افسانه های مغرب زمین
سفیدبرفی و هفت کوتوله
نویسنده: حین کارودت
مترجم: رضا احمدی
سالها پیش در یک روز سرد و برفی زمستان، ملکه زیبایی در کنار پنجرهی قصر خود نشسته بود و خیاطی میکرد. همانطور که در حال دوختن بود، فکرش از کاری که میکرد منحرف شد و ناگهان سوزن به انگشتش فرورفت و قطرهای کوچک از خونش بر برفهای کنار پنجره چکید. به دنبال آن قطرهای دیگر و قطرهای دیگر… ملکه با اشتیاق به قطرهها خیره شد.
ملکه درحالیکه دست از کار میکشید با خودش فکر کرد: «آه! کاش من بچهای داشتم که پوستش به سفیدی برف و گونههایش به سرخی خون و موهایش به سیاهی قاب این پنجره بودا»
بعد از مدتی ملکه صاحب یک دختر کوچک شد. پوست او به سفیدی برف، گونههایش به سرخی خون و موهایش به سیاهی قاب پنجره بود. ملکه این دختر کوچولوی زیبا را «سفیدبرفی» نامید.
بعد از مدت کوتاهی ملکه فوت کرد و پادشاه تصمیم گرفت دوباره ازدواج کند، و این بار همسر بدی برای خود انتخاب کرد. گرچه همسرش بسیار زیبا بود، اما خیلی مغرور و بیرحم و ظالم بود و تنها نگرانیاش این بود که از او زیباتر هم وجود داشته باشد. او یک آینه جادویی داشت که هر سؤالی از او میکردند، جواب میداد. او همیشه از آینه میپرسید:
– آه آیینه، آیینهی روی دیوار، چه کسی از من زیباتر است؟
آیینه جواب میداد: «تو از همه زیباتری.»
این جواب برای ملکه مغرور بسیار خوشحالکننده بود، زیرا او بهخوبی میدانست که آیینه هیچگاه دروغ نمیگوید.
چند سال گذشت، سفیدبرفی بزرگ و بزرگتر شد. حالا او بهقدری زیبا شده بود که حتی خدمتکارانی که در قصر خدمت میکردند، وقتی از کنار او میگذشتند، در گوش هم میگفتند: «خانم جوان از ملکه مغرور هم زیباتر خواهد شد.»
یک روز ملکه از آینهاش پرسید:
– آه آیینه، آیینه روی دیوار، چه کسی از همه زیباتر است؟
و بعد با غرور منتظر ماند تا آیینه جواب همیشگی خود را بدهد؛ اما آیینه جواب داد:
– تو از همه زیباتر بودی، ولی حالا سفیدبرفی از همه زیباتر است.
وقتی ملکه این حرف را شنید صورتش از خشم کبود شد و بیزاریاش از سفیدبرفی بیشتر شد. آنوقت تصمیم گرفت هر طوری شده، سفیدبرفی را از بین ببرد؛ اما او چگونه میتوانست این کار را انجام دهد؟
سفیدبرفی دختر پادشاه بود و ملکه جرئت نداشت به او حرفی بزند. در میان خدمتکاران ملکه یک شکارچی وجود داشت که مورد اعتماد ملکه بود. ملکه او را احضار کرد و گفت: «باید سفیدبرفی را به داخل جنگل ببری و او را بکشی و قلب و زبان او را برای من بیاوری، تا من مطمئن شوم او را کشتهای.»
رنگ از روی شکارچی پرید. ازیکطرف دلش برای دختر بیچاره میسوخت و از طرف دیگر از مخالفت کردن با دستورات ملکه وحشت داشت. به همین دلیل، بعدازظهر همان روز سفیدبرفی را به اعماق جنگل برد و در یک نقطه متروک و خلوت چاقویش را بیرون کشید. آنوقت سرش را پایین انداخت و با ناراحتی گفت: «این فرمان ملکه است و اگر من اطاعت نکنم او مرا خواهد کشت.»
سفیدبرفی با چشمانی پر از اشک از شکارچی خواهش کرد که او را رها کند و بعد با التماس گفت: «مرا رها کن! من در جنگل زندگی میکنم و هرگز به قصر برنمیگردم، آنوقت ملکه فکر میکند که مردهام.»
سفیدبرفی بهقدری زیبا و معصوم بود که شکارچی نتوانست در مقابلش مقاومت کند و گفت: «ناراحت نباش. من یک گراز وحشی شکار میکنم و قلب و زبان او را برای ملکه میبرم.»
سفیدبرفی با قدردانی، دست زبر و خشن شکارچی را بوسید و به میان جنگل دوید. از طرف دیگر شکارچی گرازی وحشی شکار کرد وقلب و زبان او را درآورد و به ملکه نشان داد. ملکه درحالیکه چشمان سیاهش برق میزد، حرفهای شکارچی را گوش کرد و سپس به خاطر این کار یک کیسه طلا به او بخشید.
اما بشنوید از سفیدبرفی: او در جنگل تاریک به راه افتاد؛ اما خیلی میترسید. چون میدانست که ممکن است حیوانات وحشی به او صدمه بزنند. خارها و بوتههای سر راه لباسش را پاره کردند، اما هیچ حیوانی به او حمله نکرد. حیوانات درنده او را میدیدند، اما به او کاری نداشتند. سفیدبرفی آنقدر رفت و رفت که خودش هم نمیدانست کجاست و چقدر راه رفته است. تا اینکه با تاریک شدن هوا به کلبهای کوچک رسید.
بهطرف کلبه رفت و در زد؛ اما هیچکس در را به روی او باز نکرد. در را کمی فشار داد. در باز شد. با ترس وارد شد. کلبه خیلی کوچک بود، اما تمیز و مرتب بود. سفیدبرفی از خوشحالی دستهایش را به هم زد.
در وسط اتاق یک میز کوچک قرار داشت که با پارچه سفیدی پوشیده شده بود. روی میز هفت بشقاب کوچک و در کنار هر بشقاب یک چاقو و چنگال چیده شده بود؛ همین طور هفت لیوان کوچک که هفت قاشق پاکیزه هم در کنارشان قرار داشت. در مقابل دیوارها هفت تختخواب کوچک بود که هر کدام با روتختیهایی رنگارنگ پوشیده شده بود.
سفیدبرفی برای خودش یک تکه نان برداشت و از هر کدام از بشقابها هم یک تکه کوچک گوشت برداشت، و خورد. بعد از خوردن غذا تشنهاش شد، و کمی از آب لیوانها چشید، مزه ی آبسیب شیرین را میدادند؛ و چون خیلی خسته بود، روی یکی از تختها دراز کشید و بهزودی به خواب رفت.
این کلبه مال هفت کوتوله بود که هرروز به معدن طلایی میرفتند و تا شب در آنجا کار میکردند. آن شب وقتی هفت کوتوله به کلبه برگشتند دختر کوچکی را دیدند که روی یکی از تختها به خواب رفته است. آنها از دیدن او خیلی تعجب کردند و گفتند: «چقدر او زیبا است!»
و سپس فانوسهای خود را بلند کردند تا سفیدبرفی را بهتر ببینند. آنها به سفیدبرفی نگاه میکردند و او ساکت و آرام خوابیده بود.
آنوقت همگی باهم گفتند: «نباید مزاحم خواب او بشویم. باید بگذاریم او بهخوبی استراحت کند. بعد از او میپرسیم که چه کسی است و اینجا چهکار میکند.»
بهمحض روشن شدن هوا، سفیدبرفی از خواب بیدار شد. با دیدن هفت مرد کوچک که دور او را گرفته بودند، کمی ترسید. ولی آنها آنچنان با مهربانی به او لبخند میزدند که ترس سفیدبرفی ریخت و او هم به آنها لبخند زد. بعد سؤالها شروع شد:
– شما کی هستید؟
– از کجا آمدهاید؟
– اینجا چهکار میکنید؟
سفیدبرفی نفس عمیقی کشید و همهچیز را برای آنها تعریف کرد.
مردان کو چک با دقت به حرفهای او گوش دادند و سپس گفتند: «تو بهتر است پیش ما بمانی و دیگر به قصر برنگردی. ما به تو کمک میکنیم کلبهای برای خودت بسازی. فقط به ما قول بده که در کارهای خانه به ما کمک کنی.»
سفیدبرفی با خوشحالی فریاد زد: «من به شما قول میدهم. قول میدهم که از همه شما بهخوبی نگهداری کنم.» بعدازاین حرف، کوتولهها برای کار به کوهستان رفتند. وقتی آنها در خانه نبودند، سفیدبرفی تمام کارها را انجام میداد. خانه را تمیز میکرد، گردگیری میکرد و غذاهای خوشمزه برای آنها میپخت. وقتی آنها به خانه میرسیدند، آنقدر خسته و گرسنه بودند که دوست داشتند غذای خوشمزهای برای خوردن داشته باشند.
یک روز یکی از کوتولهها گفت: «شما آشپز این خانه هستید. ما امیدواریم که برای همیشه پیش ما بمانید.»
سفیدبرفی خندید. کوتولهها مهربان بودند و او را دوست داشتند. سفیدبرفی هم آنها را دوست داشت.
اما بشنوید از ملکه بدجنس: ملکه خیلی خوشحال بود. او مطمئن بود که سفیدبرفی از بین رفته است و دیگر کسی نیست که از او زیباتر باشد. به همین دلیل بدون هیچ دلواپسی و نگرانی با آیینهاش صحبت میکرد. یک روز او مثل همیشه به سراغ آیینهاش رفت.
اتاق او بلندترین جای قصر بود و او آیینه جادویی خود را در آنجا نگه میداشت. ملکه مثل همیشه جلوی آیینه ایستاد و با غرور گفت: «آه آیینه! آیینه روی دیوار، چه کسی از همه زیباتر است؟»
آیینه در جواب او گفت: «تو از همه زیباتر بودی، اما حالا سفیدبرفی از همه زیباتر است. او با هفت کوتوله در کلبهای وسط جنگل زندگی میکند.»
رنگ از روی ملکه پرید. او میدانست که آیینه حقیقت را میگوید و شکارچی او را فریب داده است. او روز و شب فکر میکرد و به دنبال راهی میگشت تا سفیدبرفی را از بین ببرد. سرانجام فکری به خاطرش رسید. یک روز صورت خودش را رنگ کرد و لباسهای یک زن پیر را که فروشندهای دورهگرد بود قرض کرد و بهطرف جنگل به راه افتاد. وقتی به کلبه هفت کوتوله رسید داد زد:
– توریهای قشنگ، توریهای رنگارنگ میفروشم.
سفیدبرفی تا صدای او را شنید، سرش را از پنجره بیرون آورد. ملکه به او گفت: «بیا بیرون عزیزم! بیا و از این توریها که مثل چشمان تو قشنگ هستند، بخر.»
سفیدبرفی گفت: «دوستان من گفتهاند که نباید با غریبهها صحبت کنم، اما فکر میکنم آنها بدشان نمیآید که من مقداری تور زیبا بخرم.»
آنوقت از کلبه بیرون آمد. ملکه درحالیکه سفیدبرفی به طرفش میرفت، گفت: «این یک توری آبی است. بگذار آن را روی لباست امتحان کنم.» سفیدبرفی به ملکه اجازه داد تور را از میان لباسش عبور دهد.
ولی ملکه بند را آنچنان محکم و سفت کشید که نفس سفیدبرفی بند آمد و بیهوش روی زمین افتاد.
ملکه خنده وحشتناکی کرد و بهطرف جنگل دوید.
خوشبختانه کوتولهها زودتر از هرروز دیگر به خانه رسیدند. هنگامیکه سفیدبرفی را دیدند که جلوی کلبه افتاده، خیلی ترسیدند.
یکی از کوتولهها سر دخترک را گرفت و فریاد زد:
– اول باید این بندها را ببُرم تا بتواند نفس بکشد.
هنگامیکه بندها بریده شد، سفیدبرفی بهآرامی شروع به نفس کشیدن کرد. کوتولهها از شادی فریاد زدند. سپس او را به کلبه بردند و بهآرامی روی یکی از تختها خواباندند.
آنها با نگرانی از سفیدبرفی پرسیدند: «چه کسی این بندها را به لباس شما بسته است.»
و سفیدبرفی جریان آمدن پیرزن دورهگرد را برای آنها تعریف کرد. هفت کوتوله گفتند: «او همان نامادری بدجنس شماست که به لباس آن پیرزن درآمده و وقتی فهمیده شما زنده هستید، دوباره سعی کرده شما را بکشد.» و بعد ادامه دادند: «وقتی ما در خانه نیستیم، شما نباید در را به روی کسی باز کنید.»
از آن طرف، ملکه به قصر خود بازگشت و یک راست به سراغ آیینه رفت و از او پرسید:
– آه آیینه، آیینه روی دیوار، چه کسی زیباتر از من است؟
آیینه گفت: «تو از همه زیباتر بودی، اما حالا سفیدبرفی از همه زیباتر است.»
ملکه فهمید که نقشهاش شکستخورده و از عصبانیت و حسادت صورتش کبود شد. همانطور که با پاهای خود به کف اتاق میکوبید به فکر فرورفت. فکر کرد و فکر کرد تا اینکه نقشه دیگری به فکرش رسید. یک شانه سمی درست کرد و بعد خود را به صورت یک زن روستایی درآورد و دوباره بهطرف جنگل و کلبه کوتولهها راه افتاد.
وقتی به کلبه کوتولهها رسید، همانطور که در میزد، آواز هم میخواند: «شانه دارم، شانههای قشنگی دارم، به آنها نگاه کنید، آیا تابهحال چنین شانههای زیبایی دیدهاید؟»
سفیدبرفی از پنجره نگاه کرد و فریاد زد: «آه، من دوست دارم یکی از آنها را داشته باشم. ببین چه طوری در آفتاب میدرخشد، اما حیف که من نمیتوانم از اینجا خارج شوم.»
زن حیلهگر گفت: «اجازه بده من شانهها را روی موهای سیاهت قرار بدهم.»
و بعد با چاپلوسی گفت: «در را باز کن!»
سفیدبرفی در را باز کرد و اجازه داد که او شانه سمی را میان موهای بلندش قرار بدهد.
کمی بعد زهر اثر خود را کرد. سفیدبرفی بی حس بر زمین افتاد. ملکه کمی به او نگاه کرد و بعد بهطرف جنگل فرار کرد.
یکبار دیگر کوتولهها زودتر از موقع به خانه آمدند و وقتی دیدند سفیدبرفی بیهوش روی زمین افتاده است، او را بلند کردند و به داخل خانه بردند.
یکی از کوتولهها شانه سمی را از میان موهای او بیرون آورد و گفت: «خوشبختانه ما به موقع رسیدیم.»
کمی بعد سفیدبرفی چشمهای خود را باز کرد. سم مدت زیادی اثر نکرد، و وقتی سفیدبرفی حالش جا آمد، در مورد پیرزن مهربان روستایی با کوتولهها صحبت کرد. کوتولهها او را سرزنش کردند که چرا دوباره در را به روی یک غریبه باز کرده است و به او گفتند که ملکه بدجنس دوباره سعی خواهد کرد او را بکشد.
کوتولهها درست میگفتند. ملکه به قصر برگشت و طولی نکشید که به سراغ آیینه جادوییاش رفت و فهمید که سفیدبرفی هنوز زنده است.
ملکه این بار چند تا سیب را به زهر آلوده کرد. شکل این سیبها آنقدر قشنگ و اشتهاآور بود که هیچکس نمیتوانست حدس بزند نیمی از سیب با زهر کشنده آلوده شده است. ملکه از خودش راضی بود و فکر میکرد دیگر هیچ قدرتی در روی زمین وجود ندارد که بتواند سفیدبرفی را نجات بدهد.
این بار ملکه خودش را به شکل یک زن روستایی چاق و سفیدمو درآورد و دوباره به راه افتاد. وقتی سفیدبرفی از میان پنجره، سیب فروش را دید، از دیدن سیبها دهانش آب افتاد و گفت: «من نمیتوانم از خانه بیرون بیایم. من به دوستانم قول دادهام!»
ملکه گفت: «لازم نیست تو از آنجا بیرون بیایی، من زیر پنجره میایستم و تو سیب را از من بگیر.»
سفیدبرفی پنجره را باز کرد، ولی هنوز شک داشت. پیرزن فریاد زد: «نترس سیب را نگاه کن، برای اینکه مطمئن شوی سالم است، من یک تکه از آن را میخورم.»
ملکه آن قسمت از سیب را که سالم بود، گاز زد و سفیدبرفی فکر کرد که سیب سالم و خوشمزه است و مطمئناً به او صدمهای نخواهد زد. به همین دلیل گفت: «سیب را به من بده!»
پیرزن سیب را به او داد.
وقتی سفیدبرفی سیب را گرفت یک گاز به آن زد و کمی بعد بیهوش روی زمین افتاد. ملکه لبخندی زد و سپس فریاد زد:
– سفید چون برف، سرخ چون خون، سیاه مانند قاب پنجره، این دفعه کوتولهها نمیتوانند تو را نجات بدهند!
و بعد بهطرف قصر فرار کرد و از جنگل خارج شد. هنگامیکه به قصر برگشت، بلافاصله بهطرف آیینه رفت و گفت: «آه آیینه، آیینه روی دیوار چه کسی از همه زیباتر است؟»
این دفعه آیینه جواب داد: «تو از همه زیباتری!»
ملکه این بار دیگر سفیدبرفی را فراموش کرد.
سفیدبرفی کف کلبه افتاده بود و نفس نمیکشید. کوتولهها دانستند که بالاخره نامادری آنها را شکست داده است و موفق شده سفیدبرفی را بکشد. آنها میدانستند که دیگر نمیتوانند او را نجات بدهند؛ آنوقت با غم و اندوه دست و صورت او را شستند و موهایش را با گل آراستند. در این حالت او از همیشه زیباتر به نظر میرسید.
یکی از کوتولهها گفت: «او آنقدر زیباست که حیف است او را زیر خاک سرد و تار یک دفن کنیم. بگذارید او را در یک جعبه شیشهای قرار دهیم تا تمام دنیا او را ببینند.»
آنها یک جعبه شیشهای درست کردند و بعد یکی از کوتولهها اسم او را به حروف طلایی روی شیشه نوشت: «دختر پادشاه.»
مردان کوچک جعبه شیشهای را روی صخره صافی بیرون از جنگل قرار دادند. از آن روز به بعد هرروز یکی از آنها برای محافظت از جعبه در آنجا میماندند و بقیه برای کار به معدن میرفتند.
چند ماه گذشت. سفیدبرفی در جعبه شیشهای دراز کشیده بود و همانطور زیبا باقی مانده بود. پوست او به سفیدی برف، لبانش به سرخی خون و موهای او به سیاهی قاب پنجره بود.
یک روز شاهزادهای که برای سواری باهمراهانش از جنگل میگذشت چشمش به جعبه شیشهای افتاد، فکر کرد که سفیدبرفی خوابیده است، اما کوتولهای که کنار جعبه شیشهای بود، با ناراحتی گفت: «او نخوابیده است. او مرده است.»
شاهزاده مدتی طولانی به دختر زیبا خیره شد. او تمام روز را کنار صندوق شیشهای ماند و عصر به کلبه کوتولهها رفت و به آنها گفت: «اجازه بدهید من این جعبه را به سرزمین خودم ببرم، من نمیتوانم از او دور بشوم.»
اما کوتولهها قبول نکردند. شاهزاده گفت: «هر چقدر بخواهید به شما طلا میدهم.»
یکی از کوتولهها با عصبانیت گفت: «ما حاضر نیستیم او را بفروشیم.»
شاهزاده خیلی غمگین بود. او نمیتوانست جنگل را ترک کند. روزها گذشت. کوتولهها فهمیدند که شاهزاده سفیدبرفی را به همان اندازه که آنها دوست دارند، دوست دارد.
یک روز صبح آنها به او گفتند: «شما میتوانید سفیدبرفی را به سرزمین خودتان ببرید، شاید خودخواهی باشد که ما او را در این جنگلِ ساکت نگه داریم. همه مردم باید ببینند که او چه دختر زیبایی بوده و حالا دیگر زنده نیست.» شاهزاده خوشحال شد. به همراهان خود دستور داد تا شیشه را روی شانههای خود قرار بدهند.
اما ناگهان در همین موقع یکی از آنها پایش لغزید، صندوق کج شد و تکه سیب زهرآلودی که در گلوی سفیدبرفی بود بیرون افتاد. سفیدبرفی بار دیگر چشمهای خود را باز کرد. سرپوش جعبه را برداشت و نشست. همه تعجب کرده بودند، شاهزاده بهسوی او دوید و به او کمک کرد تا از جعبه خارج شود و بعد جریان آمدن خود را به جنگل و علاقهاش به سفیدبرفی را تعریف کرد. آنوقت همه با شادی زیاد به کلبه کوتولهها رفتند. آن روز در کلبه آنها همه شاد و خوشحال بودند.
شاهزاده از آنها دعوت کرد تا در عروسی آنها شرکت کنند؛ بنابراین شاهزاده عروس زیبای خود را به قصر خود برد. جشن ازدواج با شکوه برگزار شد.
به نظر سفیدبرفی بهترین و عزیزترین مهمانان جشن همان کوتولههای کوچک و محبوب بودند.
بهزودی خبر ازدواج سفیدبرفی و شاهزاده در همهجا پخش شد و به گوش ملکه هم رسید. او ابتدا باور نکرد که عروس شاهزاده، همان سفیدبرفی است، ولی وقتیکه آیینه جادویی به او گفت که زیباترین شخص روی زمین عروس شاهزاده است، او فهمید که سفیدبرفی هنوز زنده است.
ملکه همانطور که جلوی آیینهاش ایستاده بود، از شدت خشم و حسادت و کینه شروع به سوختن کرد، بهزودی از او فقط یکمشت خاکستر باقی ماند.
کوتولهها از این جریان باخبر شدند و پیش سفیدبرفی رفتند و به او گفتند که از این به بعد با خیال راحت زندگی کند؛ چون ملکه بدجنس و خودخواه برای همیشه از دنیا رفته است.
***