افسانه هندی
داستان راماناندا، سپاهی دلیر
در جستجوی شهر خوشبختی
ـ ترجمه از متن روسی
ـ مترجم: قازار سیمونیان
ـ نشر: گوتنبرگ
ـ چاپ: 1342
در شهر «برهمن پور» راجهای میزیست که شخص بسیار بدخو و ظالمی بود. وی دختری داشت که او را لیلاواتی میخواندند.
این دختر چون دوازدهساله شد آوازهی زیباییاش در همهی کشورهای نزدیک و دور پیچید و چون به سن پانزده رسید، جوانان برجسته و نامی بسیاری برای خواستگاری او نزد پدرش آمدند.
لیلاواتی بهاندازهای زیبا و دلفریب بود که چون کسی یکبار وی را میدید دیگر هرگز نمیتوانست فراموشش کند.
لیلاواتی در بالای ابروی چپ خود خال زیبایی داشت که به گلبرگ کوچک و ظریفی همی ماند و بر فریبندگیاش میافزود.
هرروز خواستگاران نامی جدیدی به شهر برهمن پور میآمدند؛ اما لیلاواتی به هیچکدام از آنها حتی نمینگریست.
یک روز خود راجه نزد دخترش آمد و گفت:
– سه نفر از شاهزادگان معروف کشورهای جهان به خواستگاری تو آمدهاند. یکی از آنها مالک سرزمین پردامنهای است که سالی دوازده ماه محصول پنبه و برنج دارد. درختانش همواره در زیر سنگینی میوهها کمر خم کردهاند و رنگ سبز علفهای چمنزارهایش هرگز زدوده نمیشود. خواستگار دوم راجه ی دلیر و جنگجوئی است که شمارهی سپاهیانش بیش از صدفهای ته دریا است و خواستگار سوم در انبارهای خود بیشتر از ستارگان آسمان، مروارید در اختیار دارد. بامداد فردا به خواستگاران خودخواهی گفت که کدامیک را به همسریات میپذیری.
چون بامداد آمد و آن سه خواستگار در برابر لیلاواتی قرار گرفتند وی گفت:
– در ایام خردسالی دایهی پیرم برای من از شهری حکایت میکرد که مردان آن همگی سعادتمند هستند. من تنها همسر کسی خواهم شد که شهر نیکبختی را دیده باشد و راه آن شهر را بداند.
خواستگاران خندیدند و گفتند:
– دایهی پیرت تو را فریب داده است. در جهان شهرهای نیکبختی وجود ندارد. در دنیا تنها شهریاران نیکبختی وجود دارند که بر شهرها حکومت میکنند و ما راه شهر نیکبختی را بلد نیستیم.
– پس در این صورت هیچکدام از شما سه نفر نمیتواند شوهر من باشد. خداحافظ شما!
خواستگاران از گفتههای او رنجیدند و به کشورهای خود رفتند. راجه نیز چون از پاسخ دخترش آگاهی یافت چنان خشمگین شد که دستور داد ده نفر از غلامانِ خود را از بالای صخرهای به دریا بیفکنند.
سپس راجه نزد دخترش آمد و به سرزنش او پرداخت:
– تو فراموش کردهای چنانچه کسی از انجام ارادهی پدرش سر باز زند خدایان چگونه از وی انتقام میگیرند؟ تو چگونه جرئت نموده خواستگاران نامی و معروفی را از خود راندهای؟
لیلاواتی پاسخ داد:
– پدرِ من، بزرگِ من، من تنها با کسی شوهر خواهم کرد که شهر نیکبختی را دیده باشد و راه آنجا را بداند.
راجه بهناچار به منادیان خود دستور داد تا از همهی نواحی آن سرزمین دیدن کنند و دریابند که آیا کسی آن شهر نیکبختی را دیده است یا خیر.
از همهی شهرها، قصبات و قریههای کشور دیدن کردند. طبلهای خود را به صدا درآوردند و فریاد زدند:
– راجه ی بزرگ و مقتدر برهمن پور بدینوسیله اعلام میکند که چنانچه کسی شهر نیکبختی را دیده است میتواند برای خواستگاری دخترش «لیلاواتی» زیبا به کاخ راجه بیاید.
چون سه روز گذشت سه خواستگار سوار بر اسب به کاخ راجه آمدند.
لیلاواتی به آنها نزدیک شد و رو به یکی از آنها کرده گفت:
– شما که برای خواستگاری من آمدهاید باید پاسخ این سؤال را بدهید که شهر نیکبختی را از چه لحاظ شهر نیکبختی مینامند؟
خواستگاری که لیلاواتی به وی اشاره کرده بود اندکی در اندیشه فرورفت و سپس پاسخ داد:
– چون در آن شهر هیچکدام از ساکنینش هرگز کار نمیکند و زحمت نمیکشد. لذا اسم آن را شهر نیکبختی نهادهاند.
لیلاواتی برآشفت و فریاد زد:
– تو هرگز در آن شهر نبودهای و قصد داشتی مرا فریب بدهی. برو از اینجا، ای موجود بیلیاقت، برو، دور شو!
چون آن خواستگار با شرمندگی فراوان کاخ راجه را ترک کرد لیلاواتی بار دیگر به سخن آمد.
– خوب، اکنون شما پاسخ مرا بدهید، شهر نیکبختی را از چه لحاظ شهر نیکبختی مینامند؟
خواستگار دوم پاسخ داد:
– چون همهی خانههای آن از طلای ناب ساخته شده است و در خیابانهای آن مرواریدهایی به بزرگی گردو ریختهاند بدینجهت آن را شهر نیکبختی میخوانند.
لیلاواتی لبخند اندوهناکی زد و گفت:
– خیر، هرگز در آن شهر نبودهای و من قصد ندارم همسر شخص دروغگوئی باشم. برو، از اینجا دور شو!
خواستگار دوم نیز با حالتی خوار و شرمنده از کاخ خارج شد.
اکنون دیگر لیلاواتی با خواستگار سوم خود تنها ماند. وی جوان گمنامی بود و کسی او را نمیشناخت. لیلاواتی چشم در چشم او انداخت، وی را بهدقت نگریست و پرسید:
– تو کیستی؟ خودت را معرفی کن. من تاکنون حتی کلمهای دربارهی تو نشنیدهام.
– مرا «راماناندا» میخوانند. من از جَرگهی سپاهیان هستم. یک سال پیش تو را در بالکن همین کاخ دیدم و از آن روز تابهحال نتوانستم جمالت را فراموش کنم، ای لیلاواتی زیبا!
– ای سپاهی شرافتمند به سؤالم جواب ده: «شهر نیکبختی را از چه لحاظ شهر نیکبختی مینامند.»
راماناندا به دیدگان دختر نگریست و پاسخ داد:
– بر من خشم نکن، ای لیلاواتی بیمانند! من نمیتوانم با دروغ و نیرنگ، عشقی را که نسبت به تو دارم آلوده سازم. من هرگز در شهر نیکبختی نبودهام و نمیدانم که آن را از چه لحاظ آنچنان مینامند. فردا سپیدهدم من شهر برهمن پور را ترک خواهم کرد و به جستجوی شهر نیکبختی خواهم رفت.
چنانچه آن را یافتم دوباره به اینجا خواهم آمد و تو را همسر خود خواهم نامید. چنانچه نتوانستم آن را پیدا کنم دیگر هرگز مرا نخواهی دید.
سپاهی جوان این را گفت، در برابر لیلاواتی سر فرود آورد و بدون اینکه پشت سرش را بنگرد از کاخ خارج شد.
سپیدهدم روز بعد راماناندا خانه و زادبوم خود را ترک کرد. وی از خیابانهای برهمن پور گذر کرد و فقرای بیخانمانی را دید که در جویها و گوشه و کنار خوابیده بودند. گذرش از صحراها افتاد و بردگانی را دید که از فرط خستگی به زمین در میغلتیدند و مباشرین، آنها را با ضربههای چوب دوباره به کار وامیداشتند. در جادهها پیرمردانی را دید که از گرسنگی جان میدادند.
راماناندا مدتی طولانی همچنان در حرکت بود تا نزدیکهای غروب به راهب مسافری برخورد کرد. راماناندا از وی پرسید:
– ای راهب محترم آیا راهی که به شهر نیکبختی منتهی میشود، میدانی کدام است؟
راهب پاسخ داد:
– من نمیدانم؛ اما در کوههای «شری نارواتی» زاهد گوشهنشینی مسکن دارد و پانصد سال از عمرش میگذرد. احتمال دارد که بتواند به سؤال تو پاسخ گوید.
راماناندا بهسوی کوههایی که راهب گفته بود روانه گشت. راهِ بس دشوار و توانفرسایی بود. صندلهای سپاهی جوان پارهپاره شد و او با پای برهنه از روی سنگهای نوکتیز و داغ و سوزان کوهستانی راه میپیمود و از هر جائی که آن دلدادهی لیلاواتی گذر میکرد قطرههای سرخی از خون باقی میماند.
چندین هفته، آن سپاهی دلیر در بیراهههای سخت و دشوار کوهستانی همچنان راه میپیمود تا سرانجام به مسکن آن زاهد گوشهنشین رسید.
راماناندا از فرط گرسنگی نمیتوانست سنگینی بدنش را روی پاهایش حمل کند. وی به درون غار زاهد خزید و از آن مرد کهنسال پرسید:
– ای پدر مهربان! آیا تو میدانی که به شهر نیکبختی، از چه راهی میتوان رسید؟
– فرزندم! پانصد سال از عمرم میگذرد. ولی تاکنون دربارهی چنین شهری چیزی نشنیدهام. ممکن است برادر بزرگتر من به تو یاری کند. وی هفتصد سال عمر کرده است و معلوماتش از من بیشتر است. تو آلونک او را در جنگلها جستجو کن؛ اما حالا بیا تا برای مداوای جراحات پاهایت داروئی بر آن بگذارم.
سپس گوشهنشین کهنسال روی جراحات پاهای راماناندا علفهای شفادهندهای نهاد و زخمهای سپاهی جوان در یک آن التیام یافت.
راماناندا مدت زیادی در جنگلهای انبوه آن سامان همچنان سرگردان، در جستجوی آلونک زاهد هفتصدساله راه
میپیمود. یکبار پلنگ وحشتانگیزی راه او را مسدود ساخت. راماناندا هم شمشیرش را کشید و بانگ برآورد:
– کسی که عشق میورزد شکستناپذیر است. راه خود را بگیر و دور شو. وگرنه تو را خواهم کشت.
پلنگ با دُم درازش به رانهای خود ضربتهای سهمگین وارد ساخت، با صدای مهیبش غرشی کرد و بهسوی راماناندا یورش آورد؛ اما سپاهی دلیر عقبنشینی نکرد و نهراسید. وی شمشیر را به حرکت آورد و با یک ضربت قلب سلطان جنگلها را درید.
راماناندا هنوز شمشیر را در غلاف ننهاده بود که افعی هیولا پیکری گرداگرد بدن او پیچید و سپس صفیرزنان گفت:
– من از مردمانی که کسی را دوست داشته باشند نفرت دارم! از عشق خود چشمپوشی کن و صرفنظر نما تا من به تو آسیبی نرسانم.
افعی این را گفت و هر چه بیشتر با بدن نیرومند خود، اندام سپاهی جوان را فشرد. تلاش راماناندا برای رهایی از آغوش آن افعی، آن به آن، سختتر و دشوارتر میشد.
افعی بار دیگر صفیرزنان به سخن آمد و گفت:
– از عشق خود صرفنظر کن. من تو را رها خواهم ساخت و چنانچه ارادهی مرا بهجا نیاوری، از حیات و زندگیات وداع کن.
راماناندا آخرین نیروی خود را جمع کرد و پاسخ داد:
– برای من بهمراتب بهتر است که به یک کرم ناچیز و خوار تبدیل شوم و از عشق خود چشم نپوشم. خداحافظ لیلاواتی بیمانندم.
وی دیدگانش را بست تا دهان هولانگیز افعی را نبیند و آمادهی مرگ شد.
اما ناگهان راماناندا صدای بسیار تیز سوت مانندی شنید و احساس کرد که افعی، دیگر اندام او را فشار نمیدهد. وی دیدگانش را گشود و نجاتدهندهی خود را مشاهده کرد. یک مانگوست * کوچک و جسور با دندانهای خود سخت به پشت گردن افعی چسبیده بود. موهای مانگوست، سیخ ایستاده بودند، دُمش حالت برجستگی به خود گرفته بود و دیدگانش با برقی سوزان میدرخشیدند.
____________________
* مانگوست حیوان درندهی کوچکی شبیه راسو است که در جنگلها زیست میکند. این حیوان با شکار مار و قورباغه و موش و تخم تمساح تغذیه میکند و بدنش در برابر زهر مارها مصونیت دارد.
سپاهی دلیر با یک ضربتِ شمشیر افعی را دو نصف کرد.
اکنون دیگر راه برای راماناندا آزاد شده بود و بهزودی وی آلونک گوشهنشین را در برابر خود دید.
وی روی به زاهد کهنسال کرد و گفت:
– ای پدر بزرگوار! تو در این جهان هفتصد سال عمر کردهای. آیا دربارهی شهر نیکبختی چیزی نشنیدهای و نمیدانی که از چه راهی به آن شهر میتوان رسید؟
زاهد کهنسال، سپاهی جوان را نگریست و پاسخ داد:
– چرا، در ایام جوانی شنیدهام که جزیرهای وجود دارد و شهر نیکبختی در آن جزیره واقع شده است. به نزد ماهیگیران کنار دریا برو. ممکن است آنها راه شهر نیکبختی را به تو نشان بدهند.
راماناندا نزد ماهیگیران کنار دریا رفت. وی بهدشواری و با زحمت فراوان از میان بوتههای خاردار و درختان انبوه جنگلها گذر کرد. درعینحال وی مجبور بود با حیوانات درندهی جنگلی وارد نبرد شود، از فیلهای وحشی بگریزد و از اژدرمارهای شکمو احتیاط کند. شبها نمیخوابید و تمامِ وقت راه میپیمود. در یک دست شمشیر برهنه را گرفته بود و در دست دیگر شاخهی بزرگ شعلهوری را حمل میکرد.
سرانجام وی به دهکدهی ماهیگیران کنار دریا رسید؛ اما هرقدر راماناندا از آنها دربارهی شهر نیکبختی سؤالاتی کرد کسی نتوانست به سؤال او پاسخی گوید. ماهیگیران هرگز دربارهی آن شهر چیزی نشنیده بودند.
سپاهی زجردیده و پردرد و اندوهبار دیگر به جستجو پرداخت؛ اما هنوز چندان راهی نپیموده بود که از میان
بوتههای کنار جاده، صدای نالهای به گوشش خورد. راماناندا شتابان بهسوی صدا رفت و در آنجا پیرمردی را دید که در شُرُف مرگ بود.
پیرمرد از وی خواهش کرد:
– ای جوان بیا و یاری کن و مرا به دهکده برسان. من همهی نیرویم را از دست دادهام و لحظهی مرگم نزدیک است.
چون راماناندا پیرمرد را به آستانهی کلبهاش رساند از وی پرسید:
– ای پدر، آیا تو نمیدانی که شهر نیکبختی کجاست؟
– من هرگز در آن شهر نبودهام؛ اما از پدربزرگم شنیدهام که روزی، طوفان دریایی، قایق ماهیگیران را به سواحل شهر نیکبختی رانده است. تو به جزیرهی «اوشتالا» برو. پادشاه ماهیگیران در آن مسکن دارد. وی راه آن شهر را به تو نشان خواهد داد.
اندوه و نومیدی بر سپاهی چیره شد. وی گفت:
– من چگونه میتوانم خود را به جزیرهی «اوشتالا» برسانم؟ من طلائی ندارم تا ناوی خریداری کنم. آخ اگر دستکم یک قایق میداشتم!
پیرمرد گفت:
– من قایق دارم؛ اما آیا قایق عادی میتواند در امواج هیولایی اقیانوس دوام بیاورد؟ تو در نخستین طوفان نابود خواهی شد.
– من در نزد لیلاواتی زیبا سوگند یاد کردهام که شهر نیکبختی را پیدا خواهم کرد. قایق را به من بده و من در همهی عمرم، نیکوکاری تو را فراموش نخواهم کرد.
پیرمرد قایق را به راماناندا سپرد و سپاهی جوان بهسوی جزیرهی پادشاه ماهیگیران حرکت کرد.
روزها و شبهای بسیاری، سپاهی جوان بدون اینکه دیدگانش را برای لحظهای ببندد بهسوی آن جزیره در حرکت بود. روی کف دستهای راماناندا تاولهای خونآلودی به وجود آمد؛ از فرط تشنگی لبانش خشک شد و تَرَک برداشت؛ اما او بدون اینکه لحظهای بیاساید همچنان پارو میزد.
اما چون جزیرهی سبز و خرم و کلبههای ماهیگیران از دور پدیدار گشت از میان امواج دریا، ماهی بسیار عظیمی بهسوی قایق شناور شد و با دُم بزرگش ضربت شدیدی به قایق وارد آورد و آن را واژگون ساخت.
راماناندا درحالیکه همهی نیرویش را از دست داده بود، شناکنان خود را به جزیره رساند. چون ماهیگیران وی را دیدند لباس خشکی به او پوشاندند و نزد پادشاهشان بردند.
پادشاه از وی پرسید:
– تو اهل کجا هستی، ای مرد غریب؟ و چه حادثهی ناگواری تو را بهسوی جزیرهی ما رانده است؟
– ای پادشاه خوشقلب ماهیگیران؛ من خودم را به این جزیره رساندهام تا از تو سراغ شهر نیکبختی را بگیرم. مردم میگویند که تنها تو یک نفر جای آن را میدانی.
پادشاه ماهیگیران پاسخ داد:
– تو اشتباه کردهای، ای سپاهی دلیر! من نمیدانم که آن شهر در کجاست؛ اما بر قلبت اندوهی راه مده. من برای تو ناوی را آماده و مجهز خواهم ساخت و تو با آن ناو به جزیرهی «گاکندا» خواهی رفت. در آنجا، در معبد «ویشنی» در دوازدهمین روز ماه از همهی نقاط هندوستان، زُوار فراوانی گرد هم میآیند. بهطور یقین یکی از آنها راه شهر نیکبختی را به تو خواهد نمود.
در همان روز راماناندا سوار کشتی شد و بهسوی جزیره «گاکندا» حرکت کرد. کسی نمیداند که آن ناو تا چند روز روی امواج دریا شناور بود. ولی روزی ناگهان در میان ناویان، سروصدا و همهمهای برخاست که از ترس و وحشت حکایت میکرد. بزرگِ ناویان نزد راماناندا شتافت و گفت:
– آیا تو آن درخت انجیر را که از میان امواج دریا، سر بیرون آورده است مشاهده میکنی؟ بدان که ریشههای آن درخت به ته دریا پیوستهاند. در زیر آن درخت، گرداب وحشتانگیزی وجود دارد و باد هماکنون کشتی ما را بهسوی آن گرداب میراند. حالا شتابان بهاتفاق ما سوار قایق شو تا از مرگ حتمی نجات یابی.
سیاهی دلیر پاسخ داد:
– کسی که عشق میورزد همواره بهسوی جلو خواهد رفت و برای او تا آنجا که به مقصود نرسد بازگشتی در کار نیست. من خودم کشتی را بهسوی جزیره خواهم راند.
و بدین ترتیب راماناندا روی کشتی تنها ماند، درحالیکه کشتی هرلحظه بیشازپیش به آن درخت دریایی نزدیکتر میشد. راماناندا بهزودی تنهی هیولایی درختی را دید با میوههای بسیار درشت که در مدت سه روز ممکن نبود بتوان آن را دور زد.
در این موقع موجی وحشتانگیز، کشتی را بهسوی گرداب افکند. راماناندا نیز از روی کشتی خیزی برداشت و به یکی از شاخههای کلفت درخت چسبید و در همان لحظه کشتی در آن پرتگاه دریایی ناپدید گشت.
سپاهی دلیر خود را به بالاترین نقطهی آن درخت بینظیر رساند. ولی به هر طرف که نظر میافکند جز امواج خروشان دریا چیزی نمیدید.
تنها نزدیکیهای غروب، عقابها بهسوی آن درخت دریایی پرواز کردند. راماناندا خود را در میان برگهای پرپشت شاخهها پنهان ساخت و در انتظار بود که سرانجام کار چه خواهد شد.
ناگهان شنید که عقابها با زبان انسانی باهم سخن میگویند و از یکدیگر میپرسند:
– پادشاه ما کجاست؟ چه شده که تاکنون نیامده؟
اما بهزودی صدای رعدآسایی برخاست و پادشاه عقابها به آن مکان رسید.
عقابها چون وی را دیدند سؤال کردند که کجا بوده و چرا تأخیر کرده است.
پادشاه عقابها که جثهی هیولایی داشت پاسخ داد:
– من امروز به شهر نیکبختی پرواز کردم و فردا نیز مجدداً در هنگام سپیدهدم به آنجا خواهم رفت.
چون پادشاه عقابها در خواب فرورفت، راماناندا خود را با کمربند به پشت وی بست و به انتظار سپیدهدم نشست.
همینکه خورشید در افق نمایان گشت، پادشاه عقابها بالهایش را حرکت داد و روی دریا به پرواز درآمد.
عقاب بهاندازهای بزرگ بود که حتی وجود انسانی را بر گُردهاش احساس نکرد!
بهزودی راماناندا در مسافت دوردستی، جزیرهی سبز و خرمی را که در آن شهری دیده میشد مشاهده کرد.
عقاب بهتدریج و با سرعتی کمتر بهسوی پائین سرازیر شد و سرانجام روی چمن سبزی فرود آمد.
سپاهی بهطور پنهانی از پشت او به زیر پرید و از میان علفهای انبوه بهسوی شهر، روان گشت.
هوای شهر نیکبختی با عطر بینظیر گلها آمیخته بود و بهزودی صدای آوازهای پرنشاط و خندههای حاکی از آسودگی و رفاه ساکنین شهر به گوش راماناندا خورد. در اینجا خانههای طلائی وجود نداشت و خیابانها با مروارید پوشیده نشده بودند. همهی ساکنین کار میکردند و هر کس مشغول کار خودش بود. راماناندا به یکی از ساکنین شهر نزدیک شد؛ سلامی داد و پرسید:
– من چگونه میتوانم خودم را به حضور پادشاه این شهر برسانم؟
آن مرد پاسخ داد:
– ای شخص غریب، از پشت سر من بیا تا من تو را به خانهی ملکهی خودمان هدایت کنم.
آنها در خیابان شهر نیکبختی روان شدند و راماناندا هرلحظه از چیزهایی که مشاهده میکرد بیشازپیش بر حیرتش افزوده میشد. در هیچیک از خیابانها، شخص فقیر و گدائی را ندید، فریاد غلامهایی که شخصی را کتک بزنند نشنید، مردم در خیابانها نمیمردند و بیماران آه و ناله نمیکردند. سرانجام پرسید:
– این چگونه است که من تاکنون در شهر شما با غلامی برخورد نکردهام؟
– پس مزرعههای ثروتمندان را چه کسانی کشت و زرع میکنند و چه کسانی گلههای آنها را به چرا میبرند؟
آن مرد با شگفتی پاسخ داد:
– در نزد ما برده و غلام وجود ندارد. همهی مردم شهر نیکبختی آزاد و مساوی هستند. هر یک به همان اندازه که بتواند زراعت کند، دارای زمین مناسبی است.
– اجازه میدهید از شما سؤالی بکنم؟
آن مرد گفت: بفرمائید.
راماناندا گفت:
– چرا تاکنون با گدایان و یا گرسنگانی برخورد نکردهایم؟ آیا شما به آنها اجازه نمیدهید که در خیابانها گردش کنند؟
– ای شخص غریب، تو از چه گدایانی و یا گرسنگانی سخن میرانی؟ زمین جزیرهی ما بهاندازهای محصول برنج و گندم دارد و در چراگاههای ما بهقدری دامهای گوناگون مشغول چرا هستند که ساکنین شهر نیکبختی حتی نمیدانند که معنی گرسنگی چیست.
راماناندا بازهم در حیرت فرورفت و گفت:
– مگر همهی این زمینها و دامها و چراگاهها از آنِ خانها و اربابها نیست؟
آن مرد پاسخ داد:
– ای شخص غریب، سؤالات تو برای من قابلدرک نیست! ممکن است ملکهی ما بتواند به پرسشهای تو پاسخ گوید. وی در همین کلبه زندگی میکند؛ اما چنانچه ملکهی ما را غمگین و سوگوار یافتی تعجب نکن. پانزده سال پیشازاین، روح شریر و ناپاکی دختر نوزاد او را ربوده و برده است و از آن روز به اینطرف، ما صدای خندهی او را نشنیدهایم.
چون راماناندا وارد کلبه شد ملکه را دید که پیشانی و دیدگانش را با نقابی پوشانده بود.
ملکه از وی پرسید:
– ای شخص غریب، تو با چه اندیشههایی نزد ما آمدهای؟
سپاهی پاسخ داد:
– عشق مرا به اینجا هدایت کرده است.
و راماناندا همهی ماجراهای خود را برای ملکه بازگفت:
ملکه از روی تردید پرسید:
– آیا دختر راجه آنچنانکه تو میگویی زیبا و دلفریب است؟
– ای ملکهی عزیز، نیلوفر آبی چون وی را ببیند از حسادت پژمرده خواهد شد. مخوفترینِ پلنگها حاضر خواهد بود دستهای او را بلیسد و خورشید نمیتواند از نظارهی خال کبود رنگی که وی در بالای ابرویش دارد سیر شود!
ملکه فریاد زد:
– این چه بود گفتی، ای شخص غریب؟ این چه حالی است که تو از آن سخن میرانی؟
– در بالای ابروی چپ لیلاواتی زیبا، خالی نورافشانی میکند. خالی که به گلبرگ بسیار کوچک گل معطری شباهت دارد.
ملکه بدون اینکه سخنی به زبان راند نقاب را از چهرهاش کند و راماناندا مشاهده کرد که وی نیز بالای ابروی چپش دارای همان خال دختر راجه است. وی فریاد زد:
– ای ملکهی من، تو نیز دارای همان خال هستی!
ملکه از روی غم و اندوه با دو دست چهرهاش را پوشاند و مدتی همچنان خاموش بود. سپس با نگاهی محزون، راماناندا را نگریست و گفت:
– بدان، ای مرد شریف که لیلاواتی دختر من است. در همان لحظهی تولد، روح شریر و ناپاکی وی را از من ربود و از آن روز تاکنون دقیقهای نبوده است که من دربارهی او نیندیشم و احساس رنج و عذاب نکنم.
راماناندا فریاد زد:
– پس لیلاواتی دختر آن راجهی بیرحم نیست؟ در این صورت وی چگونه به خانهی راجه راه یافته است؟
– هنگامیکه آن روح شریر و ناپاک، لیلاواتی را ربود و بُرد، به من گفت: «راجه ی برهمن پور دخترت را تنها در صورتی بازخواهد گرداند که تو همگی ساکنین شهر خود را برده و غلام او سازی!»
– تو خودت انصاف بده آیا من میتوانستم چنین کاری را بکنم؟
ملکه دستهای خود را بهسوی راماناندا دراز کرد و التماس کنان گفت:
– دخترم را به من بازگردان! اگر لیلاواتی را به من بازگردانی، من تا پایان عمر خود کنیز تو خواهم بود.
– ای ملکهی عزیز دستور بده تا ظهر کشتی خوبی آماده کنند و هزار نفر از سپاهیان دلیر شهر نیکبختی در بدنهی آن پنهان شوند.
هر چه راماناندا خواسته بود آماده شد و او کشتی را به قصد کرانههای سرزمین برهمن پور به حرکت آورد. کشتی سی روز تمام در راه بود و در روز سی و یکم راماناندا در ساحل زادوبوم خود پیاده شد. وی به سپاهیان شهر نیکبختی دستور داد که درون کشتی، همچنان مخفی بمانند.
راماناندا در قصر راجه، لیلاواتی را که لاغر شده و رنگش پریده بود ملاقات کرد.
لیلاواتی چون وی را دید فریاد زد:
– آخ، این مدت طولانی تو کجا بودی؟ من بیم آن داشتم که مبادا نابود شده باشی. آیا شهر نیکبختی را یافتی؟
– بله یافتم، لیلاواتی بیمانند! آنجا را بدینجهت شهر نیکبختی مینامند که در آن برده و گدا و گرسنه و مظلومی وجود ندارد. در آن شهر معنی زندان و شکنجه و اعدام را نمیدانند، چیست.
لیلاواتی با خوشحالی گفت:
– پس نزد پدرم برویم تا روز عروسی ما را تعیین کند.
چون راجه باخبر شد که دخترش قصد دارد با یک سپاهی ساده ازدواج کند به خشم اندر شد و دستور داد که راماناندا را بگیرند و بامداد روز بعد، از بالای صخرهای وی را به دریا بیفکنند.
لیلاواتی اشک بسیار ریخت و التماس کرد که راجه، راماناندا را ببخشد و آزادش کند؛ اما نتیجه نگرفت. راجه در تصمیم خود پایدار ماند.
ساعت مجازات فرارسید. سپاهیِ دستوپابسته را در همهی شهر گرداندند و سپس به کنار دریا بردند. وی را با صد نگهبان در محاصره داشتند و راجه سوار فیلی شد و برای دیدن مرگ راماناندا از پشت سر نگهبانان روان گردید.
در کنار فیل دو نفر خدمتکار، بازوان لیلاواتی را که از شدت اندوه، ناتوان و رنجور شده بود گرفته به کنار دریا میبردند. راجه ی سنگدل قصد داشت که لیلاواتی نیز با دیدگان خود مرگ نامزدش را ببیند.
سرانجام دریا و صخرهای که از بالای آن محکومین را به دریا میافکندند پدیدار گشت. غلامان بر پهلوی فیل نردبانی قرار دادند تا راجه از آن به زیر آید. او قصد داشت با دست خود راماناندا را از بالای صخره به دریا افکند.
اما در همان لحظه سپاهیِ دلیر به تقلید عقاب، صدایی کرد و از کشتیِ شهر نیکبختی هزار نفر سپاهی جوان شمشیر در دست بیدرنگ خود را به ساحل رساندند.
نگهبانان حتی فرصت آن را نکردند تا از آنچه اتفاق افتاده بود آگاهی یابند و همگی از پای درآمدند.
راماناندا، آزاد بهسوی راجه دوید و او را از بالای صخره به دریا افکند.
و بدین طریق، راجه ی بیرحم و بیانصاف دچار مرگی شد که برای دیگری تهیه دیده بود.
راماناندا چون لیلاواتی را نیز در آنجا یافت وی را روی دو دست بلند کرد و به کشتی رفت.
باد در بادبان انداخت و کشتی بهسرعت بهسوی شهر نیکبختی به حرکت درآمد.
لیلاواتی با قیافهای گرفته و خشمگین پرسید:
– تو مرا به کجا میبری؟ من نمیتوانم همسریِ شخصی را بپذیرم که پدرم را کشته است!
– من تو را به نزد مادرت، به شهر نیکبختی میبرم. پانزده سال است که مادرت آرزوی دیدارت را دارد و به مناسبت دوریات در رنج و عذاب است.
– تو چرا مرا فریب میدهی؟ پدرم چندین بار به من گفته است که مادرم در هنگام تولد من درگذشته است.
– بالاخره بدان که راجه پدر تو نیست؛ روحی ناپاک و شریر به دستور او پانزده سال تو را از مادرت – یعنی ملکهی شهر نیکبختی – دزدیده است.
– تو چگونه میتوانی صحّت گفتههایت را بر من ثابت کنی؟
– من هرگز در زندگانی خود به پستیِ دروغ و فریب، تن درندادهام. چون ما به کرانههای شهر نیکبختی برسیم به صحت گفتههای من پی خواهی برد و به من ایمان خواهی آورد.
همهی ساکنین شهر نیکبختی به کنار دریا آمدند تا از کشتی راماناندا استقبال کنند.
چون لیلاواتی از کشتی پیاده شد ملکه بهسوی او دوید و درحالیکه از خوشحالی میگریست گفت:
– دختر من! دختر من!
و لیلاواتی با شگفتی و حیرت در بالای ابروی ملکه، خالی را دید که به گلبرگ بسیار کوچک گل شباهت داشت. وی فریاد زد:
– پس در این صورت راماناندا به من حقیقت را گفته است و من دختر شما هستم؟
– آری آری تو دختر من هستی؛ روح شریر و ناپاکی تو را از من ربود؛ اما نیروی عشق و علاقهی راماناندا بر سِحر و جادوی او فائق آمد و تو اکنون دوباره مادر خود را یافتی. همین فردا جشن عروسی تو با این سپاهیِ دلیر برپا خواهد گشت و ازاینپس، وی پادشاه شهر نیکبختی خواهد شد. کسی که به این درجه، مردانگی داشته باشد، به این اندازه به قول و عهد خود وفادار بماند و تا این حد در راه عشقش ازخودگذشتگی به خرج دهد برای ملت خود حکمران شریف و عادلی خواهد بود.
ساکنین شهر نیکبختی ده روز تمام به مناسبت عروسی راماناندا و لیلاواتی شادیها کردند و همگی برای آن دو جوان از درگاه خداوند، سعادت و صدسال عمر خواستار شدند.
ما نیز همین را میخواهیم.