افسانه های مغرب زمین
در میان آتش
نویسنده: حین کارودت
مترجم: رضا احمدی
جک پسر کوچکی بود که در انگلستان زندگی میکرد. او نمیتوانست راه برود؛ زیرا کمردرد سختی داشت و پشت او همیشه درد میکرد. او اغلب غمگین کنار آتش مینشست و به شعلههای آتش نگاه میکرد. روزی که در خانه تنها بود و مادرش بیرون رفته بود با خود گفت: «تنهایی چیز خوبی نیست. من تنهایی را دوست ندارم.»
ناگهانی صدایی شنید، کسی میگفت: «من اینجا هستم.»
جک داخل آتش را نگاه کرد. یک فرشتهی کوچک سرخ را در میان آتش دید. جک پرسید: «تو کیستی؟»
فرشته گفت: من «فرشته هستم.»
جک گفت: «مگر فرشتهی آتش هم وجود دارد؟»
فرشته گفت: «بله، هم فرشتهی آب وجود دارد و هم فرشتهی آتش. من هم یک فرشتهی آتش هستم، دلت میخواهد از کشور آتش دیدن کنی؟»
جک گفت: «بله خیلی دوست دارم.»
فرشته گفت: «دستت را به من بده.»
جک گفت: «اگر داخل آتش شوم خواهم سوخت.»
فرشته گفت: «نترس، دستت را به من بده.»
جک دست فرشته را گرفت و ناگهان کوچک و کوچکتر شد. هر چه او کوچکتر میشد، آتش به نظرش بزرگ و بزرگتر میشد. فرشته جک را به داخل آتش برد. اطراف جک شعلههای سوزان و بزرگ آتش بود. فرشته گفت: «پایین برویم. میخواهم خانه پادشاه آتش را نشانت دهم.»
از میان گودالی که در داخل آتش بود پایین رفتند و به یک باغ زیبا رسیدند. تمام گلهای باغ از آتش بود. گلها شبیه فوارههای آتش بودند. در وسط باغ خانه بزرگی بود. دیوارها میسوختند و سرخرنگ بودند. درها و پنجرهها از آتش بودند. فرشتهی آتش دور شد. جک در باغ نشست. در همین موقع شاهزاده خانم زیبایی را دید که در باغ قدم میزد. چشمان شاهزاده خانم سوزان و موهایش همچون شعلههای آتش، سرخ بود. او خیلی قشنگ بود؛ اما غمگین به نظر میرسید. شاهزاده به جک نزدیک شد. جک از او پرسید: «چرا غمگین هستید؟» شاهزاده گفت: «من غمگین هستم چونکه شاهزادهی آبها را دوست دارم.»
چک پرسید: «چرا با او ازدواج نمیکنی؟»
شاهزاده جواب داد: «ما نمیتوانیم این کار را بکنیم. چون اگر من به او نزدیک شوم، هر دو خواهیم مرد. چون آتش، آب را از بین میبرد و آب آتش را خاموش میکند.»
در همین موقع فرشته آتش برگشت و به او گفت: «تو نباید با شاهزاده خانم صحبت کنی، زیرا پادشاه ناراحت خواهد شد. او از دست شاهزاده خانم عصبانی است. چون شاهزاده خانم میخواهد با شاهزادهی آبها ازدواج کند. آهسته همراه من بیا. ما باید از اینجا برویم.»
آنوقت دست جک را گرفت و از آنجا دور شد. آنها به میان آتش دویدند، جک چشمانش را بست…
وقتی چشمانش را باز کرد خود را در خانه و در مقابل آتش دید. چند روزی جک به شعلههای آتش چشم میدوخت تا شاید بازهم فرشته را ببیند؛ اما هیچ خبری نبود.
شبی جک کنار آتش خوابیده بود که صدایی شنید. بیرون باران تندی میبارید. چشمانش را باز کرد و شاهزاده خانم آتش را دید که بر نوک شعلههای آتش نشسته بود، او در میان آتش بسیار زیبا به نظر میرسید.
شاهزاده گفت: «کمی هیزم بیاور. من سردم است.»
جک گفت: «تو خیلی زیبا هستی!»
شاهزاده خانم گفت: «میخواهم کاری برایم بکنی.»
جک گفت: «چه کاری باید انجام دهم؟»
شاهزاده خانم گفت: «میخواهم از شاهزاده آبها بخواهی به دیدن من بیاید.»
جک پرسید: «چگونه میتوانم این کار را بکنم؟»
شاهزاده خانم گفت: «پنجره را باز کن و صبر کن.» جک پنجره را باز کرد، چند قطره باران توی اتاق ریخت. شاهزاده خانم، شاهزاده آبها را صدا زد. باران بیشتری داخل اتاق ریخت و به دنبال باران شاهزاده آبها آمد. شاهزاده چشمانی آبی مثل دریا داشت. موهای او آبی بود، لباسهایش نیز به رنگ آب رودخانه بود. او وقتی شاهزاده خانم آتش را دید بهطرف آتش دوید.
شاهزاده خانم فریاد زد: «زیاد نزدیک نشو. وگرنه هر دو خواهیم مرد.»
شاهزاده آبها غمگین شد و گفت: «مردن بهتر از این زندگی است.»
شاهزاده خانم گفت: «باید امیدوار بود. من شنیدهام فقط یک نفر است که میتواند به ما کمک کند و او غول برفی است. او در کشور دوردستی که در آنجا همیشه برف وجود دارد زندگی میکند. باید کسی را نزد او بفرستیم.»
شاهزاده آبها گفت: «چه کسی میتواند پیش او برود؟ من که نمیتوانم. چون فوراً یخ خواهم زد.»
شاهزاده آتش گفت: «من هم نمیتوانم به آنجا بروم، چون آتش در برف از بین میرود.»
جک گفت: «من حاضرم پیش غول برفی بروم؛ اما نمیدانم چگونه باید تا آنجا رفت؟»
شاهزاده آبها گفت: «من فرشته باد را صدا خواهم زد تا تو را نزد او ببرد.»
آنوقت فرشتهی باد را صدا کرد. باد سردی داخل اتاق شد و دنبال آن فرشته کوچکی وارد اتاق شد. شاهزاده آبها گفت: «این فرشته باد است.»
فرشته باد دست جک را گرفت و با او به هوا پرید. از پنجره خارج شدند. از بالای خانهها گذشتند. به مزرعهها و تپهها رسیدند. از روی تپهها گذشتند و به دریا رسیدند. از روی دریا پرواز کردند و به ساحل رسیدند. از روی جنگلها، کوهها، رودخانهها و شهرها گذشتند، هوا سرد و سردتر شد.
بعد از مدتی به دریای بزرگ سفیدی رسیدند، از روی دریا عبور کردند و به کشوری که پوشیده از برف بود رسیدند. فرشته باد پایین و پایین و پایین آمد تا به تپهای رسید که غول برفی آنجا نشسته بود.
فرشته باد به جک گفت: «تو فقط یک سؤال از او میتوانی بپرسی. اگر بیشتر از یک سؤال از او بپرسی، تو را خواهد کشت. او همهچیز را میداند، اما خیلی بدجنس است.»
جک نزد غول برفی رفت. غول برفی تا او را دید پرسید: «کیستی؟ حتماً آمدهای مثل بقیه از من سؤالی بپرسی. آیا میخواهی بدانی چرا کمرت درد میکند؟ چگونه خوب خواهد شد؟ چگونه میتوانی مثل بقیه بچهها راه بروی و بدوی؟»
جک گفت: «نه اینها را نمیخواهم. من از نزد شاهزاده خانم آتش میآیم. او میخواهد با شاهزاده آبها ازدواج کند؛ اما اگر آنها با یکدیگر ازدواج کنند، خواهند مرد. چون آب، دشمن آتش و آتش دشمن آب است.»
غول بر فی گفت: «نه، نه، نه، اگر آنها ازدواج کنند نخواهند مُرد؛ زیرا عشق بالاتر از هر چیزی است.»
جک گفت: «آنها چه کار باید بکنند؟»
غول بر فی گفت: «اگر شاهزاده خانم، دستهای شاهزاده آبها را در دست بگیرد و بگوید دوستت دارم دیگر هیچوقت از بین نخواهد رفت. حالا میتوانی سؤال دیگری از من بپرسی.»
جک گفت: «سؤال دیگری ندارم.»
آدمبرفی خیلی عصبانی شد. جک بهطرف فرشته باد رفت. آنها بالا و بالا و بالا رفتند. از روی تپهها و کوهها و جنگلها و رودخانهها و شهرها گذشتند و به اتاق جک برگشتند.
شاهزاده خانم آتش هنوز در میان آتش نشسته بود. شاهزاده هم دور از آتش در اتاق ایستاده بود.
شاهزاده خانم از جک پرسید: «ما چکار باید بکنیم؟»
جک به شاهزاده آبها گفت که باید دستهای شاهزاده خانم را در دست بگیرد و شاهزاده خانم باید بگوید که دوستت دارم.
شاهزاده خانم گفت: «ولی با این کار ما خواهیم مرد.»
اما شاهزاده آبها گفت: «نه ما هرکدام، تغییر خواهیم کرد و نخواهیم مرد.»
پس شاهزاده خانم از آتش بیرون آمد و بهطرف شاهزاده آبها رفت و دستهای او را در دست گرفت و گفت: «دوستت دارم.»
در همین موقع صدای عجیبی شنیده شد. جک نگاه کرد و دید که شاهزاده آبها و شاهزاده آتش آنجا کنار او هستند. چشمان شاهزاده خانم دیگر مثل آتش نبود. چشمان او شبیه چشمان یک زن عادی بود. موهایش دیگر سرخ سرخ نبودند. چشمان شاهزاده آبها نیز دیگر به رنگ آب دریا نبودند و مثل چشمان یک مرد عادی بود.
آنها گفتند: «جک، از کمک تو خیلی ممنون هستیم. ما کمک تو را به خاطر خواهیم داشت.»
بعد درحالیکه دست هم را گرفته بودند از پنجره بیرون رفتند و در تاریکی ناپدید شدند.
جک هر شب به آتش نگاه میکرد. دلش میخواست فرشته آتش را ببیند. به باران نگاه میکرد تا شاید فرشته آب را ببیند. ولی هیچ فرشتهای را ندید.
یک شب که در رختخواب خود خوابیده بود، پنجره اتاقش باز شد. جک به پنجره نگاه کرد. شاهزاده خانم آتش و شاهزاده آبها را دید، آنها از پنجره وارد اتاق شدند و پیش جک آمدند. شاهزاده آتش گفت: «جک ما برگشتیم و هدیهای برایت داریم. ما یک کت برای تو دوختهایم. این یک کت جادویی است و ما طرز دوختن آن را از یک جادوگر یاد گرفتهایم. اگر تو این کت را بپوشی میتوانی مثل بقیه بچهها راه بروی و بدوی.»
وقتی جک کت را پوشید دیگر نتوانست آن را ببیند، چون کت جادویی بود. حالا دیگر کمرش درد نمیآمد و میتوانست راه برود. جک خیلی خوشحال شد. بهطرف دوستانش برگشت و گفت: «از شما خیلی ممنونم.»
آنها گفتند: «از ما تشکر نکن، تو به ما کمک زیادی کردی و ما خوشبختی خود را مدیون تو هستیم.»
بعد دست در دست هم از پنجره بیرون رفتند.