افسانه های مغرب زمین
شکارچی و سه غول
نویسنده: حین کارودت
مترجم: رضا احمدی
روز گاری مرد جوانی بود که خیلی دوست داشت شکارچی شود.
روزی مرد جوان که «جان» نام داشت به پدرش گفت: «در این جا کسی نیست که بتواند شکار کردن را به من یاد بدهد و من مجبورم به دوردستها بروم تا بلکه کسی را برای این کار پیدا کنم.»
او قول داد که هرگز پدر و مادرش را از یاد نبرد و اگر اقبال به او رو کرد، به نزد پدر و مادرش برگردد و با آنها زندگی کند.
آنوقت به راه افتاد. به همهجا سر زد و همهجا را گشت تا سرانجام شکارچی پیری را برای این کار پیدا کرد. شکارچی پیر به او گفت: «من هر آنچه را که بلدم به تو یاد میدهم. به شرط آنکه تو هم تلاش خودت را بکنی و کاهلی نکنی.»
جان قول داد که به حرفهای استادش گوش کند و به او از جانودل خدمت کند. به این ترتیب آموزش سخت و طولانی او شروع شد. جان سه سال نزد شکارچی ماند و چیزهای زیادی درباره شکار جانوران وحشی آموخت، از همه مهمتر او به این مسئله پی برد که نه تنها از کشتن جانوران لذتی نمیبرد، بلکه از این کار خیلی هم متنفر است.
با این وجود نزد شکارچی پیر ماند تا اینکه در کار خود ماهر شد. روزی شکارچی پیر به او گفت که در کنار شاگردش ساعات خوبی را گذرانده است.
شکارچی پیر گفت: «پولی ندارم که به تو بدهم، اما هدیه با ارزشی دارم که ارزش آن چندین برابر طلا است.»
آنوقت تفنگی به پسر داد و ادامه داد: «این یک تفنگ معمولی نیست. چون هر گز تیرش به خطا نمیرود.»
جان از پیرمرد تشکر کرد و به راه افتاد. رفت و رفت و رفت تا بالاخره به جنگل بزرگی رسید. درختان انبوه و بلند باعث تاریکی جنگل شده بودند. جان مطمئن بود که میتواند راهش را در جنگل پیدا کند؛ اما او اشتباه میکرد. چون شب از راه رسید، او هنوز هم درگیر تپههای کوچک درهموبرهم جنگل بود. چارهای نبود و باید شب را در جنگل به سر میبرد. به همین دلیل از ترس جانوران درنده و وحشی بالای درختی رفت و در آنجا ماند.
مدتی نگذشته بود که ناگهان چشمش به شعلههای آتشی افتاد که در دوردستها میسوخت. در کنار آتش سه غول، گاوی را کباب میکردند.
جان با خودش فکر کرد: «باید هر طور شده از این جنگل بیرون بروم؛ اما فکر نمیکنم این سه غول به من کمکی بکنند، مگر آنکه به آنها نشان بدهم چقدر قوی هستم.»
و درحالیکه پایین میآمد، ادامه داد: «اینطوری هدیه پیرمرد را هم امتحان میکنم.»
آنوقت همانطور که پیرمرد به او یاد داده بود، سینهخیز بهطرف غولها رفت و پشت درختی پنهان شد و منتظر ماند. ناگهان یکی از غولها نعرهای زد و گفت: «خیلی گرسنهام. حالا تکهای از این گوشت را میکَنم و میخورم.» بعد از گفتن این جمله بلند شد. تکه گوشتی از گاو سرخ کرده را کند؛ اما درست همان موقع که داشت گوشت را به دهانش میگذاشت، جان گلولهای شلیک کرد و گوشت از دست غول به زمین افتاد. غول نعرهای از خشم کشید، بعد خندید و گفت: «باد از آنچه که فکر میکردم قویتر است.»
بعد از بلایی که سر او لین تکه گوشت آمده بود، دومین تکه گوشت هم به هوا پرید.
یکی از غولها با تعجب گفت: «این باد نیست، کودن! تیرانداز ماهری است که بهطرف ما شلیک میکند.»
سومین غول زمزمه کرد: «هر که هست، خیلی در کارش استاد است!» بعد صدایش را بلند کرد و فریاد زد: «آهای، هر که هستی خودت را نشان بده! اگر این کار را نکنی، میگردیم و پیدایت میکنیم و آنوقت حسابت را میرسیم!»
با این حرف جان از پشت درخت بیرون آمد و به غولها نزدیک شد و تفنگش را بالا گرفت.
اولین غول گفت: «آن تفنگ را کنار بگذار و پیش ما بنشین و غذا بخور. بعد برای ما تعریف کن در جنگل ما چهکار میکنی؟»
جان گفت: «راهم را گم کردم، و از شما ممنون میشوم اگر مرا از اینجا بیرون ببرید.»
غول دوم چشمک شیطنتآمیزی به رفیقش زد و گفت: «آه، خیلی خوب، فقط یک شرط دارد!» آنوقت ادامه داد: «میبینم که تفنگ باقدرتی داری.»
جان منظور غول را فهمید و فوری گفت: «این به درد شما نمیخورد، چون وقتی تیرش خطا نمیرود که من شلیک کنم.»
غول سوم گفت: «اشکالی ندارد. تو با کمک این تفنگ میتوانی مشکل ما را حل کنی و شاهزاده خانمی را که زندانی است، نجات بدهی و نزد ما بیاوری. ما هم در عوض، آنقدر به تو طلا میدهیم تا بقیه عمرت را در رفاه و آسایش زندگی کنی.»
غول ادامه داد: «درست بیرون جنگل، دریاچه وسیعی است و وسط آن جزیرهای که روی آن قصری قرار دارد. در این قصر شاهزادهای به دست پدرش زندانی شده است، پدری که پادشاهی دیوانه است.»
غول دوم گفت: «هیچکس نمیتواند به آن قصر نزدیک بشود. برای اینکه سگی وحشی، شب و روز پاس کنان از آن مواظبت میکند. تو باید با آن تفنگ، سگ را از بین ببری.»
جان با ناراحتی گفت: «اما من دوست ندارم هیچ حیوانی را بکشم.»
غول اول گفت: «ناراحت نباش. این سگ جادو شده است. یقیناً سرنوشت یک شاهزاده خانم از یک سگ طلسم شده مهمتر است.»
جان که تا حدودی قانع شده بود گفت: «شاید.»
غول دوم درحالیکه داستان را ادامه میداد گفت: «پادشاه اعلام کرده است، هرکسی بتواند دخترش را از قصر بدزدد، شاهزاده خانم همسر او خواهد شد. ظاهراً پادشاه از دست دخترش خیلی عصبانی است. چون شاهزاده خانم نافرمانی کرده و همسر مردی که پدرش انتخاب کرده بود، نشده است. به همین دلیل پدرش او را زندانی کرده و این شرط را گذاشته است.»
جان پر سید: «شما با او چهکار میخواهید بکنید؟»
غولها یک صدا گفتند: «این دیگر به خودمان مربوط است.» و آنچنان به او چشم غره میرفتند که جان فوری قبول کرد.
غولها فوری آتش را خاموش کردند، اما قبل از آنکه بخوابند، جان را به درختی بستند تا فکر فرار به سرش نزند. روز بعد صبح زود، جان و سه غول راهی دریاچه شدند. وقتی به دریاچه رسیدند یکی از غولها جای قایقشان را که در میان نیزار پنهانش کرده بودند، به جان نشان داد. آنوقت هر چهار نفر سوار قایق شدند و بهطرف جزیره رفتند.
بهمحض اینکه به نزدیکی قصر رسیدند، سگ نگهبان پیدایش شد و درست زمانی که دهانش را برای پاس کردن باز کرد، جان تفنگش را بالا گرفت، و بدون زحمت نشانهگیری با تیر او را کشت.
غول اول گفت: «آفرین!» و چنان با شدت به پشت جان زد که نزدیک بود نقش زمین شود. آنوقت ادامه داد: «حالا میتوانیم قایق را به ساحل ببریم و آنها را غافلگیر کنیم.»
مرد جوان نفسی کشید و گفت: «این قدر عجله نکنید، شما سه نفر فعلاً در ساحل بمانید تا من بروم و سروگوشی آب بدهم. ممکن است باز هم کسی آنجا باشد.»
غولها با بی میلی قبول کردند. جان به تنهایی وارد قصر شد. هیچکس در قصر نبود. جان وارد سالن بزرگی که دارای اثاث مجللی بود، شد. روی دیوار خنجر نقرهای قشنگی آویزان بود و زیر آن تابلویی بود که روی آن نوشته شده بود: «هر کس این خنجر را داشته باشد میتواند تمام مخالفینش را نابود کند.»
جان فوراً خنجر را برداشت و زمانی که داشت آن را به کمرش آویزان میکرد، نام پادشاه را که روی آن حک شده بود، دید. بعد سالن را ترک کرد و به اتاق دیگر رفت و در آنجا شاهزاده خانم را یافت. شاهزاده خانم در رختخواب بزرگی دراز کشیده بود، چشمهایش بسته بود و به خواب رفته بود. مرد جوان، وقتی او را دید، یک دل، نه صد دل عاشق او شد.
از خودش پرسید: «من راضی نمیشوم چنین موجود دوستداشتنیای را به دست این سه غول وحشی بسپارم؛ نه، او در اینجا امنتر است. حتی اگر پدرش دیوانه باشد.»
اما نتوانست او را ترک کند، بدون آنکه یادگاری از او داشته باشد. به همین دلیل خم شد و یکی از سرپاییهای* نقرهای کوچکش را که ستارههای طلایی داشت و اسم دخترک رویش بود، برداشت. بعد، از روی صندلی روسری ابریشمی را برداشت، که اسم پادشاه با طلا در یک طرف قلابدوزی شده بود و طرف دیگر هم اسم شاهزاده بود. روسری و سرپائی را در کولهپشتیاش گذاشت.
* دمپایی
شاهزاده خانم همچنان در خواب بود که جان آهسته و سینه خیر از اتاق بیرون رفت و در را بهآرامی پشت سرش بست. با سرعت و بدون معطلی بهطرف درِ قصر دوید و به جایی که غولها منتظرش بودند، رفت.
غولها با صدای آهسته اما خشنی سؤال کردند: «شاهزاده خانم را دیدی؟ حالا در را باز کن، بگذار ما هم داخل شویم.»
جان گفت: «نه، نه، این کار خیلی خطرناک است، چون سروصدا بلند میشود، تازه خیلی هم وقت میگیرد. من شکافی پیدا کردم که از راه آن شما میتوانید تک، تک داخل شوید.»
آنوقت آنها را بهطرف شکافی که کمی بزرگتر از قد یک آدم بود برد و گفت: «حالا یکییکی وارد شوید.»
اولین غول زانو زد و سرش را داخل شکاف کرد. جان از این فرصت استفاده کرد و با خنجر نقرهای سرش را برید. بعد تمام قدرتش را جمع کرد و جسد را از جلوی شکاف کنار کشید و منتظر ماند. غول دوم و سوم هم به همین ترتیب از بین رفتند. جان وقتی هر سه غول را کشت، باعجله سوار قایقش شد و از آنجا دور شد.
زمانی که پادشاه و درباریانش از خواب بیدار شدند و سر غولها را دیدند، خیلی خوشحال شدند. شادی فراوانی در قصر به راه افتاد.
وقتی شاهزاده خانم برای خوردن صبحانه حاضر شد، پادشاه به او گفت: «تو باید با قهرمانی که غولها را کشته است، ازدواج کنی.»
شاهزاده خانم پرسید: «پدر، او کیست؟»
پادشاه گفت: «او فرمانده سپاهیان من است. همان مرد شجاعی که یکبار از تو خواستگاری کرده است، او میگوید، غولها را درحالیکه میخواستهاند بهزور وارد قصر بشوند با خنجر نقرهای کشته است.»
با شنیدن این حرف، رنگ از روی شاهزاده خانم پرید، چون فرمانده سپاه همان مردی بود که از او نفرت داشت. این مرد یکچشم نه تنها خیلی زشت بود، بلکه خیلی هم پست و بی رحم بود و سه برابر دخترک هم سن داشت.
شاهزاده خانم پاهای کوچکش را به زمین کوبید و گریه کرد: «هرگز پدر! هرگز با او ازدواج نخواهم کرد، اگر صد سال دیگر هم مرا زندانی کنید، باز هم راضی نخواهم شد.»
پادشاه پیر از شدت عصبانیت کبود شد و فریاد زد: «چطور جرئت میکنی باز هم از حرفهای من سرپیچی کنی؟»
شاهزاده خانم با تحکّم گفت: «اگر بخواهید مرا به زور به آن مرد شوهر دهید، باز هم این کار را خواهم کرد.»
فرمانده سپاه که در آنجا بود، آهسته درِ گوش پادشاه گفت: «عالیجناب به نظر من باید او را مدتی از قصر دور کنید تا سختی بکشد و سر عقل بیاید. او بهزودی خواهد فهمید که چه نعمتی را از دست داده است.»
پادشاه کمی فکر کرد و گفت: «بله، پیشنهاد خیلی خوبی است. آنقدر به او سختی میدهم تا سر عقل بیاید.» آنوقت دستور داد، شاهزاده خانم لباسهای ظریف و زیبایش را درآورد و لباسهای مندرس یک دختر دهاتی را بپوشد.
وقتیکه این دستور اجرا شد، سربازان پادشاه دخترک را به کلبهای ویران در میان جنگل بردند و به او گفتند: «تو باید از هر رهگذری که از اینجا میگذرد، پذیرایی کنی و آنها را مثل ارباب خودت بدانی، تا اینکه اطاعت کردن از پدرت را یاد بگیری.»
پادشاه و درباریانش هم به قصر تابستانی خود رفتند.
بنابراین شاهزاده خانم مجبور شد از آن به بعد برای آنهایی که به کلبهاش میآمدند مثل یک خدمتکار کار کند. بهزودی این خبر در تمام شهر پیچید و به گوش «جان» هم که به قصد کار به آن شهر آمده بود، رسید.
جان تصمیم گرفت به جنگل برود و از این موضوع سر دربیاورد. آنوقت به راه افتاد. دخترک مشغول جمعکردن هیزم بود که جان به او نزدیک شد و به او دربردن چوبها کمک کرد. سپس غذا و نوشیدنی خواست و دختر با فروتنی به او خدمت کرد، و وقتیکه غذایش تمام شد از اینکه مبلغی دریافت کند خودداری کرد.
پسرک پرسید: «تو کی هستی؟ به نظرم خیلی آشنایی. نمیدانم کجا تو را دیدهام.»
شاهزاده خانم، که از مهربانی جان خوشش آمده بود، تمام ماجرا را برای او تعریف کرد. جان دیگر طاقت نیاورد و فریاد زد: «ولی، آنکسی که غولها را کشت من بودم.»
البته واضح بود که شاهزاده خانم حرف او را باور نکرد و خیرهخیره به او نگاه کرد. ولی زمانی که او سرپائی نقرهای و روسری ابریشمی را نشان داد حرف او را باور کرد.
آنوقت باهم به نزد پادشاه رفتند و تمام ماجرا را برایش تعریف کردند.
پادشاه که ظاهراً اخم کرده بود، گفت: «این را بدان که اگر بخواهی تو را دوست داشته باشم باید با این شکارچی جوان ازدواج کنی.»
دخترک با شرمساری گفت: «میدانم و با او ازدواج خواهم کرد.»
به این ترتیب جان و شاهزاده خانم باهم ازدواج کردند و سالهای خوبی را در کنار هم گذراندند.
جان به دنبال پدر و مادرش فرستاد و آنها را هم به نزد خود آورد، و به این ترتیب به قول خودش وفا کرد. از آن طرف، پادشاه دستور داد فرماندهی لافزن را در عمیقترین و تاریکترین سیاه چالها بیندازند و او را به سزای اعمالش برسانند…
***