آشنایی با ادبیات جهان برای کودکان و نوجوانان
افسانه های یونان باستان به زبان ساده
هرکول
دوازده خان هرکول
مترجم: ا. روشنبین
چاپ اول: 1346
چاپ سوم: 1354
فهرست 12 خان هرکول:
۵- بیرون راندن پرندههای خطرناک
8- رام کردن اسبهای وحشی دیومِدِس
هرکول
هرکول، قهرمان افسانهای یونان، هزاران سال پیش در یونان زندگی میکرد. هرکول از همان کودکی زور بازوی فراوانی داشت. یکشب که خوابیده بود دو مار بزرگ به بستر او خزیدند و خواب او را برهم زدند؛ اما او سر هردو مار را به هم کوفت و آنها را کشت.
هرکول هنگامیکه بزرگ شد، نیروی بیشتری پیدا کرد. او آنقدر نیرومند بود که از هیچچیز نمیترسید، ازاینروی فرمانروای یونان از توانایی هرکول و محبوبیت او در میان مردم به هراس افتاد.
یک روز، از هرکول اشتباهی سر زد و فرمانروا که بهانهی خوبی به دستش افتاده بود، به هرکول گفت: «تو باید کیفر شوی و مجازات تو این است که هر کاری من گفتم بکنی. من دوازده آزمایش سخت و دشوار از تو میکُنم.»
1- کشتن شیر
در یک دره زیبا، شیر درندهای زندگی میکرد. لانه این شیر در یک غار که در نزدیکی معبدی قرار داشت بود. مردمی که در آن دره زندگی میکردند، از دست این حیوان سخت در هراس و ناراحتی بودند، چون او گاو و گوسفندهایشان را میخورد و گاهی خودشان را هم میکشت و میخورد.
فرمانروا به هرکول گفت: «تو باید بروی و این شیر را بکشی.»
فردای آن روز، صبح زود، هرکول تیر و کمانش را برداشت و بهسوی دره به راه افتاد. او مدت زیادی راه رفت تا سرانجام به دره رسید، هرکول هیچکدام از مردم دره را نتوانست ببیند. چون همهی آنها از وحشت شیر به خانههایشان پناه برده بودند.
در نزدیکی دره، درخت تنومندی روییده بود، هرکول با خودش گفت: «تنه این درخت میتواند گرز خوبی برای من باشد.»
سپس، درخت را گرفت و از جا کند. آنوقت شاخهها و ریشههایش را با خنجر برید و گرزی را که میخواست برای خودش درست کرد.
هرکول دیگر کاملاً آماده رفتن بود. گرز را برداشت و بهسوی انتهای دره به راه افتاد. از یک پیچ طولانی گذشت، در این وقت معبد زیبایی نمودار شد، این همان معبدی بود که لانهی شیر در کنار آن قرار داشت. ازاینپس هرکول بااحتیاط و به آهستگی پیش میرفت تا آنکه در کنار راه، انبوهی بوته دید و در میان آنها پنهان شد و چشمبهراه شیر ماند.
وقتیکه شب شد، شیر به لانهاش برگشت. خیلی درنده و وحشتناک به نظر میآمد و سراپایش خونآلود بود.
هرکول با خودش فکر کرد: «شاید باز از شکار حیوان یا آدم نگونبختی برگشته است.» شیر از جلوی بوتهای که هرکول در پشت آن پنهان شده بود، گذشت. هرکول تیری در چله ی کمان گذاشت و همینکه شیر نزدیک شد تیر را رها کرد، تیر به شیر خورد، اما گزندی به او نرساند.
هرکول پیش خودش گفت: «شیرِ پوستکلفتی است.» اما هیچ نترسید. شیر غرید و اطرافش را نگاه کرد. بعد دندانهایش را نشان داد. هرکول تیر دیگری به او زد، بازهم شیر آسیبی ندید. پوست شیر واقعاً کلفت بود.
هرکول خواست تیر دیگری بهطرفش پرتاب کند که شیر برگشت و او را دید و ناگهان با غرشی سهمگین بهسوی هرکول پرید … هرکول گرزش را بالا برد و آن را با تمام نیرو به سر شیر کوبید. گرز شکست و شیر به زمین غلتید، اما هنوز نفس میکشید: هرکول، مهلت نداد و به روی شیر افتاد و گلوی او را در میان انگشتان نیرومند خود فشرد. شیر، چند باری دستوپایش را تکان داد؛ اما سرانجام شل شد و بیحرکت ماند و آنوقت هرکول پوستش را کند و آن را روی پشتش انداخت. پوست مثل لباسی تمام تنش را پوشاند.
بعد، هرکول نزد فرمانروای یونان برگشت و گفت: «در اولین آزمایش پیروز شدم.»
پسازآن، هرکول همیشه پوست شیر را به تن میکرد. یک گرز هم برای خودش ساخت و آن گرز اسلحهاش بود و همیشه آن را به همراهش داشت.
2- کشتن مار آبی
فرمانروا وقتیکه دید هرکول زنده برگشته است ماتش برد و به فکر نقشهی خطرناکتری افتاد تا شاید این بار هرکول جان سالم به در نبرد.
روز بعد، به هرکول فرمان داد که برود و مار آبی وحشتناکی را که چند سر داشت و در غاری در نزدیکی یک چشمه زندگی میکرد، بکشد.
هرکول تیر و کمانش را برداشت و به راه افتاد. هرکول این بار یک همراه جوان هم با خودش برد، این همراه، جوان رشیدی بود که «آیولاس» نام داشت.
آنها پس از مدت درازی راهپیمایی به آن چشمه رسیدند؛ اما هنوز نزدیکتر نرفته بودند که ناگهان مار آبی وحشتناکی درحالیکه دمش را بهشدت تکان میداد، از غارش بیرون آمد. او با هریک از دهانهایش «فش فش» میکرد.
هرکول شمشیرش را کشید و بهسوی مار رفت و در اولین برخورد یکی از سرهای مار را برید، بعد سر دیگرش را جدا کرد. سپس با چالاکی و دلاوری زیاد سرهای دیگر مار را برید؛ اما هر بار که یکی از سرها را میانداخت، دوسر دیگر بهجای آن بیرون میآمد.
هرکول با خودش گفت: «باید در فکر چاره دیگری باشم.»
او به آیولاس دستور داد که بوتهی زیادی بیاورد و آنها را آتش بزند. بوتهها نزدیک چشمه بودند. آیولاس بوتهها را آتش زد و هرکول دوباره بهسوی مار یورش برد و با ضربهی شمشیر یکی از سرها را انداخت. بعد آن را سوزاند. دیگر سری به جایش نرویید. یک سر دیگر را هم جدا کرد و سوزاند، بازهم سری بیرون نیامد.
سرانجام از آنهمه سرهای مار یک سر ماند؛ اما این سر در آتش نسوخت. هرکول صخرهی بزرگی را پیدا کرد و آن را روی سر مار غلتاند. بعد نوک تیرهایش را در حلق مار فروبرد و کیسهی زهر او را سوراخ کرد.
پسازآن، هرکول برای انجام سومین آزمایش به دربار فرمانروا رفت.
۳- در بند کردن گراز وحشی
این بار فرمانروا هرکول را فرستاد تا یک گراز وحشی را اسیر کند و پیش او بیاورد.
گراز روی قلهی یک کوه به سر میبرد. فرمانروا، برای آنکه هرچه بیشتر هرکول را خسته و فرسوده کند تا مگر جانش را از دست بدهد، شرایط دشوارتری را پیش کشید و گفت: «تو نباید گراز را بکشی، بلکه باید آن را زنده پیش من بیاوری.»
هرکول با خودش فکر کرد که: «این کار سختی است»؛ اما بدون آنکه تردید کند تیر و کمانش را برداشت و راهی کوهستان شد تا گراز وحشی را اسیر کند.
در نزدیکیهای دامنهی کوه چند «سِنتور» دید. سنتورها نیمی آدم و نیمی اسب بودند.
وقتیکه «سنتورها» هرکول را دیدند، به تاخت بهسوی او یورش آوردند. هرکول چند تیر به سنتورها زد تا سرانجام آنها را فراری داد. آنگاه از کوه بالا رفت …
ناگهان گراز وحشی از قلهی کوه به پایین خیز برداشت و به هرکول تاخت کرد. هرکول مدت زیادی با گراز جنگید. سرانجام او را گیر انداخت و دستوپایش را بست و آن را روی شانهاش گذاشت و بهطرف قصر فرمانروا به راه افتاد.
*
فرمانروا منتظر هرکول بود؛ و وقتیکه دید هرکول این بار پیروز شده و دارد با گراز وحشی میآید، وحشت کرد. آنوقت با خودش گفت: «حالا، هرکول را میفرستم تا گوزن زیبای «دیانا» را بگیرد. این دیگر کاری نیست که بتواند آن را به پایان برد و بیشک کشته خواهد شد.»
۴- به دنبال گوزن دیانا
گوزن زیبای دیانا در جای دوردستی به سر میبرد و آن در جنگل انبوه بزرگی نزدیکی معبد دیانا قرار داشت. دیانا یک الهه بود.
هرکول تیر و کمانش را برداشت و به راه افتاد. چند روزی راه رفت، از بیابانها، دشتها، رودخانهها و کوههای بسیاری گذشت تا آنکه به جنگل رسید. همینکه به کنار معبد رسید، در پشت انبوهی بوته خودش را پنهان کرد و به انتظار نشست.
سرانجام گوزن دواندوان آمد و از جلوی هرکول گذشت. شاخهایش طلایی بود و خودش هم زیبا به نظر میآمد. هرکول به انتظار ماند تا گوزن کمی دور شود، آنگاه با چالاکی زیاد حیوان را دنبال کرد. گوزن از جنگلها، کوهها و راههای هراسآور بسیاری گذشت و یک سال تمام در راه بود، در این مدت هرکول هم به دنبال گوزن میدوید.
سرانجام گوزن راه رفته را برگشت و دوباره توی معبد رفت. هرکول به دنبال او پا به معبد گذاشت و گوزن را گرفت؛ اما ناگهان چشمش به دیانا افتاد که بالای سرش ایستاده بود. دیانا به هرکول گفت: «تو نباید گوزن مرا ببری؛ اما من به فرمانروا میگویم که تو او را گرفتی و مأموریتت را بهخوبی انجام دادی.»
هرکول این بار هم با پیروزی تمام، به دربار فرمانروا پا گذاشت؛ اما فرمانروا که هنوز کینهی او را به دل داشت، هرکول را در پیکار دشوارتری فرستاد و به او گفت: «خوب، حال تو باید پرندههای خطرناکی را که در درهای نزدیک اینجا زندگی میکنند، از دره بیرون کنی.»
۵- بیرون راندن پرندههای خطرناک
دره، بسیار زیبا و دیدنی بود؛ اما گروهی از پرندههای بدچهره و هراسآور در آن به سر میبردند که با پنجهها و منقارهایشان گاو و گوسفندهای چوپانان را برمیداشتند و با آنها به هوا پرواز میکردند. گاهی هم بچههای کوچک و شیرخوار را میدزدیدند. این پرندهها پنجههایی مثل آهن، سخت و سفت داشتند و نوک پرهایشان مثل نیزه تیز بود و هرگاه احساس خطر میکردند آن را بهسوی دشمن پرت میکردند.
این پرندههای خطرناک توی آن دره در جنگل پردرختی پرواز میکردند. در میان جنگل دریاچهای بود که آبش مثل قیر سیاه بود و ژرفای زیادی هم داشت و این پرندههای خونخوار از روی آب دریاچه به آن طرف پرواز میکردند.
هرکول بهسوی این دره به راه افتاد. او سپر، نیزه و یک زنگ بزرگ همراه خود برد. با خود فکر میکرد: «صدای این زنگ پرندهها را میترساند.»
*
سرانجام، به دره رسید و دید که چند پرنده بر فراز دریاچهی سیاه پرواز میکنند.
هرکول به کنار دریاچه رفت و برای آنکه پرهای تیز پرندهها به تن او فرو نرود سپر را بالای سرش گرفت و بهشدت زنگ را به صدا درآورد و پسازآن نیزه را به سپر کوبید و سروصدای زیادی به راه انداخت. سروصدا پرندهها را ترساند و آنها را وادار کرد تا به پرواز در آیند؛ اما آنها بازهم پرهایشان را به روی هرکول ریختند، ولی پرها به سپر او میخورد.
هرکول بازهم زنگ را به صدا درآورد. صدای زنگ، پرندهها را وحشتزده کرد و تقریباً همهشان را فراری داد و دیگر برنگشتند. چند پرنده هم به میان درختان جنگل پریدند، اما هرکول با تیرهای زهرآلودش آنها را کشت.
پسازآن بار دیگر پیش فرمانروا بازگشت.
6- تمیز کردن طویلههای آگئاس
هرکول، این بار از طرف فرمانروا دستور بافت تا طویلههای شاه آگئاس را تمیز کند. فرمانروا به او گفت: «تو باید بهتنهایی طویله را پاکیزه کنی و هیچکس هم نباید کمکت کند و بیشتر از یک روز هم فرصت نداری.»
فرمانروا با هرکول بسیار بدرفتاری میکرد و در این اندیشه بود که: «هرکول نمیتواند این کار را بکند، چون مأموریت خیلی دشواری است.»
شاه آگئاس گلهی گاو بزرگی داشت. گلهی او تمام روز را در دشتهای نزدیک کوهستانها میچریدند و شب که میشد به طویلههایشان برمیگشتند. هرکول آن گلهی بزرگ را دید.
با خودش گفت: «من تابهحال اینقدر گاو و اینهمه طویله ندیده بودم. چطور میتوانم، دریک روز اینهمه طویله را پاک کنم؟ کار خیلی مشکلی است.»
در میان گله، دوازده گاو نر سفید بود. این گاوها خیلی وحشی بودند. گاهی حیوانات درنده از کوهها پایین میآمدند تا به گله حمله کنند؛ اما گاوهای نر سفید به آن حیوانات یورش میبردند و آنها را به کوهها برمیگرداندند.
هرکول رفت تا به طویلهها نگاهی کند، یکی از گاوهای نر سفید او را دید. هرکول مثل همیشه پوست شیر را به تن داشت. گاو که بوی پوست شیر را شنید، خیال کرد هرکول شیر است. ازاینروی به او حمله کرد. او و گاو به طرز وحشیانهای درگیر شدند و در پایان، هرکول شاخهای گاو را گرفت و او را روی زمین انداخت، گاو رام شد و بهسوی گله برگشت و دیگر به هرکول حمله نکرد.
هرکول از گله گذشت و طویلهها را نگاه کرد. طویلهها در ساحل یک رودخانه بودند. فکری به خاطر هرکول رسید. او گودال بزرگی میان چشمه و طویلهها کند و آب رودخانه را به آن گودال سرازیر کرد، آب با شدت هرچهتمامتر در میان طویلهها جریان پیدا کرد و همهی آنها را شست و پاکیزه کرد. شبهنگام، طویلهها تمیز شده بود و هرکول یکبار دیگر پیروز و سرفراز به نزد فرمانروا برگشت.
7- به بند کشیدن گاو نر کِرت
جزیرهی «کِرت» گاو نر سفیدی داشت که با گاوهای دیگر بسیار فرق میکرد، برای اینکه شاخهایی نقرهایرنگ داشت و بسیار وحشی و خطرناک بود.
اهالی جزیرهی کرت از این گاو خیلی میترسیدند. این گاو حیوانات جزیره را از بین میبرد و گاهی به مردم آزار میرساند و بسیاری را میکشت. فرمانروا هرکول را به کرت فرستاد تا گاو را به بند کشد و پیش او بیاورد. او به هرکول گفت: «تو نباید گاو را بکشی. بلکه باید آن را زنده پیش من بیاوری.»
هرکول با خودش فکر کرد: «کار سختی است.» اما بر آن شد با همهی تواناییاش گاو نر سفید را در بند کشد و نزد فرمانروا بیاورد. فردای آن روز باز به راه افتاد.
*
هرکول سوار یک کشتی شد و به دریا رفت. روزهای بسیاری را در دریا گذراند تا آنکه یک روز جزیرهای از دور نمایان شد. با خودش فکر کرد: «این باید جزیرهی کرت باشد و گاو نر سفید هم در همین جزیره زندگی میکند.»
کشتی را بهسوی ساحل راند و پا به جزیره گذاشت. در میان جزیره جنگل پردرختی قرار داشت. در آن جنگل درختهای زیادی سر به آسمان کشیده بودند. آفتاب از لابهلای شاخهها به زمین میتابید و منظرهی زیبایی درست کرده بود.
هرکول پیش خودش گفت: «گاو نر سفید باید در این جنگل باشد.» و به درون جنگل رفت و در میان بوتهها و شاخههای کنار یک چشمه خودش را پنهان کرد.
زمانی گذشت، نعرهای شنید و پسازآن زمین به زیر پایش لرزید. یک کمی سرش را بالا کرد و از میان شاخ و برگ درختان چشمش به حیوان غولپیکر سفیدی افتاد که دواندوان میآمد. این حیوان، گاو نر سفید وحشی بود.
در همان وقت گاو هم هرکول را نزدیک چشمه دید. نعرههای وحشتناکی کشید و به او حمله کرد. هرکول گُرزش را به زمین انداخت و آمادهی دفاع شد. گاو خیلی وحشی بود؛ اما هرکول کسی نبود که از او بترسد. مثل کوه پابرجا ماند تا گاو وحشی به او حملهور شد، سپس شاخ گاو را گرفت و او را به زمین انداخت و پوزهی او را به خاک مالید و مدت زیادی گاو را به همان حال روی زمین نگه داشت. گاو از هرکول ترسید و دستآموز او شد.
سرانجام هرکول خواست به یونان برگردد. به ساحل رفت؛ اما کشتی از همان راهی که آمده بود رفته بود. هرکول در شگفت ماند که چه کند. فکری به خاطرش رسید. به پشت گاو سوار شد و گاو شناکنان از دریا گذشت.
مدتی بعد آنها به یونان رسیدند. هرکول با گاو نزد فرمانروا رفت.
فرمانروا با دیدن هرکول و آن گاو وحشی غولپیکر چنان به هراس افتاد که وظیفهی دیگری را به گردن هرکول گذاشت. وظیفهای که سخت دشوار و هراسناک بود.
8- رام کردن اسبهای وحشی دیومِدِس
«دیومِدِس» فرمانروای ستمکاری بود. او دو اسب وحشی و خونخوار داشت. این اسبها بسیار خطرناک بودند. آنسان که در تمام مدتی که توی طویله بودند غل و زنجیر به پایشان میبستند.
دیومدس مردم را توی طویله میانداخت و اسبها آنها را میخوردند. گاهی اوقات کشتیها به صخرههای نزدیک ساحل میخوردند و در هم میشکستند و سرنشینان کشتیشکسته شناکنان به ساحل میآمدند.
دیومدس و جنگاورانش در ساحل چشمبهراه سرنشینان کشتیشکسته میشدند و وقتیکه آنها خود را به خشکی میرساندند، سربازان دیومدس به آنها حمله میبردند و آنها را به اسارت با خود به کاخ فرمانروا میبردند. در کاخ دستها و پاهای آنها را میبستند و آنها را توی طویله درجلوی اسبهای وحشی میانداختند.
هرکول باید اسبهای وحشی دیومدس را رام میکرد و آنها را زنده نزد فرمانروا میبرد. این کارِ بسیار دشواری بود، چون ممکن بود که اسبهای وحشی او را از هم بدرند.
هرکول به راه افتاد و سرانجام به کشور دیومدس رسید. او، از لابهلای انبوه شاخهها طویله را دید و صدای شیههی اسبهای درنده را شنید.
هرکول به درون طویله رفت. چند نگهبان کنار طویله ایستاده بودند. آنها به هرکول یورش بردند و با او به ستیزه برخاستند؛ اما او یکتنه با همهی آنها جنگید و پیروز شد. آنگاه به طویله رفت و طنابهایی که بر گردن اسبهای درنده بسته بودند باز کرد و آنها را به ساحل برد. اسبها شیهه میکشیدند و به اینسو و آنسو میپریدند، اما هرکول افسار هردوی آنها را محکم به دست داشت تا آنکه به درختی رسید و اسبها را به درخت بست.
دیومدس و نگهبانانش شیههی اسبها را شنیدند و با شتاب رو بهسوی ساحل دویدند و به هرکول یورش آوردند. دیومدس فریاد زد: «من هرکول را دستگیر میکنم و جلوی اسبهایم میاندازم تا او را بخورند.»
هرکول با دیومدس و سربازان او درگیر شد، زدوخورد وحشیانهای درگرفت که در آن هنگامه همهی سربازان فرمانروا کشته شدند و خود فرمانروا یعنی دیومدس هم به دست هرکول اسیر شد.
هرکول چند روز بعد با اسبهای وحشی به یونان رسید و یکراست به نزد فرمانروا رفت.
9- کمربند ملکه هیپولیت
زمانی پس از آنکه هرکول اسبهای خونخوار دیومدس را گرفت، فرمانروا مأموریت دیگری به او داد و به او گفت که برود و کمربند ملکه هیپولیت را بیاورد. این کمربند را دختر فرمانروا میخواست. چون کمربند سحرآمیزی بود. ملکه هیپولیت – کسی که دارندهی این کمربند بود- همیشه آن را به کمرش میبست.
ملکه هیپولیت، بر سرزمین آمازونها فرمان روایی میکرد و زنی بود بسیار دلیر و جنگجو. آمازونها، زنهایی دلاور و وحشی بودند که همهی عمرشان به جنگ و شکار میگذشت.
این زنها روی کوههای کنار دریا و در سرزمینی بسیار دور از یونان زندگی میکردند. هرکول سوار یک کشتی شد و در دریا به راه افتاد.
او پس از چند روز کشتیرانی به کشور آمازونها رسید. ملکه هیپولیت نزدیک دریا، در قصرش نشسته بود که دید یک کشتی بهسوی ساحل میآید. گروهی از یارانش را برداشت و به ساحل رفت و منتظر رسیدن کشتی شد. آنها نمیدانستند که هرکول در کشتی است.
وقتیکه کشتی نزدیکی ساحل لنگر انداخت، ملکه هیپولیت و یارانش به پیشواز هرکول رفتند. وقتیکه کشتی به کنار ساحل آمد، به درون کشتی رفتند.
ملکه هیپولیت که زن دلیری بود و دلش میخواست مردان نامآور و رشید را ببیند، از دیدن هرکول خوشحال شد.
او چون از رشادت هرکول داستانها شنیده بود، کمربندش را به هرکول داد. این کمربند از طلا ساخته شده بود و خاصیت جادویی زیادی داشت. در این وقت، یکی از زنان آمازون که ملکهی خود را در قایق و کنار هرکول دیده بود فریاد زد: «هرکول ملکه هیپولیت را در کشتیاش اسیر کرده است.»
آمازونها همینکه این فریاد را شنیدند تیر و کمانهایشان را برداشتند و به ساحل آمدند و تیرهایشان را بهسوی هرکول نشانه کردند.
در این هنگام ملکه هیپولیت و یارانش سوار قایقی شدند و خود را از کشتی دور ساختند. هرکول هم لنگر کشتی را از آب بیرون کشید و از راهی که آمده بود برگشت و کمربند سحرآمیز را هم با خودش برد. چند ماه بعد هرکول به سواحل یونان نزدیک شد و پا به خشکی گذاشت و کمربند سحرآمیز را به دختر فرمانروا داد.
10- گلهی «جِریون» غول
فرمانروا وقتی پیروزیهای پیشین هرکول را به یاد میآورد خشمش بیشتر میشد. او به فکر فرورفت که بهتر است این بار هرکول را به دورترین و خطرناکترین سرزمینهای دنیا روانه کند و از او کاری بخواهد که دشوارتر از همهی کارهای پیشین باشد.
پس رو به هرکول کرد و گفت: «تو باید به جزیرهای بروی که «جریون» غول گلهی گاوان سرخش را در آنجا نگه میدارد. تو باید گله را صحیح و سالم برای من بیاوری»
هرکول پذیرفت؛ اما پیش خودش فکر کرد: «این کار خیلی سخت است. برای این کار من باید جام طلایی هلیاس را از او بگیرم. چون آن جام سحرآمیز است و به من کمک میکند.»:
هلیاس جام طلایی را به هرکول داد.
جام طلایی مثل یک کشتی میتوانست روی دریا راه برود و اندازهاش هم بزرگ و کوچک میشد و اگر میخواست جام بزرگ باشد، بزرگ میشد.
هرکول سوار جام طلایی شد و آن را در آب انداخت و به راه افتاد.
پس از مدتی طولانی، هرکول به جزیرهی «جریون» غول رسید. از جام بیرون پرید و از کوه بلندی بالا رفت. از بالای کوه به پایین نگاه کرد و دید گلهی «جریون» غول در دشت سرگرم چرا است.
ناگهان سگ دو سر «جریون» به هرکول حمله کرد. هرکول با گرزش بر سر آن سگ کوبید و او را کشت. بعد یکی از نزدیکان «جریون» به هرکول یورش آورد. هرکول او را هم با یک ضربهی گرز سر جایش نشاند و آنگاه با خیالی آسوده بهسوی دشت رفت و گله را بهطرف دریا برد؛ اما در همان موقع «جریون» غول او را دید. «جریون» غولِ بسیار وحشتانگیزی بود. او سه بدن، سه سر و شش پا و شش دست و دو بال داشت و خیلی نیرومند بود.
«جریون» دواندوان خودش را به هرکول رساند و درحالیکه میآمد، با سه دهانش سروصدای زیادی به راه انداخته بود و شش گرز بزرگی به دور سرهایش میچرخاند.
هرکول یکی از تیرهای زهرآگین را از تیردان بیرون کشید و در چله ی کمان گذاشت و بهسوی «جریون» پرتاب کرد. غول به خاک غلتید و لحظهای بعد مُرد. آنگاه هرکول گلهی گاوان سرخ را به ساحل برد.
جام طلایی سحرآمیز هنوز آنجا بود. هرکول گله را به داخل جام برد. جام بزرگ شد، آنقدر بزرگ شد که تمام گله بهآسانی در آنجا گرفت. آنوقت خودش هم سوار جام شد و بهسوی یونان حرکت کرد.
11- سیبهای طلایی
این بار فرمانروا سه سیب طلایی میخواست. این سیبها فقط در باغ «هِسپِریدِس» میروییدند و باغ هم در سرزمین دوردستی بود که هیچکس نمیدانست که این باغ در کجاست. هرکول به راه افتاد و رفت تا به رودخانهی بزرگی رسید. در میان رودخانه، چند صخرهی بزرگ بود و پریهای رودخانه روی صخرهها سرگرم بازی بودند.
پریها به هرکول گفتند: «نِرِئوس میداند که باغ هسپریدس در کجاست. برو و آنجا منتظر نرئوس باش. باید نرئوس را بگیری. آنوقت او به تو میگوید که باغ هسپریدس در کجاست.»
سپس پریها به رودخانه پریدند و در آب فرورفتند.
هرکول راه کنار رودخانه را گرفت و رفت تا به دریا رسید. آنگاه پشت یک صخره پنهان شد و به انتظار نشست. پس از مدتی، دریا خروشید و موجهای بزرگی پدید آمد و مرد کهنسالی سرش را از آب بیرون آورد. او موهای بلند و ریش درازی داشت و روی پیشانیاش دو شاخ روییده بود. پیرمرد کمی به دور و برش نگاه کرد و بعد در ساحل دراز کشید و خوابش برد. هرکول فهمید که او نرئوس است. پیش رفت و او را گرفت.
اما نرئوس ناگهان یک گوزن شد و تلاش کرد تا خودش را برهاند؛ اما فایدهای نداشت، بعد گوزن یک پرنده شد، بازهم فایدهای نداشت، پرنده تبدیل به یک سگ سه سر شد، بازهم هرکول او را رها نکرد. سگ سه سر یک غول شد، غول یک مار شد، اما هرکول بازهم او را از دست نداد.
سرانجام، مار همان پیرمرد شد و به هرکول گفت که به افریقا برود و اطلس را پیدا کند و گفت: «اطلس سیبها را برایت میآورد.»
هرکول به آفریقا رفت و پس از کوششها و مرارتهای زیاد اطلس را پیدا کرد. اطلس دنیا را روی شانههایش گذاشته بود.
اطلس به هرکول گفت: «من سیبها را برایت میآورم.»
هرکول دنیا را روی شانههایش نگه داشت و اطلس رفت که سیبهای طلایی را بیاورد.
اطلس سیبهای طلایی را از باغ هسپریدس چید و آورد و به هرکول داد. آنگاه دوباره دنیا را روی شانههای خودش گذاشت و هرکول آن سیبها را برای فرمانروای یونان برد.
12- دستگیری «سِربِروس»
این بار، فرمانروا کاری دشوارتر از همیشه از هرکول خواست و آنهم «سربروس» بود. سربروس یک سگ بود که سه سر داشت و دُم او یک مار بود. سربروس در ژرفای زمین به سر میبرد و زندگی ترسآوری داشت.
هرکول برای پیدا کردن سربروس به راه افتاد.
سرانجام سوراخ بزرگی میان دو تختهسنگ دید. حدس زد که این سوراخ به زیرِ زمین میرود. داخل شدن در آن غار خیلی شهامت میخواست؛ اما او نترسید و توی غار رفت. سوراخ، بسیار تاریک و سرد بود.
هرکول از یک راهروی دراز و تاریک گذشت، در آخر راهرو یک در بود. «سربروس» جلوی آن در نگهبانی میکرد: هرکول بدون هیچ ترسی پیش رفت و از جلوی سربروس گذشت و از در رد شد. سربروس صدایش درنیامد.
هرکول به راهروی دیگری رفت. سرانجام پلوتو را دید که روی تختش نشسته بود. پلوتو فرمانروای زیر زمین بود.
هرکول به او گفت: «بگذار سربروس را با خودم به روی زمین ببرم.»
پلوتو هرکول را خیلی دوست داشت. چون رشادت او را ستایشانگیز میدانست. ازاینروی از دیدن هرکول خیلی خوشحال شد. او به هرکول گفت: «میتوانی سربروس را با خودت به روی زمین ببری.»
هرکول از پلوتو سپاسگزاری کرد و سپس از راهرو بیرون آمد. سربروس هنوز در آنجا نگهبانی میکرد؛ اما این بار به هرکول غرید. درست وقتیکه هرکول در را باز کرد، او دمش را تکان داد و دندانهایش را نشان داد. سربروس نمیگذاشت هرکول از راهرو بیرون برود.
ناگهان هرکول سربروس را گرفت و پس از یک ستیز و درگیری وحشیانه بر او پیروز شد. سپس، سگ را نزد فرمانروای یونان برد.
هرکول دوازده مأموریتش را تمام کرد. او دیگر دلیرترین مرد دنیا بود. فرمانروا به او گفت: «تو از حالا به بعد آزاد هستی.»
سالها پسازآن، هرکول به کوه اُلَمپ رفت تا برای همیشه در آنجا زندگی کند.
در آنجا او با دیگر مردان دلاور، زندگی دیگری آغاز کرد.