افسانه-های-مغرب-زمین-ایپابفا-پسرک-طبال

افسانه های مغرب زمین: پسرک طبال / گاهی باید دل به دریا زد و از هیچ نترسید!

افسانه های مغرب زمین: پسرک طبال / گاهی باید دل به دریا زد و از هیچ نترسید! 1

افسانه های مغرب زمین

پسرک طبال

نویسنده: حین کارودت
مترجم: رضا احمدی

جداکننده متنz

به نام خدا

روزگاری پسرک طبال شجاعی بود که همیشه در رؤیای مبارزه در جنگ‌های بزرگ به سر می‌برد؛ اما در سرزمینی که او زندگی می‌کرد صلح برقرار بود و او هیچ راهی پیدا نمی‌کرد تا شجاعتش را به اثبات برساند.

یک روز همین‌طور که در جنگل گردش می‌کرد، به یک برکه عمیق رسید که در کنار آن سه تا شنل روی زمین افتاده بود.

پسر با خودش گفت: «چه شنل‌های قشنگی! حیف است که این‌ها را اینجا کنار برکه رها کنم» و یکی از شنل‌ها را برداشت و با خود به خانه برد.

پسر طبال خیلی زود شنل را فراموش کرد؛ اما همان شب، وقتی‌که به رختخواب رفت، صدایی شنید که به‌آرامی او را می‌خواند:

– پسرک طبال، پسرک طبال، شنل مرا پس بده.

پسرک طبال بلند شد و در تختخوابش نشست. اتاق تاریک بود. ولی به نظر می‌رسید، نزدیک تختخواب، شبحی در حال بالا و پایین رفتن است.

پسرک پرسید: «تو کی هستی و چرا شنل را می‌خواهی؟»

صدا جواب داد: «من یک شاهزاده هستم و به‌وسیله‌ی یک جادوگر بدجنس طلسم شده‌ام. هرروز، من و خواهرهایم باید در برکه‌ای که تو امروز در جنگل دیدی، آب‌تنی کنیم. وقتی ما شنل‌ها را به تن کنیم، می‌توانیم به قصرمان پرواز کنیم و فقط برای دو ساعت در آنجا بمانیم.»

پسرک درحالی‌که از زیر لحاف، خودش را نیشگون می‌گرفت تا مطمئن شود بیدار است پرسید: «بعد چه اتفاقی می‌افتد؟»

شاهزاده خانم جواب داد: «من که از خواهرانم بزرگ‌تر هستم، مجبورم به کوه شیشه‌ای، جایی که جادوگر پیر زندگی می‌کند، برگردم و همان‌جا بمانم.»

پسرک در حال بیرون آمدن از رختخواب گفت: «من تاکنون چنین چیزهایی نشنیده بودم و البته شنل را به شما پس خواهم داد.»

و به آن‌طرف اتاق رفت و از داخل کمد، شنل را بیرون آورد و به شاهزاده خانم شبح مانند داد.

شاهزاده خانم تشکرکنان شنل را گرفت و خواست که برود؛ اما پسرک طبال فریاد زد: «پرواز نکن، حالا که شنلت را گرفتی، کمی بیشتر بمان و اگر از دست من کمکی برمی‌آید، بگو.»

شاهزاده خانم با افسردگی جواب داد: «هیچ راهی وجود ندارد که تو بتوانی به من کمک کنی. هیچ آدمیزادی تابه‌حال موفق نشده از آن کوه شیشه‌ای بالا برود. تازه اگر کسی هم موفق بشود با جادوگر بدجنس که در آن بالا منتظر است، روبرو خواهد شد.»

پسرک گفت: «این درست است که من هیچ‌چیز درباره کوه شیشه‌ای نمی‌دانم، اما پر دل‌وجرئت هستم و در ضمن از ماجراجویی هم خوشم می‌آید. اگر تو راه آن کوه را نشانم بدهی، من همین فردا صبح حرکت خواهم کرد.»

شاهزاده خانم گفت: «راه آن کوه از میان جنگل بزرگ می‌گذرد، جایی که غول‌های آدم‌خوار زندگی می‌کنند و واقعاً جای ترسناکی و …»

در این لحظه صدا قطع شد. پسرک فریاد زد: «نه حالا نرو، بازهم از آنجا برایم بگو!» اما دیگر از شبح خبری نبود. پسرک طبال، خیلی زود خوابش برد و تا صبح خواب غول‌ها و جادوگرها را دید.

صبح روز بعد، پسرک خیلی زود از تخت خواب بیرون پرید و طبلش را به دوش انداخت و به‌طرف پایین جاده به راه افتاد. وقتی به جنگل رسید، بدون اینکه ترسی به خود راه بدهد وارد جنگل شد؛ اما هیچ صدا و اثری از غول‌ها دیده نمی‌شد.

پسرک پیش خودش فکر کرد: «حالا که غول‌ها دنبال من نمی‌گردند، پس من باید دنبال آن‌ها بگردم.» پس طبلش را برداشت و با صدای بلند شروع کرد به زدن. همین‌طور که صدای طبل در جنگل طنین انداخته بود، ناگهان هیکل یک غول عظیم از میان علف‌های بلند پیدا شد. غول در خواب عمیقی فرورفته بود و مثل تنه‌ی یک درخت بلوط، بزرگ و قوی بود و قیافه وحشتناکی داشت، خصوصاً صورت آبله رویش که پر چین‌وچروک بود، مثل‌اینکه تگرگی از آهن گداخته به صورتش باریده باشد.

وقتی‌که غول چشمش به پسرک طبال افتاد، غرید و گفت: «هی، تو سوسک کوچولو، چرا مرا از خواب پراندی؟»

پسرک در جواب گفت: «داشتم با این طبل به سربازانم علامت می‌دادم که یک غول پیدا کرده‌ام.»

غول پرسید: «منظورت از اینکه یک غول پیدا کرده‌ای، چیست؟»

پسرک به‌آرامی گفت: «سربازان من به جنگل آمده‌اند تا پادشاه این سرزمین را از شر غول‌ها خلاص کنند. باید آن‌ها را خودت ببینی، هرچند فکر نمی‌کنم بتوانی. به‌هرحال، آن‌ها به‌زودی به اینجا خواهند آمد، تعداد آن‌ها هزاران نفر است، کلاه‌خود و زرهی دارند که تابه‌حال مثل آن‌ها دیده نشده است. آن‌ها به زیرکی شیاطین می‌جنگند و می‌خواهند تو و غول‌های دیگر را تا قبل از تاریک شدن هوا دستگیر کنند.»

برخلاف انتظار پسرک، غول حرف‌های او را باور کرده بود و از پسرک پرسید: «چرا فکر می‌کنی اگر آن‌ها به اینجا بیایند من آن‌ها را نخواهم دید؟»

پسرک جواب داد: «برای این‌که آن‌ها مثل من کوچک هستند و یواشکی تو را محاصره کرده و از تو بالا خواهند رفت و قبل از اینکه متوجه شوی تو را به زمین خواهند انداخت، آن‌وقت دست‌ها و پاها و چشم‌هایت را خواهند بست…»

چشم‌های غول از تعجب گرد شد. او فکر نمی‌کرد بتواند با هزاران نفر سرباز زره‌پوش نامرئی -که می‌خواهند با طناب‌های آهنی دست‌ها و پاهای او را ببندند- مبارزه کند.

بعد از کمی سکوت، غول با اضطراب پرسید: «تو گفتی که آن‌ها به این‌طرف می‌آیند؟»

پسرک با اطمینان پاسخ داد: «بله، چون من با طبلم به آن‌ها علامت دادم که یک غول پیدا کرده‌ام.»

غول پرسید: «فکر نمی‌کنم تو بتوانی با طبلت علامت بدهی که اشتباه کرده‌ای، می‌توانی؟»

پسرک طبل‌زن گفت: «البته که می‌توانم، من هر چه را که بخواهم، می‌توانم با طبلم به آن‌ها بگویم.»

غول گفت: «پس می‌توانی سربازانت را به‌طرف دیگر جنگل بفرستی و آن‌ها را از اینجا دور کنی؟»

پسرک وانمود کرد که مردّد است.

غول که خیلی نگران شده بود، گفت: «اگر این کار را بکنی، هر کاری که بخواهی برایت انجام خواهم داد.» و بعد ادامه داد: «فقط بگو چه می‌خواهی تا فوری برایت انجام دهم.»

پسرک طبال گفت: «خوب، در این صورت من به تو کمک می‌کنم، البته این لطف خیلی بزرگی است که من در حق تو می‌کنم.»

بعد طبلش را برداشت و وانمود کرد می‌خواهد به آن ضربه بزند.

پسرک دوباره گفت: «آه! آه بله، ولی اول باید بپرسم که آیا تو مرا به کوه شیشه‌ای خواهی برد؟ اگر این کار را بکنی، آن‌وقت من طبلم را به صدا درخواهم آورد.»

غول، درحالی‌که کم مانده بود، از ترس جلوی پسرک به‌زانو درآید، گفت: «البته، البته که می‌برم.»

پسرک گفت: «عالی است، در این صورت من خیلی زود به آنجا خواهم رسید، به خاطر اینکه پاهای تو خیلی بزرگ‌تر از پاهای من است.» و طبل را محکم به صدا درآورد. پس از مدتی گفت: «حالا دیگر سربازان من از این‌طرف به دنبال من نخواهند آمد.»

غول پسرک را بلند کرد و روی شانه خود نشاند و از جنگل عبور کرد. همین‌طور که به‌سرعت در حال رفتن بودند، پسرک از غول پرسید: «این کوه شیشه‌ای چگونه جایی است؟»

غول غرولند کنان گفت: «این کوه سه برابر بزرگ‌تر از بلندترین کوهی است که می‌توانی تصور کنی و چنان لیز است که حتی پرندگآن‌هم نمی‌توانند روی آن بنشینند. هیچ انسانی تاکنون نتوانسته از آن بالا برود.»

اما پسرک اهمیتی به حرف‌های غول نداد و دلسرد نشد. سرانجام وقتی‌که غول پسرک را پایین کوه شیشه‌ای زمین گذاشت، پسرک از غول به گرمی تشکر کرد.

در تمام طول روز پسرک سعی‌ کرد به‌آرامی از کوه شیشه‌ای بالا برود. ولی همین‌که هوا رو به تاریکی رفت، پسرک متوجه شد که هرگز نمی‌تواند بدون کمک به بالای کوه شیشه‌ای صعود کند. کوه مثل آیینه‌ی خانه‌شان صاف و لیز بود و دقیقاً همان‌طوری بود که غول گفته بود. به‌آسانی نمی‌شد از آن صعود کرد. کم‌کم به پسرک احساس خستگی و غم و اندوه دست می‌داد. فکر کرد: «اگر نتوانم بر کوه پیروز شوم، دیگر هر گز شاهزاده خانم زیبا را نخواهم دید.»

پسرک همان‌طور در مقابل کوه ایستاده بود و از تلاشی که برای بالا رفتن از کوه کرده بود، خسته و دلسرد شده بود. در این موقع دو نفر از دور ظاهر شدند. انگار سر چیزی باهم دعوایشان شده بود. وحشیانه به هم می‌پریدند و ناسزا می‌گفتند. پسرک به طرفشان رفت.

وقتی نزدیک آن‌ها شد، گفت: «چی شده؟ چرا باهم دعوا می‌کنید؟»

یکی از مردها با خشونت جواب داد «پسر، تو دخالت نکن!»

اما دومی به زین کهنه‌ی اسبی که بین آن‌ها روی زمین بود اشاره کرد و گفت: «سر این زین اسب باهم دعوا می‌کنیم، چون خیلی باارزش است، هرکسی روی این زین بنشیند، به هرجایی که آرزو کند- هر جای دنیا که باشد- این زین او را در یک‌چشم به هم زدن به آنجا خواهد برد.»

پسرک درحالی‌که به زین خیره شده بود گفت: «آه! پس این یک زین پرنده است، تعجبی ندارد که شما سر آن دعوا کنید.»

مرد اولی گفت: «ما هر دو سهمی مساوی در به دست آوردن این زین داریم و حالا نمی‌توانیم توافق کنیم که زین مال کدام‌یک از ما باشد.»

دومی فریاد زد «زین مال من است.»

پسرک طبال گفت: «دست نگه دارید و به حرف من گوش کنید، من می‌دانم چگونه این مشکل را حل کنم» و بعد، از آنجا دور شد و یک شاخه‌ی درخت را شکست و آن را در زمین فروکرد. بعد رو کرد به آن دو و گفت: «حالا، هرکدام از شما زودتر به این چوب رسید، اول سوار زین خواهد شد.» مردها قبول کردند، اما همین‌که آن دو به‌طرف چوب دویدند، پسرک روی زین پرید و آرزو کرد که او را بالای کوه شیشه‌ای ببرد.

در یک‌چشم به هم زدن، پسرک خود را بالای کوه شیشه‌ای دید، در دشت وسیعی که در مقابلش گسترده بود، یک خانه سنگی قدیمی وجود داشت. در پشت خانه‌یک جنگل سیاه و تاریک امتداد داشت و در مقابل جنگل یک برکه‌ی بزرگ قرار داشت.

پسرک درحالی‌که ابرها در بالای سرش شناور بودند، به اطراف خود نگاه کرد تا شاید صدا یا اثری از موجودات زنده ببیند. ولی فقط صدای زوزه‌ی باد بود که در درختان می‌پیچید. پسر با خودش فکر کرد این مکان عجیب مطمئناً از تمام میدان‌های نبرد ترسناک‌تر است. برای اینکه شهامت خود را از دست ندهد، شروع کرد به سوت زدن و به‌طرف خانه سنگی رفت. وقتی مقابل خانه رسید، در زد.

پیرزن عجوزه‌ای در را باز کرد. پیرزن چشمانی سرخ داشت و یک عینک ذره‌بینی روی دماغ دراز و خمیده‌اش بود، پسر خیلی زود فهمید که او یک جادوگر است.

پیرزن با صدای گوش‌خراشی پرسید: «اینجا چه می‌خواهی؟» و همین‌طور که به پسرک خیره شده بود، از چشمانش برق شرارت می‌بارید.

پسرک با شجاعت گفت: «هیچی، جایی برای خوابیدن و کمی غذا برای خوردن، مادربزرگ.»

پیرزن گفت: «هر دو را به تو می‌دهم، ولی به شرطی که فردا، آب برکه را خالی و ماهی‌های برکه را قبل از اینکه هوا تاریک بشود دسته‌بندی کنی.»

پسرک گفت: «متوجه شدم» و سپس وارد خانه شد. پیرزن جادوگر به او غذا و یک تخت خواب نرم برای خوابیدن داد. پسرک به خواب عمیقی فرورفت، اما صبح خیلی زود از خواب بیدار شد و آماده شد تا قولی را که شب پیش به جادوگر داده بود انجام دهد.

پسرک پیرزن را صدا زد و گفت: «مادربزرگ، یک سطل بزرگ به من بده»

پیرزن با صدایی شبیه به قدقد مرغ گفت: «بیا این را بگیر» و یک انگشتانه‌ی نقره‌ای را از انگشت دستش درآورد و به پسر داد و گفت: «آب برکه را باید با این انگشتانه خالی کنی.»

پسرک تمام صبح تا ظهر را زحمت کشید، اما خیلی خوب می‌دانست که این کار عملی نیست. با خودش گفت: «اگر من هزار سال یا بیشتر فرصت داشتم، بازهم نمی‌توانستم با این انگشتانه آب برکه را خالی کنم.»

پسرک خسته و کسل، انگشتانه را دور انداخت و کنار برکه به روی زمین نشست. در این موقع، درِ خانه‌ی کوچک باز شد و یک دختر قشنگ از آن خارج شد، پسرک فکر کرد، او باید خدمتکار باشد، زیرا لباس‌هایش کهنه و مندرس و پاهایش برهنه بودند. دخترک سبد غذایی آورد و جلوی پسرک گذاشت و گفت: «خیلی به نظر غمگین می‌آیی، چرا تا این حد احساس درماندگی می‌کنی؟»

پسرک گفت: «پیرزن جادوگر به من کار غیرممکنی محول کرده است» و با یک آه عمیق ادامه داد: «من به اینجا آمدم تا به دختر پادشاه کمک کنم، اما حالا به نظر می‌رسد که شکست خورده‌ام.»

دخترک گفت: «من به تو کمک خواهم کرد. سرت را روی دامن من بگذار و بخواب. وقتی بیدار شوی، برکه از آب خالی خواهد بود.»

پسرک خسته‌تر از آن بود که حتی سؤال کند و با یک تبسم رضایت‌آمیز آنچه را که دخترک گفته بود انجام داد و خیلی زود به خواب رفت. همین‌که پسرک خوابید، دخترک حلقه اسرارآمیز آرزوها را که به یک زنجیر نقره‌ای در زیر لباس کهنه‌اش بسته شده بود، درآورد و چرخاند و زیر لب زمزمه کرد:

– آب، بالا! ماهی‌ها، بیرون!

ناگهان آب درون برکه به هوا رفت و مثل یک غبار سفید گردید و ماهی‌ها به بیرون برکه ریخته شدند. دختر، طبال را بیدار کرد. پسر درحالی‌که چشم‌هایش را می‌مالید از خواب بیدار شد و از دیدن برکه خالی و ماهی‌هایی که بیرون برکه بر اساس اندازه و نوع، طبقه بندی شده بودند، تعجب کرد و درحالی‌که فریاد می‌زد گفت: «تمام کارها انجام شد و جادوگر دیگر هیچ ایرادی نمی‌تواند از من بگیرد.»

دخترک گفت: «حالا بلند شو و یکی از آن ماهی‌ها را که با بقیه فرق دارد، از درخت آویزان کن.»

پسرک این کار را انجام داد. دخترک ادامه داد: «وقتی‌که هوا تاریک شد و جادوگر پیر آمد، تو باید این ماهی را به صورت او پرتاب کنی و بگویی این برای توست، ای جادوگر پیر» پسر گفت: «این کار را با خوشحالی انجام خواهم داد» و بعد دخترک او را تنها گذاشت و به خانه سنگی رفت.

وقتی هوا تاریک شد، پیرزن جادوگر ظاهر شد. او هیچ‌چیزی درباره برکه خالی نگفت و فقط سؤال کرد: «چرا آن ماهی آن بالا رفته؟»

پسرک به یاد حرف‌های دخترک افتاد و جواب داد: «این برای توست، ای جادوگر پیر» و آن‌وقت ماهی را به صورت پیرزن پرت کرد. جادوگر مثل‌اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده است همان‌جا ایستاد و بعد با لحنی موذیانه و کینه‌توزانه گفت: «آه! پسرک سرباز من، قبل از اینکه از اینجا بروی، کارهای دیگری هست که باید برای من انجام بدهی، فردا صبح باید تمام درخت‌های جنگل را برای من قطع کنی.»

صبح زود روز بعد، پسرک با تبری که جادوگر پیر به او داده بود به جنگل رفت؛ اما وقتی خواست با تبر به اولین درخت ضربه بزند، تبر به هوا پرید. به خاطر این‌که از لاستیک ساخته شده بود. پسرک تبر را با تنفر دور انداخت و با خودش گفت «چگونه می‌توانم با چنین تبری درختان جنگل را قطع کنم؟»

وقتی‌که در اوج ناامیدی بود، دختر زیبا درباره ظاهر شد و گفت: «سرت را روی دامن من بگذار. وقتی کار قطع کردن درختان جنگل تمام شد، تو را بیدار خواهم کرد.»

به‌این‌ترتیب، یک‌بار دیگر، پسرک طبال از دخترک تشکر کرد و سرش را روی دامن او گذاشت و به خواب رفت. وقتی چشمه‌های پسرک بسته شد، دخترک حلقه جادویی را چرخاند و گفت: «درختان جنگل قطع شوید.»

ناگهان درختان بزرگ جنگل با صدای مهیبی روی زمین افتادند و با صدای آن‌ها طبال شجاع از خواب پرید.

دخترک گفت: «جادوگر پیر از تو خواهد خواست تا درختان را خرد کنی و هیزم آن‌ها را روی‌هم بچینی و انبار کنی، اما نگران نباش. من این کار را برایت انجام می‌دهم.»

پسرک پرسید «جادوگر چه کارهای دیگری برای من در نظر گرفته است؟ من چه‌کار باید بکنم تا بر او پیروز شوم؟»

دخترک گفت: «غروب که شد، او به اینجا می‌آید و از تو می‌خواهد برایش از هیزم‌ها آتش روشن کنی تا استخوان‌هایش گرم شود، وقتی این کار را انجام دادی، او خواهد گفت: «یک کُنده در وسط آتش وجود دارد که خوب نمی‌سوزد، آن را برای من بیرون بیاور» ولی اگر تو شجاع باشی در آتش نخواهی سوخت.»

وقتی هوا تاریک شد، جادوگر پیر به جنگل، جایی که درختان قطع شده بودند و به‌صورت کوهی از هیزم درآمده بودند آمد. جادوگر درحالی‌که دست‌هایش را به هم می‌مالید گفت: «چقدر امشب هوا سرد است. برایم آتش روشن کن تا استخوان‌هایم گرم شود.»

پسرک اطاعت کرد و هیزم‌ها را آتش زد و خیلی زود آتش عظیمی فراهم شد، اما جادوگر هنوز راضی نبود و به پسرک گفت «در وسط آتش کُنده‌ای هست که نمی‌سوزد.» و درحالی‌که با چشم‌های سرخش به پسرک نگاه می‌کرد گفت «آن را برای من بیرون بیاور. پسرک سرباز»

ناگهان پسرک طبال به وسط آتش پرید و کنده‌ی درخت را بدون این‌که حتی یک مو از سرش آتش بگیرد، بیرون آورد؛ اما به‌محض این‌که چوب را جلوی پیرزن گذاشت، کنده‌ی درخت به دختر زیبایی که همه‌ی کارها را برای او انجام داده بود تبدیل شد؛ اما حالا او در لباس کهنه و مندرس همیشگی‌اش نبود، بلکه لباس ابریشمی براقی به تن داشت که با رشته‌های طلایی بافته شده بودند و روی سرش تاجی طلایی وجود داشت.

دخترک گفت: «بله. من شاهزاده‌ای هستم که تو برای نجات او به اینجا آمده‌ای.»

جادوگر از خشم در خود می‌پیچید و چشم‌های سرخش از شدت خشم برافروخته شده بود. جادوگر سعی کرد شاهزاده را به داخل آتش بیندازد؛ اما پسرک خیلی چالاک‌تر و قوی‌تر از او بود و جادوگر را با دست‌هایش محکم گرفت و به داخل آتش هل داد. خیلی سریع شعله‌های آتش، جادوگر را در خود فروبردند.

شاهزاده با خوشحالی فریاد کشید: «طلسم جادوگر برای همیشه باطل شد. حالا ما آزاد شدیم و می‌توانیم به خانه برگردیم. خواهرانم نیز تابه‌حال باید از شر طلسم جادوگر آزاد شده باشند.»

پسرک طبال گفت: «من علاقه ندارم در قصر پادشاهی زندگی کنم و تو تنها دختری هستی که دوست دارم با او ازدواج کنم.»

شاهزاده خانم گفت: «من هم با تو به هر جا که بروی می‌آیم، به خاطر این‌که جانت را برای نجات من به خطر انداختی، بنابراین زندگی دوباره‌ی من به تو تعلق دارد.»

پسرک، شاهزاده خانم را روی زین پرنده خود نشاند و آرزو کرد که به‌سلامت به خانه‌شان برسند.

با توجه به این‌که پدر و مادر پسرک مردمانی عادی و کشاورز بودند، پسرک از شاهزاده خانم پرسید آیا مایل است مثل مردم عادی لباس بپوشد. شاهزاده خانم با خوشحالی لباس‌های ابریشمی را از تن درآورد و تاج طلایی را نیز از سرش برداشت و در عوض لباس‌های مردم عادی را پوشید.

پسرک پیش خودش گفت: «او خیلی مطیع و حرف‌شنو است. پس من نباید نسبت به عشق و علاقه و وفاداری او در زندگی هیچ تردیدی داشته باشم.»

به‌این‌ترتیب آن‌ها سالهای سال به‌خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند. در تمام این مدت طبال از گفتن ماجرای شاهزاده خانم زیبا و کوه شیشه‌ای غرق شادی می‌شد؛ اما متأسفانه، بچه‌ها و نوه‌هایش هیچ‌کدام از حرف‌های او را باور نمی‌کردند. چون طبال جای دقیق غول و همچنین محل کوه شیشه‌ای را به آن‌ها نگفته بود… .



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *