افسانه های مغرب زمین
هدیه کوتولهها
نویسنده: حین کارودت
مترجم: رضا احمدی
در گذشتههای دور که آرزوها کمتر به حقیقت میپیوست، دو دوست وجود داشتند: یکی آهنگر و دیگری بازرگان که اغلب باهم به مسافرت میرفتند. آهنگر، مرد جوانی بود با صورت ظریف و موهایی زیبا؛ تنها آرزوی او این بود که پولی تهیه کند و با دختر محبوب دوران کودکیاش ازدواج کند.
بازرگان دو برابر آهنگر سن داشت و چندین بار شانس خود را امتحان کرده بود و مقداری پول به دست آورده بود؛ اما او آدم قانعی نبود و میخواست ثروت زیادی به دست بیاورد و در این راه تمام کوشش خود را به کار میبرد.
روزی این دو دوست باهم از جاده میگذشتند. آهنگر جوان، بهتنهایی گام برمیداشت. بازرگان هم با برآمدگی روی شانههایش که ناشی از خم شدن روی دفترهای تجاری بود راه میرفت. او همیشه این دفترها را با دقت تمام همراه خود حمل میکرد. آهنگر رو به بازرگان کرد و گفت: «اگر کمی عجله کنی، میتوانیم قبل از تاریکی هوا به مهمانخانه خارج شهر برسیم.»
اما بازرگان گفت: «تو باید کمی قدمهایت را آهستهتر کنی تا من بتوانم با تو همراهی کنم.»
وقتیکه شب فرارسید، آنها به یک درخت کو چک رسیدند و متوجه شدند که از داخل درخت صدای موزیک دلنوازی به گوش میرسد.
آهنگر پرسید: «یعنی چه؟ چه کسی در این ساعت موزیک میزند؟!»
دوستش با تأسف گفت: «احتمالاً یک عده از جوانان نادان دهکده جشن به راه انداختهاند.»
آهنگر گفت: «بیا به آنجا برویم و ببینیم چه خبر است.»
بازرگان درحالیکه به خاطر تلف کردن وقتشان غرغر میکرد، به دنبال دوست جوانش به راه افتاد و بهطرف محلی که صدا میآمد، یعنی به داخل درخت رفت.
درست وسط روشنایی، گروهی را دیدند که میرقصیدند و جستوخیز میکردند و آواز میخواندند. آنها جوانان دهکده نبودند؛ بلکه مردان کوتوله بودند.
در وسط دایره یک کوتولهایستاده بود که قدش از دیگران بلندتر بود و ریش سفیدی داشت که به پاهایش میرسید. او با تمام وجود مشغول نواختن ویلن بود؛ مثلاینکه تمام زندگیاش به آن بسته است. موزیک عجیبی بود با صدایی سحرآمیز، بهطوریکه دو مسافر با شنیدن آن، نتوانستند از جای خود تکان بخورند. ناگهان کوتولهای که در وسط ایستاده بود، ویلن خود را زمین گذاشت؛ از میان دوستانش عبور کرد و بهطرف آن دو مسافر دوید و به آنها دستور داد که به جمع آنها بپیوندند.
بازرگان خیلی ترسید، اما آهنگر جوان بهآرامی زمزمه کرد: «آنها صدمهای به ما نمیزنند، ما باید نشان دهیم که نمیترسیم.»
پیرمرد به دنبال آنها وارد حلقه شد و ویلنش را برداشت و دوباره موزیک عجیب و شیرین و سحرآمیز، فضا را پر کرد. بازرگان جستوخیزکنان به آنها پیوست، آهنگر هم با آنها همصدا شد؛ اما ناگهان رهبر کوتولهها ویلن را کنار گذاشت، چاقوی بزرگی را از کمرش بیرون کشید و شروع به تیز کردن آن روی سنگ کرد.
وقتیکه چاقو بهاندازه کافی تیز شد، مرد کوتوله بازرگان هراسان را محکم با هر دو دست گرفت و موهای بلند و خاکستری او را تراشید. بعد همین کار را با آهنگر کرد.
آن دو خیلی ترسیدند و آنقدر تعجب کرده بودند که جرئت اعتراض نداشتند. مرد کوتوله با رضایت از رفتار آنها خندید و دست آنها را نوازش کرد.
سپس آنها را به بیرون دایره آورد و با دست، توده زغالی را که پایین تپه قرار داشت، نشان داد و بدون هیچ حرفی اشاره کرد که هر چه زودتر جیبهایشان را پر از زغال کنند. آنها این کار را باعجله انجام دادند. حالا هردو آنقدر گیج بودند که هیچ کار بهجز اطاعت نمیتوانستند بکنند.
وقتی جیبهایشان پر شد، کوتوله پیر، راه خروج از درخت را به آنها نشان داد. دو دوست دیگر نیازی به خداحافظی مجدد نداشتند. آنها تمام راه را دویدند و از درخت بیرون آمدند. کمی که رفتند به یک مهمانخانه رسیدند. هردو دوست خیلی ترسیده بودند و از صاحب مهمانخانه خواستند که جایی برای خوابیدن به آنها بدهد. آنقدر خسته بودند که نتوانستند چیزی بخورند. با تمام لباسهای خود روی تختخواب حصیری دراز کشیدند؛ درحالیکه مقدار زیادی زغال در جیبهایشان بود.
وقتیکه صبح از خواب بیدار شدند، ناگهان متوجه شدند که بهطور معجزهآسایی تمام زغالها به طلا تبدیل شده است و در شادی و حیرت فرورفتند. آهنگر درحالیکه فریاد میزد، با دست ضربهای به دست دوستش زد و گفت: «بالاخره ثروتمند شدم؛ و همه اینها را مدیون مردان کوتوله هستم. حالا قادر هستم با دختری که میخواهم ازدواج کنم و میتوانم یک خانه داشته باشم.»
تاجر وقتی دوستش با هیجان صحبت میکرد، کاملاً ساکت بود و تأسف میخورد که چرا جیبهایش را بیشتر از زغالهای سحرآمیز پر نکرده بود؛ اما یکدفعه متوجه آهنگر شد و دید که سرش کاملاً مو دارد؛ بعد به سر خود نگاه کرد و دید موهایش سر جایش است. موهای او دوباره به حالت اول برگشته بود.
تاجر گفت: «این حقیقت دارد که ما توانستیم از این حادثه جان سالم به در ببریم، اما من حاضرم هر چه مو دارم بدهم تا طلا به دست بیاورم. بههرحال بعد از همه اینها هم مو داریم و هم طلا!»
حالا هر دو دوست پول کافی برای رسیدن به آرزوهایشان داشتند. آهنگر با دختر محبوبش ازدواج کرد و یک کلبه کوچک خرید و با رضایت و شادمانی زندگیاش را ادامه داد. تاجر پولش را در تجارتخانه به کار انداخت و توانست سود خوبی ببرد؛ اما هیچوقت راضی و خوشحال نبود.
یک روز تاجر دوست آهنگرش را ملاقات کرد و علت نارضایتی خود را به او گفت. او گفت: «ما باید بیشتر از این طلا به دست بیاوریم. من میدانم که شانس من سه برابر شانس توست. من میخواهم بازهم امتحان کنم.» و چشمانش از شدت طمع درخشید.
آهنگر گفت: «به همین چیزهایی که داری قانع باش!» تاجر درحالیکه سرش را تکان میداد، گفت: «نه! بازهم با من بیا تا به داخل آن درخت برویم و از کوتولهها طلای بیشتری بگیریم. حالا ما میدانیم که زغالها به طلا تبدیل میشوند. بیا یک کیسه بزرگ برداریم و لباسی با جیبهای بزرگ بپوشیم.»
اما آهنگر قبول نکرد، خندید و گفت: «من بیشتر از این نمیخواهم. اگر تو میخواهی یکبار دیگر شانست را امتحان بکنی و دوباره پیش کوتولهها بروی، این بار باید تنها بروی.»
بنابراین با رسیدن شب تاجر آماده شد که حرکت کند. روی شانههای قوزدارش یک چمدان بزرگ گذاشت و یک کت کهنه با جیبی بزرگ پوشید.
وقتیکه نزدیک تپه رسید، مانند دفعه قبل صدای موزیک سحرآمیز را شنید. سپس دید که کوتولهها دایرهوار در حال رقصیدن و جستوخیز، دور پیرمرد ویلنزن میرقصند و جستوخیز میکنند.
یکبار دیگر تاجر به مرکز دایره رفت. دوباره موهایش را با چاقو بریدند و زغالها را نشانش دادند.
او تمام جیبهایش را پر کرد؛ آنقدر که جیبهایش سنگین شده بودند. بعد زغالها را داخل کیسه ریخت و آن را طوری پر کرد که نزدیک بود پاره شود. بعدازاینکه بهاندازه کافی زغال برداشت، راضی شد و درخت را ترک کرد.
وقتی به مهمانخانه برگشت، از فکر طلاهایی که فردا صبح خواهد دید و از فکر اینکه این زغالها چقدر ثروت او را زیاد خواهند کرد، نتوانست بخوابد.
مرتب با خود تکرار میکرد: «من ثروتمند خواهم شد! ثروتمند، ثروتمند! من یکی از ثروتمندترین مردان شهر خواهم شد!»
تا اینکه خوابش برد؛ اما تمام شب روی تخت حصیری از این پهلو به پهلوی دیگر غلت میخورد و بهمحض شنیدن صدای خروس، از خواب پرید. در یک لحظه چشمانش را باز کرد. او فقط به فکر طلاها بود و بدون معطلی، کتش را چنگ زد؛ و جیبهایش را خالی کرد، اما درحالیکه میلرزید، دید که در دستانش هیچ طلایی نیست؛ فقط تکههای زغال است!
او میلرزید و نمیخواست بدشانسی خود را باور کنند. با فشار، دستان کثیفش را به داخل کیسه کرد و تکههای زغال را بیرون آورد.
با خودش گفت: «نه، نه! این حقیقت ندارد! مرد کوتولهاین بار به من کلک زد و کلاه سرم گذاشت.»
بعد ابروهایش را بالا انداخت و از ناامیدی گریه کرد. صورتش کاملاً سیاه و کثیف شده بود و پیراهن زیبا و جلیقهاش کاملاً از بین رفته بود. یکدفعه چشمش به آیینه افتاد: خدایا، خدایا! حتی یک تار مو هم روی سرش نبود و او کاملاً کچل شده بود.
تاجر با ناراحتی فریاد زد «طمع زیاد با من چه ها کرد! کوتوله بالاخره مرا تنبیه کرد.» بهمحض اینکه مهمانخانه را ترک کرد، بهطرف خانه آهنگر رفت؛ چون در این شرایط احتیاج به کسی داشت که احساس او را درک کند و به او آرامش بدهد.
بعدازاینکه آهنگر ماجرا را شنید، گفت: «ما باهم زیاد سفر کردهایم و من خیلی متأسفم که تو اینطور بدشانسی آوردی! اما ناراحت نباش. تا هر وقت که دلت بخواهد میتوانی در منزل من بمانی.»
بازرگان در منزل آهنگر ماند و زن آهنگر کلاه زیبایی برای او بافت تا روی سر طاسش بگذارد. زن و شوهر جوان تا جایی که توانستند به شکلهای گوناگون به او مهربانی کردند تا اینکه بازرگان ناراحتی خود را کاملاً فراموش کرد. بازرگان بعدازآن دیگر سعی نکرد برای سومین بار شانس خود را امتحان کند؛ چون او دیگر کاملاً عوض شده بود. او درحالیکه غمگین به سر طاسش اشاره میکرد، گفت: «آه دوستان عزیز من! کسی که تمام زندگیاش را صرف به دست آوردن طلا بکند هیچوقت به خوشبختی واقعی نخواهد رسید؛ اما اگر شما عاقل باشید – همانطور که هستید – یاد میگیرید که به آنچه دارید قانع باشید.»