قصه کودکانه قشنگ
الاغ شجاع ، شیر ترسو، روباه بلا
نویسنده: مجتبی حیدرزاده
تصویرگر: بهمن عبدی
چاپ پنجم: 1367
تايپ، بازخوانی، ويرايش تصاوير و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا
به نام خدا
یکی بود، یکی نبود…
در نزدیکی یک جنگل سبز و پردرخت، خارکنی زندگی می کرد که از مال و منال دنیا فقط یک الاغ داشت و بس. روزها الاغ بیچاره را به کوه و دشت و صحرا می برد و خار بارش می کرد و نزدیکیهای غروب به خانه اش برمی گشت. الاغ زبان بسته از بس بار کشیده بود، دیگر رمقی در وجودش باقی نمانده بود و روز به روز ضعیف تر و ناتوان تر می شد.
تا اینکه بالاخره یک روز تصمیم گرفت از چنگ خارکن فرار کند و به کوه و دشت برود. به همین جهت خود را به مریضی زد و در طویله اش دراز به دراز خوابید. خارکن هرچه چوب به الاغ زد، الاغ از جایش تکان نخورد. بالاخره بعد از چند روز، خارکن تصمیم گرفت که الاغ را به حال خودش رها کند و از شرش راحت شود.
خارکن رفت و چند تن از افراد ده را خبر کرد و با کمک آنها الاغ را از طویله بیرون کشید و در صحرا رهایش کرد.
الاغ که ضعیف و لاغر شده بود پس از نجات از دست خارکن، چند روزی در صحرا پرسه زد و علف خورد تا حسابی چاق و چله شد.
یک روز که الاغ سرگرم چرا بود و برای خودش داشت عرعر می کرد، ناگهان صدای نعره ای شنید که چیزی نمانده بود از ترس زهره ترک شود.
الاغ فوراً صاحب صدا را شناخت و فهمید که باید شیری در آن نزدیکی باشد. با خودش فکر کرد اگر ساکت بمانم ممکن است شیر حسابم را برسد و تکه تکه ام کند. این بود که تمام قدرتش را جمع کرد و با صدائی بلند تر شروع به عرعر کرد. از شما چه پنهان که شیر هم از صدای الاغ به وحشت افتاد و دست و پایش را گم کرد و با خود گفت:
– این دیگر چه حیوانی است که صدایش از من بلندتر است، چه غلطی کردم پا تو این جنگل گذاشتم…
همینطور که شیر حیران مانده بود که چکار بکند و چکار نکند، ناگهان رو در روی الاغ قرار گرفت و هر دو حیوان از دیدن همدیگر حسابی ترسیدند. الاغ که شیر را می شناخت خیلی ترسید، اما به روی خودش نیاورد و محکم ایستاد. اما شیر که تا به حال خر ندیده بود، الاغ را نشناخت و تصور کرد که این هم یک جانور است مثل خودش، اما قوی تر و درنده تر!!
شیر تصمیم به فرار گرفت. اما ترسید که مبادا الاغ از عقب او بدود و بهش حمله کند. به همین جهت سر تعظیم فرود آورد و سلام بلند بالائی به الاغ کرد.
الاغ که بو برده بود شیر از او ترسیده است، گفت:
– تو کی هستی و اینجا چکار می کنی؟
شیر از روی ناچاری گفت:
– اسم من شیر است و آمده ام نوکری تو را بکنم.
الاغ هم بادی به غبغب انداخت و گفت:
– من هم شیر شکارم و تو را به نوکری خود قبول می کنم، اما بدان اگر سه بار نافرمانی یا کار بدی در حق من بکنی، دل و جگرت را بیرون می کشم و می خورم.
پس از قول و قراری که با هم گذاشتند، رفتند توی جنگل تا الاغ دستور بدهد و شیر اجرا کند. ولی از شما چه پنهان، الاغ که می دانست اگر شیر بفهمد که او خری بیش نیست و زوری ندارد تکه و پاره اش خواهد کرد، تصمیم گرفت که هرچه زودتر از چنگ او خلاص شود.
یک روز که الاغ در خواب بود چند تا مگس آمدند بالای سر الاغ و وزوز راه انداختند. شیر برای خوش خدمتی مگسها را پراند. الاغ سر بلند کرد و گفت:
– ای شیر بی ادب! چه کسی به تو گفته مگس را که لالایی خوان ماست بپرانی؟ حساب دستت باشد که این یک کار بد بود و وای به حالت اگر به کار دوم و سوم برسد!
یکبار دیگر که الاغ داشت از جنگل عبور می کرد در یک مرداب فرو رفت و چیزی نمانده بود که جانش را از دست بدهد. اما شیر از روی احترام و دلسوزی جستی زد و رفت زیر شکم الاغ و او را نجات داد.
وقتی الاغ نجات پیدا کرد و خیالش راحت شد به شیر اخم کرد و گفت:
– برای بار دوم هم خطا کردی… مگر تو نمی دانی که قدرت و زور من از تو بیشتر است و من به راحتی می توانم از هر مردابی عبور کنم؟ وای به حالت اگر برای سومین بار تکرار شود.
چند روزی از این قضایا گذشت و شیر مواظب بود تا دست از پا خطا نکند. اما بالاخره الاغ باعث شد تا آقا شیره دسته گل سومی را هم به آب بدهد.
بله! یک روز که الاغ برای خوردن آب به لب رودخانه رفته بود، آهسته آهسته جلو رفت و ناگهان موج آب او را از جا کند. الاغ از ترس اینکه مبادا غرق شود فریادی کشید و شیر پرید وسط رودخانه و او را نجات داد.خر که دید کم کم دارد دستش برای شیر رو می شود صدایش را کلفت کرد و گفت:
– چاره ای ندارم جز اینکه سزای نافرمانی ات را کف دستت بگذارم! تو مگر نمی دانی که من هیچ وقت در رودخانه غرق نمی شوم؟
شیر که لحظه مرگ خود را نزدیک دیده بود گفت هرچه بادا باد! به قول معروف دوتا پا داشت دوتا دیگه هم قرض کرد و به سرعت باد از مقابل چشمان الاغ گریخت و پا به فرار گذاشت.
الاغ فریاد کشید:
– ای شیر بی خاصیت! حیف است که من دنبال تو بیایم، اما هر کجا باشی به نوکرانم دستور می دهم تو را به نزد من بیاورند…
اما شیر از ترس نفله شدن همچنان می دوید.
شیر رفت و رفت و رفت تا رسید به یک روباه نخاله و ناقلا.
روباه وقتی شیر را حیران و سرگردان دید علت را پرسید و شیر هم تمام ماجرا را برای روباه تعریف کرد و شکل و اندازه الاغ را برای روباه مجسم نمود.
روباه پس از شنیدن حرفهای شیر بنای خندیدن را گذاشت و گفت:
– ای شیر، تو بی جهت از این حیوان ترسیده ای! او الاغی بیش نیست و تو می توانی با یک حرکت او را تکه کنی…
خلاصه روباهه آنقدر تو گوش شیر خواند تا شیر تصمیم گرفت به سراغ الاغ برود و حساب او را برسد.
حالا بشنوید از الاغ!
الاغ که از فرار شیر خیلی خوشحال شده بود، میان چمنها خوابیده بود و داشت برای خودش غلت می زد که ناگهان سر و کله شیر و روباه پیدا شد.
الاغ تا چشمش به روباه افتاد فهمید که باید روباه حیله گر پته او را روی آب ریخته باشد. ابتدا خیلی ترسید، اما بعد فکری به خاطرش رسید و با صدای بلند خطاب به روباه گفت:
– آفرین به تو ای روباه حیله گر! تو از همه نوکرهای من بهتری، صبر کن تا بیایم و شکم شیر را پاره کنم.
شیر به محض اینکه این حرف را از زبان الاغ شنید، تصور کرد که به دام افتاده و گول حرفهای روباه را خورده. از این رو چهار دست و پا به طرف جنگل فرار کرد.
هرچه روباه به دنبال او دوید که: «نترس، این حیوان خری بیش نیست» شیر، باورش نشد و به خیال اینکه روباه قصد داشته او را طعمه الاغ نماید، به روباه حمله کرد و او را دو تکه نمود و در دل جنگل ناپدید شد.
الاغ بیچاره که از این پیش آمد سخت ترسیده بود، تصمیم گرفت دوباره به نزد خارکن پیر برگردد و به او خدمت کند.
وقتی به ده رسید، خارکن از دیدن الاغ خود که چاق و چله شده بود تعجب نمود و با او مهربانی ها کرد. ولی از آن پس همیشه رعایت می کرد که کمتر به الاغ زبان بسته خار ببندد و خسته اش کند.
«پایان»
کتاب داستان «الاغ شجاع ، شیر ترسو، روباه بلا » توسط انجمن تايپ ايپابفا از روي نسخه اسکن قديمي، چاپ 1367، تايپ، بازخوانی و تنظيم شده است.
(این نوشته در تاریخ 23 فوریه 2024 بروزرسانی شد.)