افسانه های مغرب زمین
هانس و مرد کوچک آهنی
با خدا باش و پادشاهی کن
نویسنده: حین کارودت
مترجم: رضا احمدی
ممکن است فکر کنید که هر پادشاهی خوشبخت است؛ زیرا شاهان پول زیادی برای خرج کردن دارند. آنها بهترین اسبها را برای سوارشدن دارند؛ بهترین جواهرات را برای آویختن و بزرگترین قصرها را برای زندگی کردن؛ اما روزگاری پادشاهی بود که همهی این چیزها را داشت ولی شاد نبود. در حقیقت خیلی هم غمگین بود، آنهم به خاطر دخترش. دخترک خیلی زیبا بود، اما بیحال و نیمهجان در بستر دراز کشیده بود و از بیماری عجیبی رنج میبرد که هیچکس نمیتوانست آن را درمان کند. پادشاه، هر زمان که به فرزند عزیزش که با ناتوانی در بستر دراز کشیده بود، نگاه میکرد بیشتر و بیشتر غمگین میشد. پزشکان بسیاری از تمام نقاط جهان برای معالجه دخترک میآمدند و هرکدام یک نوع دارو تجویز میکردند، به نظر میرسید که هیچکدام از آنها کوچکترین اثری ندارد.
سرانجام، پزشک پیر دانایی که راه بسیار درازی برای دیدن شاهزاده خانم بیمار طی کرده بود، گفت: «دختر شما درصورتیکه سیب مخصوصی را بخورد، خوب میشود.»
پادشاه بااینکه نمیتوانست به سخنان پزشک پیر اعتماد کند، اما بااینوجود دستور داد در همهجا جار بزنند که هر کس سیب مخصوص را برای شاهزاده خانم بیاورد و او را خوب کند، میتواند با شاهزاده خانم عروسی کند و پادشاه شود.
بهزودی این خبر در همهجا پیچید تا به گوش کشاورز فقیری رسید که سه پسر داشت. کشاورز فوری تصمیم گرفت مقداری از سیبهای باغش را به قصر بفرستد.
بعد از شام با هیجان زیادی سه پسرش را صدا کرد. به بزرگترین پسرش گفت: «تو باید سیبها را به قصر ببری. آنها بهقدری سرخ و براق هستند که حتماً حال شاهزاده خانم را دوباره خوب میکند. بعد هم پادشاه به قولش عمل میکند و به تو اجازه میدهد با دخترش ازدواج کنی.»
پسر بزرگتر گفت: «من خوشم میآید. واقعاً خوشم میآید که با یک شاهزاده خانم واقعی ازدواج کنم.» و صورت زیبایش از فکر این موضوع روشن شد. بعد اضافه کرد: «من از قدرت و شکوه پادشاهی هم خوشم میآید. بهزودی به همه نشان خواهم داد که در قصر، ارباب واقعی چه کسی است!»
فردای آن روز او به باغ میوه رفت و سبدی را پر از سیبهای سرخ کرد. بعد بهطرف قصر راه افتاد. هنوز راه زیادی نرفته بود که یک مرد کوچک آهنی را دید که صورت زشت و قد کوتاهش، مرد جوان را وادار کرد با نظری کاملاً تحقیرآمیز به او نگاه کند.
مرد کوچک پرسید: «در سبدت چه داری؟» مرد جوان بهتندی جواب داد: «به تو ربطی ندارد، پای قورباغه دارم!» و بهتندی به راهش ادامه داد.
مرد کوتوله درحالیکه دور میشد زیر لب گفت: «خوب، باید اینطور باشد و بنابراین همانطور هم میشود.» و رفت.
وقتی پسر بزرگ کشاورز به قصر رسید به نگهبانان گفت، سیبهایی آورده است که حتماً شاهزاده خانم را خوب میکنند. وقتی پادشاه این خبر را شنید خیلی خوشحال شد و دستور داد مرد جوان را فوراً نزد او بیاورند.
اما افسوس! وقتی جوان نزد پادشاه رفت و پوشش سبدش را برداشت از سیبهای قرمز اثری نبود و بهجای آن، سبد پر از پای قورباغه بود که بالا و پایین میپریدند!
پادشاه باخشم و ناامیدی دستور داد: «اینها را از اینجا ببرید و این مرد حقهباز را هم بیرون بیندازید.»
وقتی پسر بزرگتر برگشت و کشاورز شنید که چه اتفاقی افتاده است، فردا صبح خودش به باغ رفت و بهترین سیبهایش را چید. بعد بااحتیاط همهی آنها را در سبد گذاشت و درحالیکه سبد را به پسر دومش میداد گفت: «این دفعه تو سبد را ببر. در راه وقتت را تلف نکن و مستقیماً به قصر برو.»
پسر دوم با اطمینان گفت: «من مطمئنم که موفق میشوم.»
او از اینکه برادرش موفق نشده بود، خیلی خوشحال بود؛ اما خوشحالیاش را نشان نمیداد. او با غرور رو به پدرش کرد و گفت: «بهزودی خواهید شنید که من هم شاهزاده خانم و هم قلمرو پادشاهی را به دست آوردهام!»
آنوقت بهترین پیراهن و شلوارش را پوشید و به راه افتاد. هنوز خیلی دور نشده بود که او هم مرد کوتوله آهنی را دید. مرد کوتوله از او پرسید: «در سبدت چه داری؟»
مرد جوان با بیصبری و تندی جواب داد: «تو چهکار داری، دُم خَر!» و کوتوله را از سر راهش کنار زد. مرد کوتوله زیر لب گفت: «خوب، باید اینطور باشد و بنابراین همینطور هم میشود.»
وقتی پسرک به قصر رسید با صدای بلندی سر نگهبانان فریاد زد که او را نزد پادشاه ببرند. این بار نگهبانان کمی تردید داشتند، به همین دلیل به او گفتند: «پادشاه دیروز از دست آدمی که بهجای سیب، پای قورباغه آورده بود خشمگین شد. حالا تو مطمئن هستی که در سبدت سیب داری؟»
مرد جوان اعتراض کنان گفت: «البته که دارم. آنها بهترین سیبهای دنیا هستند. اگر نگذارید من پیش پادشاه بروم دردسر بزرگی برایتان درست میشود!»
نگهبانان بهناچار به او اجازه دادند که برود و او هم خیلی زود خودش را به پادشاه رساند. پادشاه خیلی جدی فرمان داد: «سیبهایت را نشان بده.» اما وقتی مرد جوان پوشش روی سبد را برداشت از سیبهای قرمز اثری نبود و بهجای آن فقط دُم خر در سبد بود.
پادشاه با دیدن آنها بهقدری خشمگین شد که دستور داد مرد جوان را با کتک از قصر بیرون انداختند.
کشاورز وقتیکه دید پسر جوانش با لباسهای پاره و صورت زخمی وارد خانه شد، بسیار غمگین و حتی عصبانی شد و درحالیکه برای دهمین بار داستان را میشنید گفت: «خیلی خوب، من دیگر پسری ندارم که بفرستم، بنابراین بهتر است تمام این ماجرای ناراحتکننده را فراموش کنیم.»
هانس، جوانترین پسر کشاورز که هیچکس به او اهمیتی نمیداد و همیشه بهوسیله پدر و برادرانش تحقیر میشد گفت: «اما شما مرا دارید!» پدرش با عصبانیت گفت: «اگر دو پسر برازنده و باهوش من نتوانستند موفق شوند، برای پسر احمقی مثل تو اصلاً شانسی وجود ندارد؛ بنابراین بهتر است ساکت شوی و به دنبال کار خودت بروی.»
هانس التماس کرد که: «اما من مایلم بروم. چه ایرادی دارد اگر من هم شکست بخورم؟ این فرصتی است برای شما که حسابی به من بخندید. خواهش میکنم، پدر، بگذارید من هم مقداری از سیبهایتان را به قصر ببرم.»
پسر دوم با عصبانیت گفت: «آه، بگذارید برود.»
بعد با بدجنسی آرزو کرد: «امیدوارم آنها سگها را به جان تو بیندازند، آنوقت من فکر میکنم که شانس آوردهام و توانستهام بهراحتی فرار کنم.»
هانس گفت: «خیلی متأسفم که تو اینطور کتک خوردی.»
و واقعاً هم نظرش همین بود. چون او قلب مهربانی داشت، با یک روحیه عالی که باوجود تمام کارهای سختی که باید انجام میداد بازهم او را شاد نگاه میداشت.
سرانجام کشاورز گفت: «خیلی خوب، خودت سیبها را انتخاب کن و فردا به قصر برو؛ اما وقت تلف نکن. ما اینجا به تو احتیاج داریم و تو باید اسطبل را تمیز کنی.»
فردا صبح هانس بیدار شد و با سبد سیبهایش به راه افتاد. یکدفعه مرد کوتولهی ژندهپوش را با لباس آهنیاش دید. مرد کوچک همانطور که از برادرهایش سؤال کرده بود، از هانس پرسید: «در سبدت چه داری؟»
هانس درحالیکه میخندید راجع به سیبها و اینکه دارد آنها را به قصر میبرد، گفت. آخرسر فریاد زد: «بامزه نیست اگر این سیبها شاهزاده خانم را خوب کند؟» و با خنده و خجالت اضافه کرد: «من، من دیشب خواب شاهزاده خانم را میدیدم!»
مرد کوتوله با دلسوزی خندید و قبل از اینکه برود گفت: «باید اینطور باشد و بنابراین همانطور هم میشود.»
اما برای هانس آسان نبود که بتواند بهراحتی وارد قصر شود؛ زیرا این دفعه نگهبانان خیلی مشکوک بودند. یکی از نگهبانان به او گفت: «دو مرد موفق شدند هم ما و هم پادشاه را گول بزنند، اگر تو بخواهی ما را فریب دهی بهتر است همینالان اعتراف کنی. ببین، ما احمق نیستیم!»
هانس گفت: «در سبد من غیر از سیب هیچچیز دیگری نیست.»
و سعی کرد پوشش سبد را بردارد، اما نگهبان مانع او شد و گفت: «به نظر میآید که تو آدم درستکاری هستی و رفتار خوبی داری و مثل آن دو تا حقهبازی که قبلاً اینجا آمده بودند نیستی. برو، آزادی که وارد قصر شوی.»
سرانجام، هانس پیش پادشاه رفت و پوشش روی سبد را برداشت؛ اما در داخل سبد سیبهای زرد طلاییای بود که آدم اصلاً دلش نمیآمد آنها را بخورد.
پادشاه با هیجان زیادی به یکی از خدمتکارانش دستور داد که: «این سیب را فوراً نزد دخترم ببرید و تو هم مرد جوان همینجا منتظر باش تا دخترم یکی از سیبها را بخورد.» هانس با دلواپسی منتظر بود. دقیقهها به نظرش ساعتهای طولانی میآمدند. سرانجام درها باز شد و خوب، چه کسی میتوانست غیر از شاهزاده خانم باشد! بله! خودش بود و کاملاً خوب شده بود!
پادشاه بهقدری از دیدن صورت خندان شاهزاده خانم خوشحال شده بود که تقریباً هانس را فراموش کرده بود. وقتی سرانجام به یاد او افتاد، گفت: «شاهزاده خانم خوب شده است و من از تو خیلی متشکرم. تو به خاطر این کار پاداش خوبی خواهی گرفت و ثروتمند خواهی شد.» و هانس با قلبی سنگین و با لکنت زبان گفت: «اما؛ اما شما قول داده بودید که…»
پادشاه وسط حرف او پرید و درحالیکه از به یادآوردن جایزهای که تعیین کرده بود آشفته شده بود، گفت: «آه بله، اما…»
دوباره این جملات را تکرار کرد تا به خودش فرصت فکر کردن بدهد. آنوقت گفت: «خوب، کاری هست که قبل از اینکه تو پادشاه شوی و با دختر من ازدواج کنی باید انجام بدهی. تو باید قایقی بسازی که به همان خوبی که در دریا حرکت میکند، در خشکی هم حرکت کند.»
هانس گفت: «خیلی خوب، من الان به خانهام میروم تا این کار را انجام دهم.»
آنوقت به خانه رفت و تمام ماجراهایی را که در قصر اتفاق افتاده بود برای پدر و برادرانش تعریف کرد. پدرش با بیصبری گفت: «تو آنقدرها باهوش نیستی که بتوانی چنین قایقی بسازی؛ اما برادر بزرگت فرق دارد. او باید فوری به جنگل برود و این کار را انجام دهد. بعد میتواند قایق را بهطرف قصر حرکت دهد.»
برادر بزرگ هانس همان روز به جنگل رفت و خیلی سخت روی قایق کار کرد. وقتی تقریباً نصف آن ساخته شده بود، همان مرد کوچک آهنی که قبلاً او را دیده بود ظاهر شد و پرسید: «چی میسازی؟»
مرد جوان با پوزخندی جواب داد: «ربطی به تو ندارد. کاسههای چوبی آشپزخانه میسازم!»
کوتوله بهآرامی گفت: «همینطور هم هست و بنابراین همینطور هم میماند.»
و ناپدید شد. هوا کمکم تاریک میشد که مرد جوان قایق را تمام کرد و درحالیکه با خوشحالی سوت میزد و فکر میکرد که فردا میتواند به قصر برود، به خانه برگشت؛ اما صبح وقتی آمد که قایق را حرکت دهد، بهجای قایق، یک عالم کاسه چوبی پیدا کرد!
کشاورز درحالیکه قدری ناراحت شده بود، پسر دومش را به جنگل فرستاد؛ اما همهچیز درست همانطور که برای برادر بزرگتر اتفاق افتاده بود پیش آمد؛ بنابراین یکبار دیگر نوبت هانس شد. او آنقدر سخت روی قایقش کار کرد که خیلی زود خسته و گرمازده شد؛ اما هنوز با خوشحالی آواز میخواند و تبرش را میچرخاند.
وسط روز، مرد کو چک ظاهر شد و از او پرسید چه چیزی میسازی. هانس گفت: «یک قایق میسازم. یک قایق بسیار بسیار زیبا که روی خشکی سریعتر از دریا حرکت کند. آن را به قصر میبرم که بتوانم با دختر پادشاه عروسی کنم و پادشاه شوم.»
کوتوله گفت: «خوب، همینطور هم هست و بنابراین همینطور هم میماند.» و یکبار دیگر ناپدید شد.
هانس تمام روز سخت کار کرد و عصر، وقتی خورشید غروب میکرد، قایق آماده شد. همان لحظه پرید توی آن و بهطرف قصر پارو زد. قایق به نرمی باد حرکت میکرد و پادشاه درحالیکه از پنجره قصر بیرون را نگاه میکرد، قایق را دید که میآید. رنگ از رویش پرید؛ اما بهاندازه کافی فرصت داشت تا فکر کند و کار دیگری برای هانس پیدا کند تا بهاینترتیب از ازدواج دخترش با یک کشاورز فقیر جلوگیری کند.
وقتی هانس با قایق زیبایش وارد قصر شد، پادشاه گفت: «تو بهخوبی کارت را انجام دادی؛ اما قبل از اینکه جایزهات را بخواهی باید صد خرگوش را به چراگاه سلطنتی ببری و از صبح تا شب آنها را نگهداری. اگر یکی از آنها فرار کند، نمیتوانی با شاهزاده خانم ازدواج کنی.»
صبح روز بعد، هانس با صد خرگوش به چراگاه سلطنتی رفت و آنها را آزاد گذاشت تا علف بخورند. این دفعه کمی بیشتر نگران شده بود. چون نمیدانست که چطور میتواند از فرار آنها جلوگیری کند؛ اما او خوششانس بود و یکبار دیگر دوست خوبش، مرد آهنی، جلوی رویش ظاهر شد و پرسید: «چهکار میکنی؟»
هانس برایش تعریف کرد که چطور باید همه این خرگوشها را در چمنزار نگه دارد و یکی را هم گم نکند.
مرد آهنی گفت: «کاری ندارد، با این سوت مال تو. اگر یکی از آنها فرار کرد، صدای سوت او را برمیگرداند.» هانس با تشکر سوت را گرفت و مرد آهنی ناپدید شد. حالا دیگر کار هانس ساده بود. فقط کافی بود یک سوت بکشد و تمام خرگوشها دور او جمع شوند. هر وقت به نظر میرسید که یکی از آنها میخواهد فرار کند، صدای سوت هانس بلند میشد.
هانس نشسته بود، هم به خرگوشها نگاه میکرد و هم به مرد آهنی فکر میکرد که ناگهان دختر زیبای پادشاه را دید که بهطرف او میآید. دخترک با چنان لطافتی حرکت میکرد که قلب او به تپش درآمد و فکر کرد: «هیچ دختری در دنیا به زیبایی این شاهزاده خانم نیست! نمیتوانم باور کنم که بهزودی با او ازدواج خواهم کرد!»
شاهزاده خانم هم که بهطرف هانس میآمد فکر کرد: «پدرم حق دارد، او فقط یک پسر کشاورز ساده است، اما چقدر قشنگ است. چه لبخند شیرینی دارد!»
اما چون دختر پادشاه بود، احساساتش را مخفی کرد و با صدایی سرد و بیتفاوت گفت. «پدرم مرا فرستاده است تا یکی از خرگوشها را ببرم. او باید از مهمان بسیار مهمی پذیرایی کند که سوپ خرگوش بسیار دوست دارد. زود یک خرگوش به من بده.»
هانس با مهربانی گفت: «نمیتوانم این کار را بکنم.» شاهزاده خانمِ مغرور اصرار کرد: «باید بدهی!» پاهای کوچکش را به زمین کوبید و گفت: «تو باید آنچه پدرم فرمان داده انجام بدهی.» و با ملایمت اضافه کرد: «تازه، من هم اینطور میخواهم.»
هانس سرش را به علامت نه تکان داد، اما بهقدری شاهزاده خانم را دوست داشت که دلش نمیخواست با هیچکدام از خواستههای او مخالفت کند. سرانجام گفت: «خیلی خوب، میدانم که این فقط یک حقه است، برای اینکه وقتی شما این خرگوش را به آشپزخانه ببرید من میمانم و نودونه خرگوش.»
شاهزاده خانم به پاهایش خیره شده بود و دلش نمیخواست به صورت معصوم هانس نگاه کند؛ زیرا میدانست این یک حقه است که پدرش سوار کرده است. پیشدامن ظریفش را به دست گرفت و هانس یکی از خرگوشها را در آن گذاشت. دخترک بدون کلمهای تشکر، برگشت و رفت. هانس هم او را در حال رفتن نگاه کرد و با خود گفت: «نهتنها یکی از خرگوشها را از دست دادم، بلکه شاهزاده خانم و قلمرو پادشاهی را هم از دست دادم. شاید هم ندادم؟» چون در همین موقع یاد سوت جادوییاش افتاد. آن را درآورد و سوت کشید، یک سوت قوی و کوتاه. همان موقع خرگوش از پیشدامن دخترک بیرون پرید و دخترک هرچه به دنبالش دوید نتوانست آن را بگیرد. خرگوش با سرعت بهسوی گلهی خرگوشها رفت.
دختر لبخند ملیحی زد و گفت: «بااینکه میدانم پدرم ناراحت میشود، اما من دیگر از او خرگوش نمیگیرم.»
وقتی هوا تاریک شد، هانس همهی خرگوشها را به قصر برگرداند. حتی یکی هم کم نبود.
شما که فکر نمیکنید یک پادشاه هرگز جرئت کند برای بار سوم زیر قولش بزند؟ نه؟ اما این پادشاه این کار را کرد. او دستور داد همه خرگوشها را شمردند، اما نَه یکبار بلکه شش بار. وقتی وزیرش او را مطمئن کرد که خرگوشها صد تا هستند، صحیح و سالم و دیگر احتیاجی نیست که برای بار هفتم آنها را بشمارند، آنقدر عصبانی شد که از شدت عصبانیت نمیدانست چهکار کند. وزیر پیشنهاد کرد: «چرا او را نمیفرستید دنبال شیر بالدار آدمخوار؟ به او بگویید که یکی از پرهای آن را میخواهید.»
پادشاه گفت: «فکر خوبی است.» و به هانس گفت: «اگر یکی از پرهای شیر بالدار را بیاورد میتواند با دخترش ازدواج کند و پادشاه شود.»
هانس بدون کلمهای حرف به دنبال شیر بالدار رفت. خوشبختانه همهجا شانس با او بود و این بار هم با کمک دوستش نهتنها یکی از پرهای شیر بالدار را به دست آورد، بلکه طلا و جواهر زیادی نیز به چنگ آورد.
آیا برق این جواهرات بود که باعث شد سرانجام پادشاه به قولش عمل کند؟ یا گفتگوی در گوشیای که در حضور هانس با دخترش داشت؟ بههرحال ما اصلاً نمیدانیم. البته زیاد هم مهم نیست.
چند روز بعد هانس با شاهزاده خانم ازدواج کرد. هزار مهمان برای جشن عروسی دعوت شدند و هانس خیلی خوشحال شد وقتیکه پدر و برادرانش را هم بین آنها دید. مهمان دیگری بود که او با ناامیدی به دنبالش میگشت؛ اما او را پیدا نکرد؛ و آن مرد کوچک آهنی بود!
هانس درحالیکه به دنبال همسرش میرفت به خودش گفت: «من مطمئنم که روزی او را ملاقات میکنم و وقتی او را دیدم، او را ثروتمند و خوشبخت میکنم، همانطور که او مرا خوشبخت کرد!»