سلام به همهی دوستان عزیز
مدتی است که دستم سنگین شده و انگیزهی نوشتن را از دست دادهام. اصلاً انگار حوصلهی هیچ کاری ندارم. نه تایپ، نه ویرایش، نه فتوشاپ تصاویر و خلاصه هیچ کاری. فقط گاهی روبروی نمایشگر مینشینم و به صفحهی سایت زل میزنم….
کجا رفت اون همه انگیزه؟!
انگار سن آدم که بالا میرود، مغز آدم هم کسل میشود!
انگیزهی مطالعه را هم از دست دادهام. قبلاً کتابهای انگلیسی مطالعه میکردم. 20 سال است که با انگلیسی انس گرفتهام. اما انگار حوصلهی مطالعهی کتابهای انگلیسی هم ندارم.
شاید به اقتصاد ربط داشته باشد. شاید مغزم به این نتیجه رسیده که دورهی بچگی و جوانی گذشته و باید به فکر زندگی باشم. اما علایق روزمره هم جزو زندگی است. مگر میشود آدم به بهانهی پول، دست از مطالعه و تلاش بردارد! مگر میشود مطالعه نکرد؟ میشه؟!
قصهها، خودِ ماییم. قصهها داستان زندگی ما آدمهاست.
خیلی حرفها هست که توی دلم مانده! اما به خودم اجازه ندادم بروز دهم. شاید همین فکرهاست که فکرم را مشغول کرده و توان کار را ازم گرفته!
سیاست، عالم خشنی است و این خشونت با روحم سازگار نیست. زندگی میتواند خیلی سادهتر و راحتتر از چیزی باشد که فکر میکنیم. چرا با افکار غمگین و خشن، زندگی را تلخ کنیم؟ اما مگر میگذارند؟ مگر این مرفهان بیدرد فضای مجازی و سینمای خانگی که بیخود و بیجهت بزرگشان کردهایم و اسم «سلبریتی» رویشان گذاشتهایم اجازه میدهند که ما «امنیت روانی» داشته باشیم؟
ننهی کیان پیرفلک مگر میگذارد؟ یکی نیست بگوید: «خانمجان بگیر توی خانهات بنشین. برای حضرت آقا هم شعر و واسونک نخوان!» مردم فرانسه هم نوجوان 17 ساله دادند! ننهاش آمد و آتش زیر تابه کرد؟ اصلاً اسم این نوجوان چه بود؟ جنگ رسانهای راه میاندازند و فتنه به پا میکنند.
«خودتحقیرهای مجازی» که دیگر بیا و ببین! کافی است یک قطره آب از متروی تهران بچکد تا (به خیال خودشان) درد و بلای متروی نیویورک را توی سر 80 میلیون ایرانی بکوبند! ازبسکه نادان تشریف دارند!
جنگ اوکراین، حملهی اسراییل، جنایات امریکا، سازمان منافقین خلق، جنایات ضدبشری در یمن…همه و همه….
اصلاً ولش کن!
ناراحتتان کردم. قصهی خشن و غمانگیزی شد. من که گفتم. قصهها خودِ ما هستیم. هر وقت شاد باشیم، قصهمان هم شاد میشود. وقتی غمگین شویم، قصهمان هم غمانگیز میشود.
بیخیال هم نمیشود نشست. مثل خیلیها که هِر را از بِر تشخیص نمیدهند. خیلیها که خیال میکنند مشکلات فقط برای همسایه است و خودشان معافاند.
بگذریم. حالا که دنیا گذشتنی است!
به امید روزهای بهتر!
«زندگی میتواند خیلی سادهتر و راحتتر از چیزی باشد که فکر میکنیم. چرا با افکار غمگین و خشن، زندگی را تلخ کنیم»