افسانه های مغرب زمین
جواهری داخل یک جعبه شیشهای
نویسنده: حین کارودت
مترجم: رضا احمدی
یکی بود یکی نبود. بازرگان ثروتمندی بود، به نام جلال که دختری به نام عِزه داشت. مادر عزه مرده بود و بازرگان با زن دیگری که سه دختر به نامهای ندا، نجدا و نهیدا داشت ازدواج کرده بود.
هر زمان که بازرگان به سفر میرفت از دخترها میپرسید که چه سوغاتیای دوست دارند تا از سفر بر ایشان بیاورد. ندا میگفت: «من جواهر میخواهم».
نجدا میگفت: «برای من طلا بیاور.»
نهیدا لباسهای زیبا میخواست؛ اما عزه میگفت: «من از خدا میخواهم که پدرم سالم از سفر برگردد. این تنها چیزی است که من میخواهم.»
بنابراین وقتی جلال از سفر برمیگشت آنچه را که آن سه دختر خواسته بودند بر ایشان میآورد و زیباترین هدیهها را هم برای عزه میآورد.
آن سه خواهر از دست عزه عصبانی میشدند و به او حسودیشان میشد. چونکه او همیشه بهترین هدیهها را میگرفت. آنها یک روز به عزه گفتند: «چرا باید پدر همیشه بهترین هدیهها را به تو بدهد؟ چرا تو چیزی از پدر نمیخواهی؟»
عزه گفت: «من همهچیز دارم. به چیزی احتیاج ندارم که از پدرم تقاضا کنم.»
دخترها گفتند: «از پدرت بخواه تا جواهر داخل جعبه شیشهای را برایت بیاورد.»
آنها فکر کردند که اگر جلال آن جعبه را پیدا کند، گرفتار خطر بزرگی خواهد شد و کشته خواهد شد و وقتی جلال بمیرد، تمام ثروت او به مادر آنها خواهد رسید.
چند روز بعد بازرگان باز آماده سفر شد. قبل از رفتن از آن سه خواهر پرسید: «چه سوغاتیای از سفر برایتان بیاورم.»
یکی گفت: «جواهر.»
یکی گفت: «طلا»
سومی هم لباسهای زیبا خواست. پدر از عزه پرسید. عزه گفت: «من جواهر داخل جعبه شیشهای را میخواهم.»
بازرگان به سفر رفت. موقع برگشتن به یاد حرف عزه افتاد به همهجا سر زد و از همهکس درباره آن پرسید؛ اما هیچکس چیزی دراینباره نشنیده بود. سرانجام پیرزنی گفت: «در جستجوی چیز خطرناکی هستی! چون ممکن است به خاطر آن جان خود را از دست بدهی. آیا تو میدانی که جواهر داخل جعبه شیشهای چیست؟»
بازرگان گفت: «نه نمیدانم.»
پیرزن گفت: «آن جواهر، شاهزادهای است که در یک شیشه زندگی میکند و سه غول شب و روز از او نگهداری میکنند. اگر بخواهی داخل آن خانه شوی غولها تو را خواهند کشت.»
بازرگان پرسید: «چگونه میتوانم وارد آن خانه شوم؟»
پیرزن گفت: «گاهی وقتها غولها میخوابند. وقتی آنها خواب باشند، همهجا آرام است؛ اما وقتی بیدار باشند، خیلی سروصدا میکنند.»
پس پیرزن آدرس آنها را به جلال داد. جلال خانه را پیدا کرد. سروصدای بسیاری آنجا بود. او یک روز صبر کرد. حالا خانه کاملاً آرام شده بود. جلال وارد خانه شد و شاهزاده را دید.
شاهزاده گفت: «تو کیستی؟ اگر به دست غولها بیفتی، کشته خواهی شد.»
جلال گفت: «غولها اکنون خوابیدهاند. من دختر زیبایی دارم که از من خواسته است جواهر داخل یک جعبه شیشهای را برای او ببرم. من پیرزنی را دیدم و او به من گفت تو آن جواهر هستی.»
شاهزاده گفت: «بله من جواهر داخل جعبه شیشهای هستم. مردم مرا به این نام میخوانند. چونکه من در این خانه شیشهای زندگی میکنم. اگر دختر تو واقعاً قشنگ باشد، من با او ازدواج خواهم کرد؛ اما اگر تو دروغ گفته باشی، غولها تو را خواهند خورد. این جعبه را به او بده، وقتی او جعبه را باز کرد و داخل آن را نگاه کرد، خدمتکار من که با تو میآید، این جعبه را به من باز خواهد گرداند؛ و آنوقت من داخل جعبه را خواهم دید و میفهمم که دختر تو زیبا است یا نه.»
بازرگان درحالیکه از دست عزه عصبانی بود که چرا چنین چیز عجیبی را از او درخواست کرده است، به خانه برگشت، جعبه را به پیرزن خدمتکار خانه داد و گفت این را به عزه بده. خدمتکار که کنجکاو شده بود، جعبه را باز کرد و داخل آن را دید. خدمتکار شاهزاده، جعبه و بازرگان را نزد شاهزاده برگرداند. شاهزاده جعبه را باز کرد و چشمش به عکس پیرزن خدمتکار افتاد، عصبانی شد و گفت: «تو به من دروغ گفتی. من فقط در اینجا عکس یک پیرزن زشت را میبینم.»
بازرگان جلو رفت و عکس را دید و گفت: «این عکس دختر من نیست. عکس خدمتکار من است. با من بیا و دخترم را از نزدیک ببین. اگر او زشت بود، مرا بکش.»
شاهزاده همراه بازرگان به خانه او رفت. عزه را دید. از او خوشش آمد و با عزه ازدواج کرد؛ اما آن سه خواهر بدجنس و حسود خیلی عصبانی شدند و تصمیم گرفتند کاری کنند که عزه ناراحت شود. پس نقشهای کشیدند و پیش او رفتند و گفتند: «عزه آیا شوهر تو مثل ما انسان است؟ یا اینکه او یک جادوگر است؟ آیا او هم مثل ما مریض میشود و میمیرد؟»
عزه نمیدانست به آنها چه جوابی بدهد. وقتی شاهزاده به خانه برگشت، عزه به او گفت: «تو یک انسانی یا یک جادوگری؟ آیا تو هم مثل ما مریض میشوی؟»
شاهزاده گفت: «چه کسی به تو گفته است که این سؤالها را از من بپرسی. این حرفها به تو کمکی نمیکند، اما ممکن است به من صدمه برساند. من نمیدانم پدر و مادرم چه کسانی هستند. فقط میدانم چند غول از من مراقبت میکردند؛ اما من غول نیستم. من قدرت جادویی زیادی دارم، اما یک چیز است که به من صدمه میرساند. اگر تکههای شیشه، شکسته و پودر شود و به رختخواب من ریخته شود و من روی آن بخوابم آنها به من صدمه زده و باعث بیماری و مرگ من خواهند شد.»
آن سه خواهر پشت در گوش ایستاده بودند و حرفهای آنها را گوش میدادند. یک روز که عزه رختخواب شاهزاده را آماده کرده و بیرون رفته بود، آنها پودری از شیشهی شکسته را روی تخت شاهزاده ریختند. شاهزاده آمد و خسته بود و رفت روی تخت خوابید. بهمحض اینکه روی تخت دراز کشید. احساس درد شدیدی کرد.
عزه داخل اتاق دوید. شاهزاده گفت: «چرا میخواستی مرا بکشی؟»
پس خدمتکاران خود را صدا زد و به آنها دستور داد تا دوباره او را به خانه شیشهای برگرداند. او به خدمتکارانش گفت: «اگر عزه به خانه شیشهای آمد او را بکشند و اجازه ندهند که او به شاهزاده نزدیک شود.»
عزه ناراحت نزد پدر رفت و ماجرا را تعریف کرد و گفت: «حالا چه کار باید بکنم؟»
پدرش گفت: «باید آن پیرزن را که آدرس خانه شیشهای را به من داد پیدا کنی. شاید او بتواند به تو کمک کند.»
عزه عازم سفر شد. به جایی که پدرش پیرزن را دیده بود رسید. پیرزن را دید و داستان را برای او گفت. پیرزن گفت: «او نخواهد مرد، اما او مریض خواهد شد و بیماری او خیلی طولانی است و سالهای سال بیمار خواهد ماند و خوب نخواهد شد.»
عزه گفت: «من چه کار میتوانم بکنم؟»
پیرزن گفت: «تو میتوانی او را از این بیماری نجات دهی، فقط باید هر چه را من گفتم انجام دهی. در شمال دور کشوری است که داناترین حکیم دنیا آنجا زندگی میکند. نزد او برو و برایش یک سال و یک روز کار کن. پسازآن از او بخواه تا به تو بگوید، چگونه شاهزاده را خوب کنی.»
عزه رفت و به آن کشور رسید و حکیم را پیدا کرد و به او گفت: «من میخواهم شاهزاده را نجات دهم.»
حکیم گفت: «بایستی یک سال و یک روز برای من کار کنی. پسازآن من به تو خواهم گفت چگونه شاهزاده را معالجه کنی.»
عزه یک سال و یک روز برای حکیم کار کرد. پس حکیم به عزه گفت: «مثل یک حکیم لباس بپوش. صورتت را بپوشان تا کسی تو را نشناسد. به خانه شیشهای برو و برای هفت هفته از شاهزاده مراقبت کن و از این دوا به او بده تا بخورد. او بعد از هفت هفته خوب خواهد شد.»
عزه لباسی مثل لباس یک حکیم پوشید و به خانه شیشهای رفت و گفت: «من یک حکیم هستم و میخواهم تو را معالجه کنم؛ اما قبل از این کار تو باید دستت را بلند کنی و به خداوند قسم بخوری که وقتی خوب شدی هر چه من گفتم انجام خواهی داد.»
شاهزاده دستش را بلند کرد و قسم خورد.
هفتهها میگذشتند و شاهزاده کمکم قوی و قویتر میشد؛ و سرانجام روزی رسید که او از رختخواب بلند شد. حالا کاملاً سالم شده بود. او به حکیم گفت: «من خوب شدم. چه کار برایت میتوانم بکنم؟ تو زندگی مرا نجات دادی.»
حکیم گفت: «تو دستت را بلند کردی و به خدا سوگند خوردی که وقتی خوب شدی هر چه من میگویم انجام دهی.»
شاهزاده گفت: «بله درست است. حالا بگو چه میخواهی؟»
عزه گفت: «به خانه نزد همسرت برگردد، همسرت در دنیا تو را بیش از هر کس دیگری دوست دارد و هر گز سعی نکرده است به تو صدمهای برساند.»
شاهزاده گفت: «من وقتی او را ترک کردم، با خشونت با او صحبت کردم. شاید او دیگر مرا دوست نداشته باشد.»
عزه گفت: «اینطور نیست. او تو را خیلی دوست دارد.»
شاهزاده گفت: «اما او الآن کجا است؟ بیش از یک سال است از او خبری ندارم.»
عزه گفت: «به چشمان من نگاه کن.»
پس شاهزاده او را روی دستهایش بلند کرد و گفت: «جواهر من، جواهر، جواهر داخل یک خانه شیشهای.»
و از آن روز به بعد سالهای سال به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند …
***