیگری که روی بشکه قرار داشت.
او بیدرنگ چوب بلندی تهیه کرد و آن شیء را برداشت. بله، فراسه، سوت را از روی بشکه برداشته بود. بدون سوت، شرکت در مسابقه برای الاغ بیفایده بود.
پدربزرگ گربه جانسون، برای او و موش، ارابهای درست کرده بود. آنها مشغول بازی بودند که آقا موش، فراسه را دید. موش به گربه گفت:
– «فراسه را دیدی باعجله وارد کلبهاش شد؟»
– «اینکه چیز عجیبی نیست.»
– «عجیب اینجاست که او سوت شلمان را در دست داشت.»
– «مطمئنی؟»
موش گفت: «بله، بدون سوت، بامزی و الاغ در مسابقه بزرگ امروز برنده نخواهند شد.»
موش و گربه بهسرعت بهطرف کلبه فراسه رفتند و از پنجره، داخل آن را نگاه کردند. فراسه روی صندلی نشسته و خوابش برده بود و سوت را هم کنارش گذاشته بود.
– «همینجا صبر کن.» موش این را گفت و بهطرف در کلبه رفت. او از سوراخ زیر در وارد کلبه شد. بعد بهطرف پنجره دوید و آن را باز کرد. فراسه از غژغژ باز شدن پنجره تکانی خورد. آیا بیدار شد؟
موش و گربه بدون حرکت ایستاده و جرئت نفس کشیدن هم نداشتند. بالاخره موش بااحتیاط جلو آمد و گفت:
– «او هنوز خواب است.»
گربه پاورچینپاورچین به موش نزدیک شد.
اگر کمی شانس بیاورند شاید بدون بیدار کردن فراسه بتوانند سوت را بردارند.
با چابکی از چوبهای کنار دیوار بالا رفتند. موشی، از نخ قلاب ماهیگیری که آنجا بود، مقداری را با دندان جدا کرد. یک سر آن را که قلاب فلزی داشت به دم گربه بست. آنگاه گربه جانسون، بهآرامی آن را پایین فرستاد تا به سوت رسید.
موشی گفت: «قلاب به سوت چسبیده. آن را بهطرف بالا بکش.»
در همین هنگام، فراسه دست خود را در خواب تکان داد و روی سوت گذاشت. دوباره موشی با تکهای دیگر از نخ قلاب، نخی درست کرد و آن را رها ساخت و قلاب درست به دور انگشت فراسه پیچید. موش، دست فراسه را بلند کرد و به گربه گفت تا سوت را بالا بکشد. آقا گربه سوت را بالا میکشید اما میترسید که سوت از قلاب جدا شود و همینطور هم شد.
گربه فریاد زد: «سوت افتاد.»
موش با شنیدن صدای گربه، دمش را دور میخی پیچید و سوت را بین هوا و زمین گرفت.
فراسه بیدار شد و دید که موشی و گربه در حال بیرون رفتن از پنجره هستند. فراسه اول متوجه موضوع نشد. اما پسازآن که اثری از سوت ندید، فهمید که چه اتفاقی افتاده و دنبال آنها دوید.
بامزی و دوستانش در حال باز کردن ارابه از الاغ بودند. کسی چیزی نمیگفت و همه غمگین و ناامید بودند. ناگهان همه سر جایشان میخکوب و سراپا گوش شدند. در آن محدوده هرگز صدای قطار شنیده نمیشد. ولی حالا همه صدای آن را میشنیدند که هرلحظه نزدیکتر میشد.
موشی و گربه به اسطبل رسیدند و دوستان با دیدن آنها یکصدا فریاد زدند: «سوت!»
به دنبال آنها، فراسه نیز وارد اسطبل شد. او بهطرف الاغ رفت، دستی به سرش کشید و گفت: «الاغ خوب و نازنین! امیدوارم برنده شوی!»
این عجیب بود که فراسه برای الاغ آرزوی موفقیت کند. اما کسی فرصت فکر کردن به آن را نداشت. لاکپشت با شنیدن صدای زنگ ساعتش خوابید. بقیه هم که الاغ را آماده کرده بودند بهطرف میدان مسابقه رفتند.
قسمت هفتم
قهرمان قهرمانان
آقای کرسوس با ناراحتی پکهای محکمی به سیگارش میزد و در انتظار آمدن اسبها بیتابی میکرد.
کرسوس از فراسه پرسید: «کار الاغ را ساختی؟»
– «بله رئیس.»
ولی در همین لحظه الاغ به میدان آمد. کرسوس که از عصبانیت نزدیک بود سیگارش را ببلعد، فریادزنان گفت: «تو گفتی … .»
فراسه منتظر نماند که کرسوس حرفش را تمام کند و گفت: «آرام باش رئیس، من ترتیب کارها را دادهام.»
مسابقه شروع شد.
همه شروع به دویدن کردند، بهجز الاغ. او مانند دفعات قبل به زمین نشست. بامزی تا جایی که میتوانست در سوت دمید، اما الاغ حتی سمش را هم تکان نداد.
کرسوس واقعاً از کار فراسه راضی بود و نمیدانست او چطور موفق شده است. هیچکس نمیدانست چه مشکلی پیش آمده است.
خرگوش میخواست قبل از اینکه همه به آنها بخندند، جایگاه را ترک کند که شلمان از راه رسید. او با دوربینی که همراه داشت به بررسی الاغ پرداخت.
– «در گوشهای الاغ پنبه فروکردهاند و این کار فراسه است.»
سپس همه باهم یکصدا فریاد زدند: «بامزی! پنبه در گوشهای الاغ است! الاغ! پنبه؛ گوش!»
اما بامزی به علت هیاهوی زیاد، فریاد دوستانش را نمیشنید.
آنجا بود که شلمان اختراع جدیدش را بیرون آورد.
شلمان با کمک دستگاه، پنبهها را از گوش الاغ بیرون آورد. الاغ که حالا صدای سوت را میشنید شروع به دویدن کرد، و چه سرعتی، مثل باد!
همه شادی میکردند تا اینکه سمور فریاد کشید: «به رعد سیاه نگاه کنید! او بهزودی از خط پایانی میگذرد.»
شلمان گفت: «ناراحت نباشید، اسبها باید یک دور دیگر در میدان بدوند.»
هنگامیکه الاغ به رعد سیاه نزدیک میشد، کرسوس از فرط ناراحتی سیگار خود را میجوید. او امیدوار بود که بهترین ارابه رانش بتواند با حقه و کلک، بامزی را از مسابقه خارج کند.
الاغ به رعد سیاه رسید و پهلو به پهلوی او میدوید. ارابهران کرسوس با آچار یکی از پیچهای ارابه الاغ را باز کرد.
چرخ باز شد و ارابه به یکی از نردههای کنار میدان برخورد کرد. همه از خود میپرسیدند چطور این حادثه رخ داد؟
کرسوس خوشحال بود که کسی حقه ارابهران او را ندیده است.
اینک رعد سیاه بدون رقیب بهطرف خط پایان میدوید.
بامزی ایستاد و به ارابه نگاه کرد. بامزی فرصتی برای تعمیر آن نداشت. اما خوردن مقداری عسل خیلی طول نکشید. پس از خوردن عسل، بامزی قویترین خرس دنیا بود.
او چرخهای ارابه را با دستهایش و افسار الاغ را با پاهایش گرفت. سپس در سوت دمید و الاغ شروع به دویدن کرد.
رعد سیاه بسیار جلو افتاده بود، اما بامزی نزدیک شد.
حالا فقط مسافت کمی به خط پایان باقی مانده بود. الاغ کمی از رعد سیاه جلو افتاد. اما رعد سیاه، اسب پرقدرت، بر سرعتش افزود و از الاغ گذشت.
تماشاگران از هیجان زیاد دیوانه شده بودند. حالا همه الاغ را تشویق میکردند و فریاد میزدند: «الاغ! الاغ! الاغ!»
الاغ پس از شنیدن نام خود جانی تازه گرفت و با تمام نیرویش دوید و خود را به رعد سیاه رساند و آن دو در کنار هم از خط پایانی گذشتند.
چه کسی مسابقه را برد؟ کدامیک برنده شدند؟ این چیزی بود که همه میخواستند بدانند. از بلندگوها اعلام شد: «برای داوران غیرممکن است که برنده را تعیین کنند. آنها باید فیلم خط پایان بازی را دوباره ببینند.»
خرگوش کوچولو پرسید: » منظور چیست که فیلم را ببینند؟»
شلمان پاسخ داد: «از خط پایان فیلمبرداری میکنند تا داوران بتوانند با دیدن دوباره آن، نفر اول را مشخص کنند. حالا هم مشغول این کار هستند.»
پس از مدتی دوباره از بلندگوها اعلام کردند: «حتی با دیدن فیلم نمیتوان نفر اول را تعیین کرد.»
چه عجیب! اما ….
لحظهای بعد داوران پس از بزرگ کردن عکس خط پایان بازی متوجه شدند که الاغ به علت عصبانیت، زبان خود را برای مسخره کردن رعد سیاه بیرون آورده است. درنتیجه برای آخرین بار از بلندگوها اعلام کردند: «برنده با نوک زبان، الاغ!»
کرسوس پس از شنیدن نام الاغ سیگارش را فروداد.
همه شادی کنان همدیگر را در آغوش گرفتند. تاجی از برگهای سبز به الاغ داده شد.
بامزی گفت: «این تاج سبز را برای یادگاری به دیوار اسطبل آویزان میکنیم.»
اما اینطور نشد؛ چون در راه بازگشت به خانه، الاغ آن را خورد.
«پایان»
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)