افسانه-های-مغرب-زمین-ایپابفا-جک-غول-کش

افسانه های مغرب زمین: جک غول کش / پسری که غول ها را می کشت

افسانه های مغرب زمین: جک غول کش / پسری که غول ها را می کشت 1

افسانه های مغرب زمین

جک غول کش

نویسنده: حین کارودت
مترجم: رضا احمدی

جداکننده متنz

به نام خدا

این قصه ممکن است حقیقت نداشته باشد؛ اما خیلی‌ها عقیده دارند که پسربچه‌ای به نام جک مشهورترین غول کش دنیا بوده است.

جک پسر کشاورز ثروتمندی بود که در یکی از شهرهای انگلستان زندگی می‌کرد. در آن زمان که شاه آرتور بر انگلستان حکومت می‌کرد، غول عظیم‌الجثه‌ای باعث ترس و وحشت زیادی شده بود. غول در غار بزرگی زندگی می‌کرد و آن‌قدر زشت و وحشتناک بود که هیچ‌کس حتی آن‌هایی که خیلی شجاع بودند، جرئت نزدیک شدن به غار را نداشتند.

جک داستان‌های وحشتناکی از غول شنیده بود. او شنیده بود که غول چگونه مردم را می‌کشد و می‌خورد. چگونه گله‌های کشاورزان را می‌دزدد و آن‌ها را در غار بزرگش انبار می‌کند، انباری که ارزش خزانه شاه را داشت.

سرانجام کارهای غول آن‌قدر زندگی را برای مردم آن شهر غیرقابل‌تحمل کرد که روزی مردم شهر جلسه‌ای تشکیل دادند تا شاید راه‌حلی برای آن بیابند. جک و پدرش هم در این جلسه حضور داشتند. پس از بحثی طولانی و بی‌نتیجه جک پرسید: «به کسی که این غول را بکشد، چه جایزه‌ای می‌دهید؟»

حاکم شهر گفت: «تمام گنجینه غول مال کسی است که او را بکشد.»

جک فریاد کشید: «مطمئناً این جایزه برای من کافی خواهد بود! من شما را از شر این غول بدجنس راحت می‌کنم!»

جک به همان اندازه که شجاع و دلیر بود، باهوش هم بود. او آن‌قدر فکر کرد تا فکر خوبی به خاطرش رسید. کلنگ و بیل و شیپوری فراهم کرد و فردای آن روز صبح خیلی زود به راه افتاد و به‌طرف غار رفت.

زمستان بود و روزها کوتاه؛ اما جک با تندی و چالاکی رفت و رفت تا نزدیک غروب به کوه رسید. کمی که بالا رفت در گوشه‌ای نشست تا استراحتی کند. ناگهان صدای وحشتناک خروپف‌های غول را شنید. جک از اینکه غول خوابیده بود خیلی خوشحال شد، کمی دیگر بالا رفت و با خیال راحت مشغول کندن زمین شد. او تمام شب را کار کرد و گودال بزرگی کند. بعد روی گودال را با علف و نی و چوب‌های بلند پوشاند و روی آن‌ها خاک پاشید.

شاید تا حالا حدس زده باشید که این گودال به غار غول خیلی نزدیک بود، اصلاً می‌شود گفت که درست بیرون غار بود. جک آن طرف گودال ایستاد، طوری که اگر غول از غار بیرون می‌آمد و به او حمله می‌کرد، توی گودال می‌افتاد.

وقتی‌که جک کاملاً از تله‌ای که برای غول ساخته بود مطمئن شد، شیپورش را برداشت و با صدای بلند توی شیپور دمید.

در همین موقع غول تلوتلوخوران ظاهر شد و با خشم و عصبانیت فریاد کشید: «آهای کرم کو چک! چرا مرا از خواب بیدار کردی؟ آن‌قدر کوچکی که برای صبحانه هم چنگی به دل نمی‌زنی!» آن‌وقت قدمی به‌طرف جک برداشت، اما یک‌دفعه پایش را روی تله گذاشت و با صدای وحشتناکی توی گودال پرت شد، به‌طوری‌که تمام کوه لرزید.

جک همان‌طور که از بالای گودال غول را نگاه می‌کرد، فریاد زد: «خوب، پس تو مرا برای صبحانه‌ات می‌خواستی! اما باید بدانی که دیگر عمرت به پایان رسیده و دوران کارهای زشتت به آخر رسیده است.» آن‌وقت با کلنگ محکم به سر او کوبید و او را کشت.

بعدازآن جک به‌طرف غار دوید. هرچه را که در غار بود برداشت. آن‌قدر طلا و جواهر در غار بود که می‌توانست یک شهر را ثروتمند کند. به‌این‌ترتیب جک پاداش شجاعتش را گرفته بود.

مردم شهر وقتی خبر کشته شدن غول را شنیدند، آن‌قدر خوشحال شدند که به این قهرمان کوچک شمشیری با کمربند نقره‌ای هدیه کردند، شمشیری که روی آن عبارت جک غول کش طلادوزی شده بود.

شاید فکر کنید جک خوشحال و راضی در مزرعه پدرش نشست و دنبال هیچ کار دیگری نرفت؛ اما این‌طور نبود! غول‌ها تمام فکر و ذکر جک را مشغول کرده بودند و یک روز وقتی جک و پدرش برای خرید گوسفند به شهر دیگری رفته بودند، جک شنید که در این شهر هم یک غول بدجنس وجود دارد. غول، یک جادوگر بود و در قلعه‌ای جادویی در میان جنگل، زندگی می‌کرد.

جک به‌طرف جنگل به راه افتاد. آن‌قدر رفت تا خسته شد. زیر درختی نشست تا کمی استراحت کند. خیلی زود به خواب رفت. وقتی جک در خواب بود، غولِ جادوگر که از آنجا عبور می‌کرد، او را دید و توی دستش گرفت و با دیدن عبارت جک غول کش روی کمربند او، فهمید که دشمن قسم‌خورده غول‌ها را به چنگ آورده است.

غول جک را به همان آسانی-که من و شما یک ریگ را برمی‌داریم- از روی زمین بلند کرد و به قلعه جادویی‌اش برد. وقتی جک بیدار شد، خودش را بالای زمین و توی دست غول -که در حیاط قلعه راه می‌رفت- دید.

روی زمین استخوان و اسکلت‌های قربانیان غول ریخته شده بود.

غول درحالی‌که به‌طرف یکی از برج‌های قلعه می‌رفت، با خنده کینه‌توزانه‌ای گفت: «به‌زودی استخوان‌های تو هم قاتى این استخوان‌ها خواهد شد.» و بعد درحالی‌که جک را کف اتاق پرت می‌کرد، گفت: «فعلاً همین‌جا بمان.»

جک برای اولین بار در زندگی‌اش واقعاً ترسید و ترسش با شنیدن آه و ناله کسانی که حدس می‌زد مثل او اسیر شده باشند، بیشتر شد.

جک به‌طرف پنجره شتافت و کنار دروازه قلعه، غول را دید که با غول دیگری که خیلی زشت بود، گفتگو می‌کرد.

جک با وحشت فکر کرد: «حتماً غول دارد دوستش را برای خوردن من دعوت می‌کند.»

ناگهان فکر خوبی به نظرش رسید. در گوشه برج دو تکه طناب محکم و کلفت پیدا کرد، آن‌ها را برداشت، در ته طناب‌ها دو حلقه درست کرد. آن‌وقت باعجله خودش را به بالای پنجره رساند و درست در لحظه‌ای که غول‌ها از زیر پنجره رد می‌شدند حلقه‌ها را به گردن غول‌ها انداخت.

قبل از آنکه دو تا غول بفهمند چه اتفاقی افتاده است، جک دو سر دیگر طناب‌ها را به تیری بست و محکم کشید. آن‌قدر طناب‌ها را کشید تا صورت غول‌ها سیاه شد و بی‌حال شدند و روی زمین افتادند. جک از طناب پایین آمد و آن‌ها را کشت. بعد کلید سیاه‌چال‌های قلعه را از جیب غول برداشت و درِ سیاه‌چال‌ها را باز کرد و اسیران را آزاد کرد. اسیران با خوشحالی از او تشکر کردند. جک راه افتاد و به‌طرف شهر رفت؛ اما وقتی شب از راه رسید، راهش را گم کرد و خودش را در دره‌ای متروک و ترسناک یافت. در آنجا به‌جز یک برج سنگی بزرگ خانه دیگری نبود. خسته و گرسنه به‌طرف برج رفت و در زد.

در میان بهت و حیرت جک، در به‌سرعت باز شد و وحشتناک‌ترین غولی که تا حالا دیده بود و دو تا سر داشت، جلوی در ظاهر شد.

این غول به حیله‌گری مشهور بود. جک فکر کرد نمی‌تواند به‌آسانی از چنگ این غول فرار کند. غول جک را به داخل خانه دعوت کرد و با مهربانی گفت که شب را همان‌جا بخوابد. جک وارد شد؛ اما به غول اعتماد نکرد و دور از چشم او تنه درختی پیدا کرد و در رختخوابش گذاشت، به‌طوری‌که غول فکر کند او خوابیده است. آن‌وقت به زیر تخت رفت و خوابید. نیمه‌های شب غول با چماقی وارد شد و به‌طرف تخت رفت. آن‌وقت چماق را بلند کرد و محکم بر رختخواب کوبید و بعد از اتاق بیرون رفت.

صبح وقتی‌که غول مشغول خوردن صبحانه بود، جک را دید، خیلی تعجب کرد، اما سعی کرد به روی خودش نیاورد. به همین دلیل ظرف بزرگ حلیم را جلوی او گذاشت و گفت: «بعد از سفر طولانی‌ات، حتماً می‌توانی این‌قدر غذا بخوری.»

جک گفت: «البته که می‌توانم بخورم.» اما وقتی‌که غول سرگرم خوردن بود، جک بیشتر غذایش را توی خورجین چرمی‌ای که به کمرش بسته بود، ریخت.

غول امیدوار بود که جک بعد از خوردن آن‌همه غذا خوابش ببرد تا او بتواند کاری را که می‌خواست انجام بدهد؛ اما جک به سرحالی یک جیرجیرک بود.

جک به غول گفت: «حالا من کاری می‌کنم که تو نمی‌توانی آن را انجام بدهی.»

بعد، از غول کاردی گرفت و با آن ضربه‌ای به خورجینی که زیر شکمش مخفی کرده بود زد، حلیم از خورجین روی زمین ریخت. جک گفت: «دیدی. من شکمم را پاره کردم و حلیم را بیرون ریختم. اگر تو هم می‌توانی این کار را بکن.»

غول که خیلی خودخواه بود فریاد زد: «ملخی مثل تو نمی‌تواند کاری را بهتر از من انجام دهد. هر کاری که تو بکنی، من هم می‌توانم انجام دهم.» آنگاه کارد را برداشت و ضربه‌ای به شکمش زد و در جا کشته شد.

جک بسیار خوشحال شد که توانسته است مردم را از شر یک غول دیگر راحت کند. او دره متروک را پشت سر گذاشت و راه را پیدا کرد و به بازار شهر رفت و گوسفندان را خرید و به خانه بازگشت. چند ماهی گذشت؛ اما ازآنجاکه جک روح ماجراجویی داشت، دوباره تصمیم به سفر گرفت.

اول به دیدار دوست جادوگری رفت که دخترش را از قلعه جادویی غول نجات داده بود.

جادوگر از دیدن جک خوشحال شد و به خاطر قدردانی به او اسبی که سریع‌تر از باد حرکت می‌کرد و شمشیری جادویی و شنلی که او را نامرئی می‌ساخت، هدیه کرد.

جک با برخورداری از این هدایای بی‌مانند، جستجو برای یافتن و از بین بردن بقیه غول‌ها را آغاز کرد. او دشت بی‌پایان را پیمود تا به جنگل بزرگی رسید. در همان ابتدای جنگل غول واقعاً ترسناکی را دید. غول یک زن و شوهر را از موهایشان گرفته بود و با خود می‌کشید.

زن با التماس از غول می‌خواست آن‌ها را رها کند؛ اما غول بی‌رحم فقط می‌خندید و می‌گفت که آن‌ها را برای شامش به غار می‌برد.

جک با شنیدن این سخنان، از اسب پایین پرید، شنلی که او را نامرئی می‌کرد پوشید و شمشیر جادویی‌اش را کشید. ازآنجاکه غول آن‌قدر بزرگ بود که برای جک امکان کشتن فوری او نبود، اول پای غول و بعد سر او را از تن جدا کرد.

زن و مرد از جک خواستند به خانه آن‌ها بیاید تا او را غرق در هدایای مختلف کنند؛ اما جک مؤدبانه مهمان‌نوازی آن‌ها را رد کرد و گفت: «قسم خورده‌ام تا زمانی که تمام غول‌ها را از بین نبرم، آرام ننشینم. به‌علاوه باید غار این غول را پیدا کنم، چون ممکن است افراد دیگری را اسیر کرده باشد.»

آن‌وقت به راه افتاد و از آنجا دور شد. آن‌قدر رفت تا به خانه بزرگی که در پای کوه بلندی بود، رسید. پیرمردی در باغِ خانه قدم می‌زد که بسیار ناراحت بود. هنگامی‌که جک علت ناراحتی‌اش را پرسید، پیرمرد گفت: «غم و اندوه من به خاطر دختر زیبایی است که به دست غول ترسناکی به نام «گالیکان‌تا» که در قلعه‌ای جادویی در قله این کوه زندگی می‌کند، اسیر شده است.»

جک درحالی‌که به کمرش اشاره می‌کرد گفت: «من همان کسی هستم که تو دنبالش هستی. نترس من غول را از بین می‌برم.»

خدمتکار پیر گفت: «از دیدنت خیلی خوشحال هستم، اما باید بدانی که غول رفیق حیله‌گری دارد که قدرت جادویی فراوانی دارد و دختر حاکم را به گوزن تبدیل کرده است.»

جک صبر کرد تا پیرمرد آن ماجرای غم‌انگیز را تا آخر تعریف کرد. بعدازآن به‌طرف قله کوه رفت. وقتی به بالای آن رسید، قلعه‌ی غول را دید که دو اژدهای آتشخوار از دروازه آن محافظت می‌کردند. جک با پوشیدن شنل به‌آسانی از جلوی آن‌ها عبور کرد و وارد قلعه شد. در حیاط قلعه تخته‌سنگی را دید که روی آن نوشته بود، «کسی که بتواند در این شیپور بدمد، به‌زودی می‌تواند گالیکان‌تا را از بین ببرد.»

کنار سنگ، یک شیپور طلایی بود. جک شیپور را برداشت و با تمام قوا در آن دمید. صدای شیپور تمام قلعه را لرزاند. یک‌دفعه همه درها باز شد. جک با شادی وارد یکی از تالارهای قلعه شاد و غول و دوست جادوگرش را دید که پشت میزی نشسته بودند. جک شنل را کاملاً دور خودش پیچید، طوری که اصلاً دیده نشود. بعد بدون هیچ دردسری سر آن دو را از تنشان جدا کرد.

با مرگ جادوگر، طلسمی که همه زنان و مردان را به جانورهای مختلف تبدیل کرده بود، باطل شد. گربه‌ها و بچه‌گربه‌ها به‌سرعت تبدیل به دختران زیبای جوان شدند. ازآنجاکه دختر حاکم به‌تازگی اسیر شده بود، در میان آن‌ها نبود و جک تا هنگامی‌که او را پیدا نکرد، آرام و قرار نداشت.

بعد جک همه زنان و مردان و دختر حاکم را به پایین کوه برد که بتوانند به خانه‌هایشان بروند؛ اما دختر حاکم را پهلوی خودش نگه داشت. چراکه بسیار زیبا و دوست‌داشتنی بود و خود دختر هم از جک خوشش آمده بود.

خبر کشته شدن غول‌ها به دست جک به‌سرعت به گوش شاه آرتور رسید و از شنیدن خبر کشته شدن «گالیکان‌تا» به دست جک آن‌قدر خوشحال شد که فرستادگان مخصوصی را دنبال جک فرستاد. وقتی جک به دربار رسید، به نزد شاه رفت. شاه به گرمی از او استقبال کرد و گفت: «میل دارم به خاطر شجاعتت پاداشی به تو بدهم، هر چه که آرزو داری درخواست کن و مطمئن باش که به آن خواهی رسید.»

و جک بی‌درنگ گفت: «عالی‌جناب آرزو دارم با دختر حاکم ازدواج کنم.»

شاه آرتور که بسیار احساساتی بود گفت: «فکر می‌کردم که چنین درخواستی بکنی، دختر حاکم هم از تو در نزد من به‌خوبی یاد کرده است.» و به دستور شاه برای آن دو جشن باشکوهی ترتیب داده شد و در خانه‌ای بزرگ که در میان باغی سرسبز واقع شده بود، زندگی خوشی را آغاز کردند.

هیچ نشانه‌ای در دست نیست که جک پس از ازدواج هم به دنبال شکار غول‌ها نرفته باشد؛ اما اکثر مردم عقیده دارند که جک بقیه عمر خود را در کنار همسرش با خوشی و شادمانی به سر برد…

***



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *