افسانه-های-مغرب-زمین-ایپابفا-راپانزل-گیسوکمند

افسانه های مغرب زمین: راپانزل گیسوکمند (راپونزل) / زیبا باش و پاک زندگی کن!

افسانه های مغرب زمین: راپانزل گیسوکمند (راپونزل) / زیبا باش و پاک زندگی کن! 1

افسانه های مغرب زمین

راپانزل گیسوکمند

نویسنده: حین کارودت
مترجم: رضا احمدی

جداکننده متنz

به نام خدا

روزی روزگاری درزمانی که احتمالاً دور از تصور شماست، جادوگرانی در این دنیا زندگی می‌کردند. یکی از آن‌ها پیرزن جادوگری بود که نامش «گوتل» بود. او باغچه‌ای داشت که به آن خیلی افتخار می‌کرد. هیچ‌کدام از همسایه‌های گوتل جرئت نمی‌کردند به او نزدیک شوند، چون‌که او به خاطر داشتن طبیعت شیطانی و زخم‌زبانش معروف بود. به‌علاوه، یک دیوار سنگی بلند در خانه‌اش ساخته بود و باغ را از دست مزاحمین دور نگه داشته بود.

درست نزدیک خانه این پیرزن ترسناک، زوج جوانی زندگی می‌کردند که پنجره پشت خانه آن‌ها به داخل باغ جادوگر باز می‌شد. مدت زیادی بود که این زن و شوهر جوان آرزوی داشتن کودکی را داشتند و سرانجام زمانی که زن به شوهرش گفت آرزوی آن‌ها برآورده شده است، آن‌ها هردو بی‌اندازه خوشحال شدند.

روزها به‌خوبی و خوشی برای این زوج جوان می‌گذشت تا اینکه یک روز مرد که اسمش «جکاک» بود، از سر کار به خانه آمد و زنش را دید که خیره به بیرون پنجره پشتی نگاه می‌کند. جکاک با نگرانی از زنش که رنگ‌پریده و بیمار بود پرسید: «موضوع چیه؟ تو چرا به باغ جادوگر خیره شدی؟»

زن جوان بدون اینکه چشم از باغ بردارد جواب داد: «او باغچه‌ای پر از تربچه‌های خوشمزه دارد، دلم می‌خواهد طعم این تربچه‌ها را بچشم، آن‌قدر که اگر چند تا از آن‌ها را نخورم از غصه می‌میرم.» جکاک وحشت‌زده اعتراض کرد: «ولی تو می‌دانی، من جرئت نمی‌کنم چیزی از این جادوگر پیر بخواهم، من هر کاری را به خاطر تو انجام می‌دهم، هر کاری! اما این‌یکی امکان ندارد.»

همسر جوان به‌طرف او برگشت و گفت: «پس من می‌میرم، چون نمی‌توانم بدون آن‌ها زندگی کنم.»

وقتی جکاک فهمید منظور همسرش از حرفی که زد چیست، خیلی آشفته شد و ترسید. او با خودش گفت: «این کار غیرممکن است.» و به فکر فرورفت: «تا تاریک شدن هوا منتظر می‌شوم و بعد، از دیوار باغ بالا می‌روم و چند تا تربچه می‌چینم. مطمئناً جادوگر نمی‌فهمد.»

و بدون اینکه به همسرش حرفی بزند این کار را انجام داد و موقعی که با تربچه‌ها برگشت و آن‌ها را به همسرش داد، مشاهده کرد چطور چشم‌های همسرش روشن شد و رنگ به گونه‌هایش برگشت. حتی موقعی که آن‌ها را می‌خورد به نظر می‌رسید که قوی‌تر شده و دوباره مثل اولش می‌شود.

چند روزی همه‌چیز به‌خوبی گذشت تا اینکه یک روز عصر جکاک به خانه برگشت و زنش را دید که دوباره خیره به باغ جادوگر نگاه می‌کند.

او فریاد زد: «اوه، نه. از من نخواه که دوباره ‌تربچه‌های جادوگر را برایت بدزدم.»

همسر جوان گریه‌کنان با خودش گفت: «اگر من از آن تربچه‌ها نخورم می‌میرم.» آن‌وقت با چهره رنگ‌پریده و بیمار به جکاک نگاه کرد. جکاک دانست این حالت او علت دیگری ندارد. او مجبور بود بار دیگر از دیوار بلند بالا رود و مقداری از آن تربچه‌ها را بردارد.

مثل قبل جکاک خوش‌شانس بود و خیلی زود با خیال راحت به خانه برگشت، یک دسته ‌تربچه به رنگ قرمز روشن در دست داشت.

او با خوش‌رویی به همسرش گفت: «من اثری از جادوگر پیر ندیدم. حالا تربچه‌ها را بخور و از خوردن آن لذت ببر.»

ولی به‌محض اینکه زن جوان ‌تربچه‌ها را خورد شروع به دادوبیداد کرد که باید روز بعد هم از آن تربچه‌ها بخورد. او گفت: «من باید بازهم تربچه بخورم، من باید بخورم!» تربچه‌ها آن‌قدر خوشمزه هستند که من نمی‌توانم دل از آن‌ها بکنم.»

جکاک خیلی سعی کرد او را منصرف کند و سرانجام گفت: «خیلی خوب. من بار دیگر از دیوار بالا می‌روم؛ اما اگر به دام جادوگر افتادم، نمی‌دانم تو چه‌کار خواهی کرد.»

جکاک برای سومین بار از دیوار بلند بالا رفت، اما این بار شانس نیاورد و جادوگر منتظر او بود.

جادوگر گفت: «پس تو بودی که تربچه‌های گران‌بهای مرا می‌دزدیدی؟»

او مثل مرغ قدقد می‌کرد، چشم‌های قرمزش با کینه و بدخواهی برق می‌زد: «تو باید به خاطر این کار تنبیه بشوی.» جکاک بیهوده سعی کرد از او تقاضای رحم و بخشش کند. چون در مقابل التماس‌های او عجوزه پیر فقط تهدیدش را بیشتر می‌کرد. سرانجام گفت: «تو باید به مدت صدسال برای من کار کنی.»

با این حرف، موی بر تن جکاک راست شد. فریاد زد: «چرا متوجه نیستید، من ترسیدم اگر همسرم از این تربچه‌ها نخورد، مریض شود و بچه‌ای را که در انتظارش هستیم، از دست بدهد.»

جادوگر گفت: «آهان؛ که این‌طور! شما باید قول بدهید که این بچه را به من بدهید آن‌وقت من تو را آزاد می‌کنم که بروی، از این به بعد هم می‌توانی هرچقدر که تربچه می‌خواهی برای همسرت برداری.»

جکاک که خیلی ترسیده بود، به‌ناچار قبول کرد و گفت: «بله، بله قول می‌دهم که بچه را به شما بدهم.» آن‌وقت جادوگر به او اجازه داد تا برود.

بعد از آن ماجرا همسر او یک دختر زیبا به دنیا آورد. روز بعد جادوگر آمد و بچه را خواست. او با آن صدای شیطانی‌اش درحالی‌که بچه را در بغل گرفته بود گفت: «من طوری او را تربیت می‌کنم که انگار بچه خودم است. ولی شما نباید اصراری برای دیدن دوباره او داشته باشید.»

جادوگر نام کودک را «راپانزل» گذاشت. به‌زودی دختر کوچولو توانست صحبت کند. جادوگر به او یاد داد که او را مادر گوتل صدا بزند. وقتی‌که راپانزل دوازده یا سیزده‌ساله بود، مثل یک گل همیشه‌بهار در زیر خورشید می‌درخشید. جادوگر تصمیم گرفت که نگذارد هیچ مردی او را ببیند. به همین دلیل از قدرت جادویی‌اش استفاده کرد و راپانزل را در یک برج بلند که در وسط جنگل بود جای داد. برجی که نه پله‌ای داشت و نه دری! جادوگر به دختر گفت: «قشنگم، تو باید اینجا بمانی؛ اما ناراحت نباش. من هرروز عصر به دیدنت می‌آیم. وقتی‌که من فریاد زدم: راپانزل! تو موی بلندت را از پنجره پایین بینداز تا من از آن بالا بیایم.»

سال‌ها گذشت. راپانزل، تنها، در آن برج بلند، بزرگ و زیباتر می‌شد. گوتلِ جادوگر هرروز عصر به دیدن او می‌رفت و گاهی از او می‌خواست تا برایش آواز بخواند.

یک روز درست زمانی که جادوگر از پیش راپانزل رفت، شاهزاده زیبایی از جنگل می‌گذشت. وقتی آن برج بلند را دید کنجکاو شد و وقتی صدای آواز را از پنجره برج شنید، تعجب کرد و کنجکاوی‌اش بیشتر شد. آواز، زیبا و غم‌انگیز بود و شاهزاده آرزو کرد که خواننده‌ی آن را ببیند.

مدت‌زمانی جستجو کرد. ولی نتوانست هیچ در و پله‌ای را برای ورود به برج پیدا کند. سرانجام با بی‌میلی از آنجا دور شد.

اما خاطره‌ی آن آواز با شاهزاده جوان ماند و سرانجام در آخر آن هفته برای بار دوم سوار اسبش شد و به جنگل رفت. او دوباره صدای آواز دخترک را شنید؛ اما این دفعه همان‌طور که به صدا گوش می‌داد از پشت درختی که پنهان شده بود، یک زن پیر با دهان کج و پشت خمیده را نزدیک برج دید. سپس صدای زن پیر را شنید که می‌گفت: «راپانزل، راپانزل مویت را پایین بینداز.»

شاهزاده با تعجب موی بافته‌شده‌ی بلندی را دید که مثل طلا بود و از بلندترین پنجره برج پایین ریخت و وقتی دید که پیرزن موی بافته را محکم گرفت و به‌آسانی از آن بالا رفت، تعجبش بیشتر شد.

شاهزاده با خودش گفت: «پس این تنها راه ورود به این برج است! باید دید فردا چه‌کار می‌توانم بکنم.» روز بعد وقتی هوا رو به تاریکی می‌رفت، شاهزاده به برج رسید و از اسبش پایین آمد.

– راپانزل، راپانزل مویت را پایین بینداز.

ناگهان موی بافته‌شده درخشانی پایین آمد. شاهزاده آن را محکم گرفت و بالا رفت.

راپانزل از دیدن مرد جوان ترسیده بود. چون تنها کسی را که او در طول زندگی‌اش دیده بود و با او صحبت کرده بود گو تل جادوگر بود؛ اما وقتی شاهزاده دید که او چقدر ترسیده، با ملایمت زیادی با او صحبت کرد. شاهزاده گفت: «چقدر شما زیبایید؟ من دوست شما هستم، از من نترسید، داستان خودتان را برایم تعریف کنید. چه قدرتی شما را در این برج نگه داشته است؟»

راپانزل کم‌کم ترس را کنار گذاشت و داستان زندگی‌اش را برای شاهزاده تعریف کرد.

هفته‌ها گذشت. هر شب، در تاریکی، شاهزاده به دیدن راپانزل می‌رفت و در تمام این مدت جادوگر خبردار نشده بود. تا اینکه راپانزل به مرد جوان علاقه‌مند شد و قول داد هر طور شده همسر او شود.

یک روز راپانزل به شاهزاده گفت: «من خیلی فکر کردم. برای فرار از اینجا تنها یک راه وجود دارد. شما باید هر بار که به اینجا می‌آیید، کلاف‌های ابریشمی برای من بیاورید تا من آن‌ها را مثل یک طناب ببافم.»

شاهزاده در دیدار بعدی ابریشم آورد و راپانزل مشغول به کار شد. او مواظب بود وقتی صدای گوتل جادوگر را شنید، طناب ابریشمی را مخفی کند.

تا مدتی همه‌چیز به‌خوبی گذشت. تا اینکه، عاقبت یک روز درحالی‌که جادوگر نشسته بود، راپانزل گفت: «چرا شما وقتی بالا می‌آیید، آن‌قدر طولش می‌دهید درصورتی‌که شاهزاده‌ی من در یک‌چشم به هم زدن بالا می‌آید.»

جادوگر فریاد کشید: «چه می‌شنوم!» و چشم‌هایش از خشم برق زد: «دخترک نمک‌نشناس! تو مرا فریب دادی. من این کار تو را هرگز فراموش نمی‌کنم. هرگز هرگز …»

و از خشم لرزید. آن‌وقت قیچی را برداشت و موهای بلند و درخشان راپانزل را برید و کوتاه کرد. راپانزل به‌سختی گریست؛ اما جادوگر او را بلند کرد و محکم بر زمین زد. بعد، از قدرت جادویی‌اش بار دیگر استفاده کرد و او را به صحرایی خشک فرستاد و او را در آنجا تنها گذاشت.

آن روز وقتی هوا رو به تاریکی می‌رفت، شاهزاده طبق معمول به برج آمد.

«راپانزل، راپانزل مویت را بینداز.» ولی وقتی او به‌سرعت از آن بالا رفت، راپانزل عزیزش را در آنجا منتظر خود نیافت و به‌جای او جادوگر زشت و خشمگین را دید. او موی طلایی راپانزل را به قلاب بسته بود و می‌دانست که این تنها راه فریب دادن پسر پادشاه است.

جادوگر فریاد زد: «پس تو فکر می‌کردی، می‌توانی بچه مرا بدزدی!»

چشم‌های بی‌رحمش با شادی پیروزمندانه‌ای در او خیره شده بود: «آه. ولی عشق کوچولوی تو، کبوتر تو پرواز کرده است. تو هیچ‌وقت او را پیدا نخواهی کرد. هیچ‌وقت، هیچ‌وقت. دیگر او را نخواهی دید.»

با خنده‌ای وحشتناک به‌طرف مرد جوان که گیج و مبهوت ایستاده بود رفت، صورت او را با ناخن‌هایش خراشید و با قدرت زیاد او را به بیرون پنجره هول داد.

شاهزاده از آن بالا پرت شد و روی بیشه‌ای پر از خارهای تیز افتاد و کور شد. فریاد زد: «کمک، کمک!» او در جنگل گرفتار شده بود و نمی‌توانست راه قصر را پیدا کند؛ اما هیچ‌کس در آنجا نبود که به کمکش بیاید. شاهزاده که نمی‌دانست از کدام طرف باید برود، چند ماهی در آنجا ماند و خودش را با توت‌های وحشی و ریشه گیاهان زنده نگاه داشت؛ اما او برای یک‌لحظه هم نمی‌توانست راپانزل محبوبش را فراموش کند. به همین دلیل راهی را در پیش گرفت و رفت تا اینکه سرانجام بدون آنکه خودش بداند به صحرایی رسید که راپانزل در آنجا زندگی می‌کرد.

یک روز راپانزل تنها و غمگین در گوشه‌ای نشسته بود و در فکر شاهزاده بود که او را دید.

می‌گویند قدرت عشق، زیاد است و عشقی که راپانزل به خاطر آن می‌سوخت در یک لحظه به او گفت که این مرد بیچاره کسی نیست جز شاهزاده‌ی او. راپانزل با خوشحالی شاهزاده را صدا کرد و شاهزاده او را شناخت، سرش را بلند کرد و دست‌هایش را به‌سوی او دراز کرد.

راپانزل خود را به گردن او آویخت و اشک از چشمانش سرازیر شد و این معجزه‌ای بود که اتفاق افتاد. اشک‌های گرم و زلال او چشم‌های شاهزاده را شستشو داد تا اینکه، کم‌کم او بینایی‌اش را به دست آورد، شاهزاده با راپانزل محبوبش که در کنارش بود، راهی برای بازگشت به قلمرو پادشاهی پدرش یافت. آن‌ها در میان شادی فراوان باهم ازدواج کردند و جشن گرفتند. از آن روز به بعد این زوج خوشبخت به‌خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند. عشق آن‌ها به یکدیگر آن‌قدر قوی بود که جادوگر بدکار دیگر نتوانست آزاری به آن‌ها برساند.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *