باغوحش
یک داستان انگیزشی
همه اشتباه میکنند، اما احمق آن را تکرار میکند.
حکایتی در مورد اولین دیدار فردی از باغوحش -زمانی که برای نخستین بار به شهر آمده بود- وجود دارد. بر روی تابلویی نوشته شده بود:
– «خطر! به شیر نزدیک نشوید.»
آن شخص بدون توجه به هشدار دستش را داخل قفس کرد. شیر پرید و نزدیک بود که دستش را از جا بکند، ولی خوششانسی آورد و فقط دستش کمی زخمی شد.
بااینوجود او بسیار تعجب کرد و با خودش گفت: «چرا شیر به من حمله کرد، من مرد خوبی هستم، تنها میخواستم با او بازی کنم و بههیچوجه تصور نمیکردم که او میخواهد مرا اذیت کند. من او را بخشیدم و آنچه را اتفاق افتاد فراموش کردم.»
پس از دو هفته آن مرد دوباره به باغوحش رفت و از قفس شیر دیدن کرد و بار دیگر دستش را داخل قفس کرد، ولی این بار شیر دستش را از جا کند و او بلافاصله به بیمارستان منتقل شد؛ ولی به طرز معجزهآسایی از مرگ نجات یافت.
آن مرد پس از شش ماه برای بار سوم به باغوحش رفت و در مقابل شیر ایستاد و به او گفت: «من میدانم که نمیخواستی مرا اذیت کنی. من تو را بخشیدم، ولی این بار اگر به من صدمه بزنی، فراموش نمیکنم.»
نکته: میتوانید هر فردی را ببخشایید و آنچه درگذشته اتفاق افتاده است و عواطف منفی را که نسبت به او داشتید فراموش کنید، ولی در همان زمان به یاد داشته باشید که آنچه از درسها آموختهاید برای این است که از رویارویی با شرایط مشابه دوری کنید!
آنچه از تاریخ میآموزیم این است که آدمها از تاریخ نمیآموزند.