افسانه هندی
برهمن و شاگردش
سرانجام حرص و طمع
ـ ترجمه از متن روسی
ـ مترجم: قازار سیمونیان
ـ نشر: گوتنبرگ
ـ چاپ: 1342
برهمن شاگردی داشت که همیشه گرسنه بود؛ زیرا برهمن در همهی روز تنها یک قرص نان ذرت کوچک به وی میداد.
روزی برهمن به شاگردش گفت:
«فردا عید است و همه ثروتمندان نانشیرینی فراوانی خواهند پخت. بیدرنگ به خانههای مأمورین عالیرتبه، رباخواران و مِلکداران برو و از آنها تقاضای دستگیری کن؛ اما مواظب باش، مبادا بدون من چیزی بخوری! هرچه دادند، به خانه بیاور تا نصف آن را به خودت مسترد کنم.»
شاگرد به خانه ثروتمندان رفت و تقاضای دستگیری کرد. هیچکس تقاضای او را رد نکرد و هرکسی نانشیرینی بزرگی به او داد. وقتی هنگام ناهار شد، شاگرد شانزده دانه نانشیرینی جمع کرده بود. با شیرینیها بهسوی خانه روان گشت.
چون اندکی راه پیمود، بوی شیرینی چنان گرسنگیاش را تحریک کرد که کم مانده بود بگرید. مدتی دوام آورد، اما سرانجام به خود گفت:
«استادم قول داد که نصف شیرینیها از آن من باشد. آیا تفاوتی میکند که من آنها را حالا بخورم یا بعداً؟»
با این فکر، بلافاصله سهم خود را خورد و به راهش ادامه داد.
چون اندکی راه پیمود، باز اندیشه جدیدی در ذهنش به وجود آمد.
«اگر من این هشت دانه شیرینی را به استادم بدهم، طبق قولی که داده نصف آن را به من خواهد داد. در این صورت آیا برای او تفاوت میکند که من سهم خود را حالا یا بعداً بخورم؟»
شاگرد این را اندیشید و چهار دانه از شیرینیها را خورد و چهار شیرینی باقیمانده را برای استادش برد.
اما تقریباً در همان نزدیکیهای خانهی برهمن، با دهقانی برخورد کرد. دهقان یک تکه نان ذرت داشت و آن را با چنان اشتهایی میخورد که شاگرد را بار دیگر به اشتها آورد. او اندیشید:
«آخر برای چه من دو دانه از این شیرینیها را نخورم؟ مگر مطابق قول استاد، نصف آن از آن من است.»
شاگرد بیدرنگ بازهم دو دانه از شیرینیها را خورد.
در این وقت، نزدیک خانه بود و پیش خود میگفت:
«خوب، حالا من تنها دو دانه شیرینی دارم که مطابق قول استادم، یکی از آنها به من تعلق دارد.»
بیدرنگ یکی از شیرینیها را خورد و یک دانه شیرینی باقیمانده را نزد استادش برد.
استاد چون آن را دید، فریاد زد:
«یعنی چه؟ تو در تمام روز تنها یک شیرینی به دست آوردهای؟»
شاگرد با شرم جواب داد:
«چه میگویید، پدر محترم! یک دانه شیرینی که چیزی نیست. من شانزده دانه شیرینی گرد آورده بودم.»
«پس شیرینیها چه شدند؟»
شاگرد گفت:
«آنها را در راه خوردم.»
استاد با تعجب پرسید:
«چطور خوردی؟»
شاگرد جواب داد:
«از من میپرسید چطور خوردم؟ اینطور…»
و پیش از آنکه برهمن به خود آید، شاگردش آخرین شیرینی را بلعید و بدین ترتیب، برهمن حریص موفق نشد از شیرینیهای آن عید حتی یک دانه بچشد.