افسانه های مغرب زمین
کبوتر سفید
نویسنده: حین کارودت
مترجم: رضا احمدی
یکی بود یکی نبود، پادشاهی بود که دو پسر داشت، آنها جسور و بیپروا بودند و پادشاه لحظهای از دست آنها آسایش نداشت. آنها هرروز به فکر ماجرایی تازه و خطرهایی تازه بودند: مثل صعود به بلندترین کوهها، شکار درندهترین ببرها و اسبسواری با اسبهای وحشی و سرکش. آنها حتی به این ماجراها هم قانع نبودند.
روزی آنها به فکر ماجرایی تازه افتادند. به همین دلیل به نزد پدرشان رفتند و گفتند: «ما همه کاری کردهایم؛ اما تابهحال در طوفان قایقرانی نکردهایم.»
یکی از آنها گفت: «این بزرگترین آرزوی من است.»
دیگری گفت: «این سفر برای ما ماجرایی تازه و تجربهای تازه خواهد داشت.»
شاه با نگرانی پرسید: «شما که تابهحال سوار قایق نشدهاید. اگر قایق در طوفان غرق بشود، چهکار خواهید کرد؟ چگونه خود را نجات میدهید؟»
پسرها درحالیکه میخندیدند روی عقیدهشان پافشاری کردند. شاه که خوب میدانست حرف زدن با آنها بیفایده است به آنها اجازه داد که بروند.
آنها معمولاً در سفرهایشان چیزی برای خود تدارک نمیدیدند و فقط سوار اسبهایشان میشدند و به راه میافتادند. این بار هم بدون برداشتن وسایلی روانه ساحل شدند. بعد از جستجوی بسیار، قایق کهنهی ماهیگیر پیری را که از آنجا رفته بود پیدا کردند.
این قایق برای هدفشان مناسب بود. برادر بزرگتر گفت: «اگر بتواند حرکت بکند، ماجراهای تازهای انتظار ما را میکشد.»
آنها مدتها به انتظار نشستند تا آسمان سیاه شد و ابری بزرگ و بارانی همهجا را پوشاند و تندباد با سروصدای زیاد شروع به وزیدن کرد و دریا طوفانی شد. آنها که منتظر چنین لحظهای بودند، قایق را به آب انداختند.
در همین موقع باران هم شروع شد. آنها بدون توجه به باران و طوفان پارو میزدند و قایق را جلو میبردند. موجهای بلند و کفآلود محکم با قایق آنها برخورد میکرد و پیراهنهای تنشان را خیس میکرد، طوفان همچنان ادامه داشت و آنها قایق کوچکشان را میراندند، آب زیادی توی قایق ریخته بود و کمکم آن را پر میکرد.
برادر کوچکتر گفت: «برادر، میتوانی شنا کنی؟»
و هر دو از این حرف خندیدند؛ اما بهزودی خنده از لبهایشان پرید. چون قایق سنگین شده بود و داشت غرق میشد. برادرها برای اولین بار ترسیدند و باعجله مشغول خالی کردن آبها شدند.
برادر بزرگتر گفت: «ما نباید بترسیم. این ماجرایی است که خودمان قبول کردهایم.»
برادر کوچکتر سری تکان داد و چیزی نگفت.
آنها مرگ را با همان شجاعتی میپذیرفتند که در زندگانی به استقبالش میرفتند. در همین موقع آنها روی موجهای غولپیکر دریا قایقی بزرگ و عجیبی را دیدند که از سنگ تراشیده شده بود. در درون قایق عجوزه پیری نشسته بود که موهای بلندی داشت و باد، وحشیانه آنها را به بازی گرفته بود. او بهجای پارو از بیل برای راندن قایقش استفاده میکرد و با مهارت، قایق را از میان موجها هدایت میکرد.
عجوزه پیر با صدایی بلندتر از هیاهوی طوفان و موجهای دریا گفت: «اگر من شما را بهسلامت برگردانم، به من چه میدهید؟»
برادر کوچکتر گفت: «از ما چیزی درخواست نکن، ما پسرهای پادشاهیم.»
برادر بزرگتر گفت: «اگر پدرمان از ماجرا آگاه بشود به تو پاداش خوبی خواهد داد.»
جادوگر پیر جواب داد: «من نه طلا میخواهم و نه نقره.»
برادر کوچکتر فریاد زد: «پس چه میخواهی؟ زود باش به ما بگو.»
جادوگر فریاد زد: «باید به من قول بدهید آخرین بچهای را که مادرتان به دنیا میآورد، به من بدهید. باید قسم بخورید وقتیکه من به آنجا آمدم بچه را به من بدهید.»
دو برادر باهم فریاد زدند: «هرگز!»
وقتیکه قایق بیشتر در آب دریا فرورفت، آنها گفتند: «آه، خیلی خوب، ما به تو قول میدهیم؛ اما باید بدانی که مادر ما پیرتر از آن است که صاحب فرزندی دیگر بشود.»
جادوگر فریاد زد: «این مهم نیست.»
بعد قایق خود را به آنها نزدیک کرد و گفت: «سر این بیل را بگیرید و بهطرف من بیایید.»
دو برادر یکی بعد از دیگری سر بیل را گرفتند و خود را به قایق پیرزن جادوگر رساندند. جادوگر با مهارت فوقالعادهای قایق را هدایت کرد و از میان موجهای خشمگین و کفآلود دریا گذراند و بهسوی ساحل برد. بهمحض اینکه برادرها به خشکی رسیدند از پیرزن تشکر کردند و به محلی که اسبهایشان را بسته بودند رفتند و بدون معطلی به قصر بازگشتند.
آنها درباره این ماجرا با هیچکس حرفی نزدند. فقط گاهی که باهم تنها میشدند، به یاد آن میافتادند و از جادوگر پیری که آنها را نجات داده بود حرف میزدند. آنها همیشه به هم میگفتند: «عجب قول و قرار مسخرهای! مادر ما آنقدر پیر است که دیگر هیچوقت نمیتواند بچهای به دنیا آورد.» و هر دو از این حرف میخندیدند؛ اما برادرها اشتباه میکردند. چون مادرشان بهزودی پسر دیگری به دنیا آورد. برادرها با هوشیاری و دقت بسیار از برادرشان مواظبت میکردند و هیچگاه او را تنها نمیگذاشتند.
چند سال بعد کشور همسایه به پادشاه اعلان جنگی داد؛ اما پادشاه پیر شده و نمیتوانست ارتش خود را در جنگ رهبری بکند، بهزودی جنگ شروع میشد و دو برادر که مجبور بودند به جنگ بروند، نمیدانستند چهکار بکنند و برادرشان را به چه کسی بسپارند. برای همین خیلی ناراحت بودند. برادر بزرگتر گفت: «برادر ما آنقدر بزرگ شده که میتواند از خودش مواظبت بکند. او در تیراندازی و سوارکاری مهارت دارد و در نبودن ما، دیگر برایش خطری وجود نخواهد داشت.»
بهاینترتیب برادرها راهی میدان نبرد شدند و برادر کوچکتر در کاخ ماند. او هنرهای رزمی را فرامیگرفت و به تمام آن چیزهایی که برادرهایش به او گفته بودند، عمل میکرد. او مدتها منتظر برگشت برادرانش بود تا به آنها نشان بدهد که چقدر در تمرینهایش پیشرفت کرده است؛ اما روزها و هفتهها و سالها گذشت و آنها نیامدند. تا اینکه، در اوج طوفانیترین روزهای دریا، جادوگر پیر به قصر آمد.
او شاهزاده را در اسطبل پیدا کرد. اسبها با دیدن او ترسیدند و شیهه کشیدند. شاهزاده آنها را آرام کرد. پیرزن با انگشت لاغر و درازش به او اشاره کرد و گفت: «تو مال من هستی. من آمدهام که حقم را ببرم.» شاهزاده خندید و با خود فکر کرد، حتماً پیرزن عقلش را ازدستداده است. آنوقت از او پرسید: «چرا من باید با تو بیایم؟ منزل من اینجاست، ممکن است روزی هم پادشاه بشوم.»
جادوگر پیر گفت: «تو باید با من بیایی. برادرهایت، در آن طوفان وحشتناک، قول دادند تو را به من بدهند. یک قول شاهانه. آنها ممکن نیست قولشان را زیر پا بگذارند.»
آنوقت بازوی او را گرفت و با دو اسب از اسطبل خارج شدند. شاهزاده هر کاری کرد نتوانست بازوی خود را بیرون بکشد، جادوگر گفت: «هرچقدر تقلا کنی فایدهای ندارد.»
شاهزاده جوان فهمید که از چنگ جادوگر پیر نمیتواند فرار کند.
آنها از تپهها و مزارع گذشتند، از میان جنگل تاریک، راه خود را باز کردند تا اینکه به ساحل رسیدند، قایق جادوگر در آنجا بود. جادوگر پیر گفت: «حالا باید با من قایقسواری کنی. همانطور که برادرهایت یکبار این کار را کردند.»
شاهزاده کمی مقاومت کرد؛ اما بعد مجبور شد سوار قایق بشود. ناگهان قایق تکانی خورد و شاهزاده به دریا افتاد. پیرزن باعجله به طرفش پرید و پارو را برداشت و با مهارت او را به داخل قایق کشاند. شاهزاده به بادبان کهنه نگاه کرد و با ترس پیش خود فکر کرد: «این بادبان کهنه چقدر میتواند در مقابل طوفان مقاومت کند؟!» در این فکر بود که ناگهان چشمهایش بسته شد و به خواب فرورفت. جادوگر پیر هم با خندهای شیطانی و یکچشم، به خواب رفته بود.
وقتی شاهزاده از خواب بیدار شد، خیلی تعجب کرد. او در قایق نبود. بلکه در اتاق بزرگی بود که پنجرههایش روبهدریا باز میشد. جادوگر پیر با آن خنده شیطانی، در راهرو ایستاده بود و او را نگاه میکرد.
شاهزاده فریاد زد: «اجازه بده بروم، پیرزن، پدر من پادشاه است. او الآن با سربازهایش به دنبال من میگردد.»
جادوگر پیر گفت: «تو برای همیشه باید پیش من بمانی. هیچکس هم نمیتواند تو را از من بگیرد.» بعد یک گونی را به داخل اتاق کشید و گفت: «بیا این را بلند کن و حسابی تکانش بده، دوست جوان من!» بهناچار اطاعت کرد و گونی را تکان داد. ناگهان اتاق پُر از پَر شد. پرها در اطراف شاهزاده شناور شدند و روی سروصورتش نشستند. هرکدام از پرها را که برمیداشت، پرهای دیگر بهجای آن مینشستند. جادوگر با لبخند فریاد زد: «تا آمدن شب، باید پرها در گونی باشد.»
شاهزاده فریاد زد: «این کار غیرممکن است. من چطور میتوانم اینهمه پر را داخل گونی کنم؟» اما جادوگر رفته بود.
شاهزاده سعی کرد پرها را بگیرد؛ اما پرها در هوا شناور بودند و از اینطرف به آنطرف میرفتند. سرانجام ناامید شد و دست از کار کشید. بعد در گوشهای نشست و صورتش را در میان دستهایش پنهان کرد. مانده بود معطل که چکار بکند، ناگهان صدایی شنید، بهطرف صدا برگشت، کبوتر سفید و زیبایی را دید که پشت پنجره نشسته بود.
شاهزاده پنجره را باز کرد و پرنده به داخل اتاق پرید. بعد بدون هیچ حرفی بالهایش را تکان داد و پرها را درون کیسه ریخت. پرها بهطرف کیسه میرفتند و یکبهیک داخل آن میشدند. کبوتر تا شب تمام کارهای شاهزاده را انجام داد.
شاهزاده با قدردانی، کبوتر سفید را نوازش کرد و سرش را بوسید. ناگهان کبوتر به دختری زیبا با موهای مشکی و چشمهای آبی تبدیل شد. دخترک گفت: «من هم بهوسیله جادوگر طلسم شدهام. تو باید قول بدهی، هر کاری را که من میگویم انجام بدهی، اینطوری ممکن است هردوی ما نجات پیدا کنیم.»
شاهزاده با نجوا گفت: «چکار باید بکنم؟ تو کِی دوباره تبدیل به پرنده میشوی؟»
دخترک گفت: «صبحگاه.»
و بعد ادامه داد: «با دقت به من گوش کن. وقتی جادوگر پیر آمد و فهمید کارهایت را انجام دادهای خشمگین خواهد شد؛ اما خشم و ناامیدی خودش را نشان نخواهد داد و از تو قدردانی خواهد کرد و بعد از تو میخواهد که با آزادی کامل در پیش او بمانی و تو هم باید وانمود کنی که قبول کردهای، بعد فوری از او بخواهی که آرزویت را برآورده کند.»
شاهزاده پرسید: «چه آرزویی باید بکنم؟ تنها آرزوی من این است که طلسم تو باطل شود.» دخترک در جواب شاهزاده گفت: «تو باید به جادوگر بگویی که من شاهزاده خانمی را میخواهم که مثل یک کبوتر سفید پرواز میکند.»
بعد پاکتی را که داخل آن پارچه ابریشمی نازک قرمزی را گذاشته بود، به شاهزاده داد و ادامه داد: «من این را به جایی از بدنم گره میزنم تا بهاینترتیب تو بتوانی مرا بشناسی.»
شاهزاده چیزی نگفت. دخترک گفت: «بنابراین تو باید هر کاری را که جادوگر میگوید انجام بدهی تا بتوانی به آرزویت برسی.»
شاهزاده گفت: «حتماً این کار را میکنم.»
وقتیکه اولین روشنایی روز در آمد، دختر به کبوتری سفید تبدیل شد و از پنجره بیرون پرید و پرواز کرد. در همین موقع جادوگر از راه رسید و چون کیسهی پُر از پَر را دید، ناراحتی خودش را پنهان کرد. شاهزاده گفت: «من آنچه را گفته بودی انجام دادم. حالا اجازه بده از اینجا بروم.»
جادوگر با تمسخر گفت: «پیش من بمان. من به تو آزادی خواهم داد تا هر کاری دلت میخواهد بکنی. فقط پیش من بمان و از من نگهداری کن. چون من جز تو کسی را ندارم. در عوض تمام ثروتم بعد از مرگ به تو خواهد رسید.»
شاهزاده بهآرامی سری تکان داد و گفت: «من به شرطی قبول میکنم که تو، شاهزاده خانمی را که همچون کبوتر سفید پرواز میکند، به من بدهی.»
جادوگرِ چشم قرمز که حیله گرانه به او نگاه میکرد به داخل آمد و با ملایمت گفت: «من درباره کبوتر سفید چیزی نمیدانم. شاهزادهای هم اینجا نیست؛ اما تو میتوانی بهجای او الاغ کوچولوی خاکستری مرا برداری.»
جادوگر، شاهزاده را به داخل جنگل برد و الاغ کوچولوی زیبایی را که بهآرامی علف میخورد به او نشان داد. شاهزاده هدیه جادوگر را قبول نکرد؛ اما یکدفعه چشمش به سُمهای الاغ افتاد که نخ نازک ابریشمی قرمزی به دور آن پیچیده شده بود.
آنوقت گفت: «باشد، من الاغ کوچولوی خاکستری را برمیدارم.»
جادوگر که چهرهاش به طرز عجیبی وحشتناک شده بود و از چشمانش خون میبارد، فوری روی الاغ پرید و با فریادهای وحشیانهای که میکشید از آنجا دور شد. شاهزاده با تعجب او را نگاه کرد و منتظر ماند. در همین موقع جادوگر درحالیکه یابوی پیر و بیدندانی را به دنبال خود میکشید، به آنجا آمد و به شاهزاده گفت: «من میتوانم این یابو را به تو بدهم.»
شاهزاده نمیتوانست این یابوی بیدندان را بهجای الاغ زیبا قبول بکند؛ اما ناگهان چشمش به دم یابو افتاد که پارچه نازک ابریشمی قرمزی به آن بسته شده بود. شاهزاده فوری گفت: «متشکرم، من این یابوی پیر را قبول میکنم.»
جادوگر یابو را به شاهزاده داد و ناگهان یابو به دختری زیبا تبدیل شد. جادوگر وقتی شاهزاده را دید، فهمید که کارش دیگر تمام شده است و قدرت جادوییاش بهوسیله دو نیروی جوان شکسته شده است. آنوقت درحالیکه دست لاغرش را تکان میداد و دیوانهوار فریاد میکشید بهطرف دریا دوید و بدون لحظهای تردید، به داخل آبهای خاکستری دریا شیرجه رفت و موجهای دریا او را در کام خود کشیدند.
همانطوری که در پایان تمام افسانههای خوب اتفاق میافتد، شاهزاده به همراه دختر به راه افتادند و بعد از جستجوی فراوان راه خود را پیدا کردند و به قصر بازگشتند و با یکدیگر ازدواج کردند. در آن سرزمین کسی به خوشبختی آنها پیدا نمیشد.