بار سنگین
تصویرگر: راحله برخورداری
شتر بیچاره خیلی غمگین بود. همیشه روی پشتش بارِ سنگین بود. آن روز تازه از رودخانه رد شده بود که دوستش خرگوش را دید. خرگوش سلام کرد و پرسید: «چه حال؟ چه خبر؟»
شتر گفت: «دیگر حالی برایم نمانده. صاحبم رحم ندارد. هرروز چند کیسه بار نمک روی پشتم میگذارد.»
خرگوش گفت: «میخواهی راهی به تو نشان بدهم تا این بار سنگین، سبک بشود؟»
شتر با خوشحالی سرش را تکان داد. خرگوش نزدیک رفت و در گوش شتر چیزی گفت. آنوقت هردو خندیدند.
روز بعد، شتر با بار نمک دنبال شتربان راه افتاد. آنها باید مثل هرروز از رودخانه رد میشدند. وقتی وسط آب رسیدند، شتر زانوهایش را خم کرد و نشست. کیسهی نمکها در آب فرورفت. شتربان داد زد، هوار زد، ولی تا شتر از رودخانه بیرون برود، بیشتر نمکها در آب حل شدند. بار شتر سبک شد. از آن به بعد شتر هرروز کارش همین بود. شتربان گفت: «حالا درس خوبی به تو میدهم.»
یک روز شتربان چند کیسهٔ پشم، بار شتر کرد. آنها راه افتادند. به رودخانه رسیدند. شتر وسط رودخانه خسته و بیحال ایستاد. فکر کرد وقتش رسیده که بارش را سبک کند. توی آب نشست. پشمها خیس شدند و وزن آنها چند برابر شد.
شتربان با لب خندان افسار شتر را گرفت و کشید. بیچاره شتر به هزار زحمت بلند شد و راه افتاد. شتر از سنگینی بار مینالید.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)