افسانه های لافونتن
الاغ و اسب
(مجموعه قصه)
نوشته: ژان دولافونتن
ترجمه سامان
سال چاپ: آبان 1353
تايپ، بازخوانی، ويرايش تصاوير و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا
فهرست قصه ها
سگی که سایه ها را دنبال می کرد
به نام خدا
راسو، خرگوش و گربه پیر
يك روز صبح ، خرگوش از لانه خارج شد و روی علفهای نرم و خوش بو به جست و خیز پرداخت. ولی هنگامی که برگشت، یکه خورد . زیرا خانم راسو با تمام اثاث و بچه هایش به لانه او نقل مکان کرده بود .
خرگوش فریاد زد :
– آه نه! خانم راسو ، تو باید هرچه زودتر از اینجا بروی وگرنه جنجال به پا خواهم کرد.
اما خانم راسو لبخندی زده و دندانهای تیز و ریز خودرا نشان داد، دماغ باريك و بلند خود را خاراند و گفت:
– توحق نداری این کار را بکنی چون مطابق قانون از ده قسمت هر زمین يك قسمت آن به کسانی تعلق دارد که خانه ندارند . و من هم اینجا را انتخاب کرده ام . به هرحال ، برای داخل شدن به این لانه باید چهار دست و پا خزید، بنابراین جای خوبی نیست و چنگی به دل نمی زند، حال آنکه اگر يك قصر باشکوه بود آن وقت حق داشتی که به خاطر آن با من دعوا کنی .
خرگوش تهدید کنان گفت:
– خانم راسو، آداب و رسوم سنتی باعث شده که من صاحب يك چنين لانه ای شوم و این لانه ارثی است که از چند پشت به من رسيده .
راسو گفت:
– آه، بسیار خوب، بهتر است موضوع را پیش گربه باهوش و خردمند مطرح کنیم . او در همین نزدیکی ها زندگی می کند و ما را راهنمائی خواهد کرد.
گربه پیر و عاقل تك و تنها زندگی می کرد و کسی را نداشت. ولی با وجود این، همیشه چاق و چله و پروار بود. دو شاکی بخت برگشته وارد لانه گربه شده و موضوع دعوا را مطرح کردند .
گربه گفت:
– دوستان عزیز! نزدیکتر بیائید چون من دیگر پیر شده ام و گوشهایم خوب نمی شنود .
خرگوش و راسو جلوتر رفتند و آنقدر به او نزديك شدند که گربه هردو را با پنجه های گیره مانند خود گرفت. حالا دیگر هر دو فقط يك خواهش داشتند و آن اینکه آزاد شوند! اما گربه بدون توجه به گریه وزاری آنها، هردو را خورد.
و این است آخر و عاقبت کسانی که به خاطر هیچ و پوچ به يك داور بیگانه رجوع می کنند.
گربه و گنجشك
گنجشك خیلی جوانی با يك بچه گربه در يك لانه به سر می برد . آنها از ابتدای تولد کنار هم زندگی کرده بودند . گنجشك گاه گاهی بچه گربه را با نوك زدن و جست وخیز کردن آزار می داد. گربه هم با پنجه خود با او بازی می کرد.
اما بچه گربه همیشه مواظب بود که پنجه های خود را باز نکند تا مبادا ناخن های تیز او به گنجشك كوچك آسیبی برساند و گنجشك را هم که به او نوک می زد می بخشید.
مسلم است که بین دوستان صمیمی اندکی آزار نمی تواند موجب قهر و ناراحتی بشود و چون آن دو باهم بزرگ شده بودند، لذا مشكل به نظر می رسید که روابط آنها به هم بخورد . به همین جهت، شوخی آنها هیچ وقت جنبه جدی نداشت. تا آنکه روزی گنجشك همسایه وارد شد و بین هردو گنجشك دعوا در گرفت .
گربه از جا پرید و گفت:
– این گنجشك تازه وارد خیلی زیاده روی می کند . هیچکس حق ندارد به دوست من توهین کند.
پس وارد معرکه شده و گنجشك مزاحم را در يك چشم به هم زدن بلعید و فقط چند دانه پر از او باقی ماند .
گربه در حالی که لبهای خود را می لیسید گفت:
– آه، واقعاً که گنجشك چه مزه خوبی دارد . چه خوب می شد اگر يك گنجشك دیگر هم می خوردم .
خوب، بقیه جریان را می توانید حدس بزنید. چون گربه شکم پرست دوستش را هم خورد .
نتیجه گیری از این داستان را به خود شما واگذار می کنیم .
موش و گربه
چهار مستأجر، آرام و بی سروصدا در تنه يك درخت تنومند و کهنسال به سر می بردند و اینها عبارت بودند از: گربه، جغد، موش و راسو .
يك روز صیادی به آن حوالي نزديك شده و دام گسترد.
پیش از طلوع خورشید، گربه از لانه خارج شد و به جستجوی موشها پرداخت.
در آن هوای تاريك متوجه نور صیاد نشد و گرفتار گشت. با ترس و وحشت به فریاد کشیدن پرداخت. موش بیدار شد و چون از لانه بیرون آمد، متوجه گشت که دشمن دیرینه اش در دام گرفتار شده است .
گربه،مأیوس و درمانده از موش تقاضا کرد تا او را از دام نجات دهد.او گفت:
– دوست عزیز ، من همیشه ترا كمك کرده ام و احترام تو را نگه داشته ام . حالا نوبت توست که مرا از این دام خلاص نمائی . به خاطر بیاور که چگونه ترا چنانچه گوئی یکی از ما هستی کمک می کردم. امروز قصد داشتم به عبادتگاه بروم و به مناسبت داشتن دوستانی چون شما از درگاه خدا تشکر نمایم که گرفتار این بلا شدم . بندهای دام را با دندانهایت پاره کن تا من بگریزم !
موش گفت :
– بله حق باتو است! ولی در عوض چه نصيب من خواهد شد؟
گربه فریاد زد:
– سوگند می خورم که برای همیشه با تو و همنوعان تو دوست باشم . از این پس دندانها و پنجه های من دشمن شما را نابود خواهد کرد و من حامی موشها خواهم بود.
موش قدری به فکر فرو رفت و پس از لحظه ای سرش را تکان داد .
گربه گفت:
– راستی هیچ خبر داری که جغد و راسو قصد دارند تو را به قتل برسانند ؟
موش گفت:
– بیخود با این حرفهایت فکر مرا خراب نکن! چون احمق نخواهم شد و تو را آزاد نخواهم کرد .
موش به دنبال این حرف به طرف تنه درخت برگشت . اما راسو نزدیك روزنه انتظار می کشید و موش برای آنکه مبادا گرفتار راسو شود به قسمت فوقانی درخت رفت. اما جغد در آن بالا انتظارش را می کشید. همه جا خطر بود و موش با خود فکر کرد که بهتر است با آنکه خطر کمتری دارد روبرو شود. پس به طرف گربه که همچنان در دام بود برگشت و طنابها را جوید. گربه از دام بیرون جست و درست موقعی که هر دو می گریختند، صیاد سررسید. موش و گربه آنقدر دویدند تا بکلی خطر را پشت سر گذاشتند.
گربه متوجه شد که موش فاصله اش را با او حفظ کرده است، گفت :
– دوست من! بیا با هم دست بدهیم و برادر باشیم . این بی اعتمادی تو از نظر من خارج از ادب است. آیا فکر می کنی فراموش کرده ام که به همت تو و لطف پروردگار از دام جسته ام؟
موش جواب داد:
– من هم هنوز از یاد نبرده ام که طبیعت، گربه ها را دشمن ما موشها کرده است و من به هیچگونه پیمانی که از روی احتیاج بسته شود ایمان نخواهم داشت. آخر چه تعهدی می تواند گربه را نسبت به موش مدیون کند؟
گربه و روباه
گربه و روباهی عازم زیارت شدند. در سر راه خود هر چه را می دیدند می دزدیدند . مرغها و جوجه های زارعین را می کشتند و پنیرها را می خوردند . راه آنها طولانی و خسته کننده بود و هرچه خسته تر می شدند ، بیشتر بی حوصله می گشتند و برای آنکه وقت را بگذرانند به صحبت درباره امور مختلف می پرداختند. وقتی که دیگر حرفی برای گفتن باقی نماند ، راجع به همسایه های خود به گفتگو پرداختند و سرانجام روباه به گربه گفت:
– تو همیشه می گوئی که برای هر سئوالی پاسخی آماده داری، ولی فکر نمی کنم در هر موردی مثل من اطلاع داشته باشی، مخصوصاً اینکه در وقت ضرورت، من هزار و يك حقه به کار می برم!
گربه گفت:
– شاید بهتر از تو نباشم. من فقط يك حقه بلد هستم، ولی همان یك حقه به تمام زیرکی های تو می ارزد.
در حینی که این چنین جر و بحث می کردند ، ناگهان صدای پارس سگها و برق شکارچیان را شنیدند.
گربه فریاد زد:
– دوست من،حالا وقت آن رسیده تا زرنگی خودت را نشان بدهی و از این مهلکه بگریزی ، اما من خودم همان يك کاری را که بلد هستم بکار می برم!
گربه به دنبال این حرف روی اولین درختی که دیده شد جسته و خود را نجات داد .
روباه به این سو و آن سو دوید، به دهها سوراخ پناه برد ولی هیچ موفقیتی حاصل نکرد. شکارچی ها همچنان او را دنبال می کردند و سگهایشان نیز محل پنهانی او را کشف می نمودند و بالاخره روباه گرفتار سگهای تازی شد .
هرگز چون روباه لاف نزنید و به قدرت خیالی خود ننازید!
برای هر کاری خوب فکر کنید و به موقع عمل نمائيد ، نه اینکه از روی خودپسندی هزار نقشه بکشید که هنگام عمل همه نقش بر آب شوند.
الاغ و اسب
باید از هر موقعیتی برای کمک به یکدیگر استفاده کنیم زیرا اگر بار از دوش همسایه بیفتد ممکن است شما را به زحمت بیندازد . الان منظور خود را روشن خواهم کرد.
الاغی که بار سنگینی حمل می کرد، با رنج و زحمت بسیار و تلاش بیخود می خواست با اسب تندپائی که با او همسفر بود، هم گام شود. ولی عاقبت با التماس و خواهش گفت :
– دوست عزیز آیا امکان دارد که قسمتی از بار مرا برداری ؟ اگر مرا كمك نکنی نخواهم توانست با تو هم گام شوم. همینقدر که فقط يك گونی را از پشت من برداری کافی خواهد بود.
اسب سرش را بالا انداخت و به راه خود ادامه داد. زیرا حاضر نبود از بار دوست خود بکاهد. الاغ که وضع را چنین دید فهمید که التماس فایده ای ندارد و بالاخره پس از مدتی، ناگهان حیوان بیچاره بر زمین افتاد و سقط شد.
اسب پی به اشتباه خود برد. زیرا حالا که الاغ بیچاره مرده بود ، او مجبور می شد که نه تنها تمام بار او را بر پشت خود حمل نماید، بلکه صاحبش اورا مجبور کرد تا لاشه الاغ را هم با خود ببرد و اسب هم عاقبت در زیر بك چنین بار سنگینی سقط شد .
اسب و گرگ
گرگی از خواب زمستانی بیدار شده، متوجه گشت که فصل بهار است . اولین کاری که می بایست انجام می داد پیدا کردن غذائی برای خوردن بود. درست در همین لحظه اسب تنومندی را دید که در چراگاهی سبز می چرید . با خود فکر کرد:
– چه گوشت خوب و فراوانی! ده برابر گوسفند گوشت دارد . خیلی درشت و تنومند است. باید خوب هوش خود را به کار بیندازم . اول باید کمی فکر کنم… بله …خوب است خودم را طبيب جلوه دهم…. عینکم کجاست ؟ آه، اینجاست، پیدا کردم.
گرگ سپس در حالی که عینکش را به چشم زده بود به سوی چراگاه حرکت کرد و در مقابل اسب تنومند سر فرود آورد و گفت، طبیب حاذقی است که علاج هر دردی را می داند و با گیاهان طبیعت می تواند هر مرضی را شفا دهد و اگر آن دوست عزیز احتیاج به مداوا داشته باشد می تواند او را کمک کند.
اسب گفت:
– خوب هرکسی دردی دارد. سم من هم شدید درد می کند .
گرگ گفت:
– آه ! خیلی بد شد. چون ما همگی به اعضای بدن و بخصوص، به پاهای خود یعنی به سم خود احتیاج داریم. خیلی از اسبها دچار همین مرض شده بودند و من آنها را معالجه کرده ام . دوست عزیز! حالا اجازه بده محل درد
را معاینه کنم …
گرگ سپس خم شد و اسب سم خود را بلند کرد. اما حقیقت امر اینکه گرگ شیاد نتوانسته بود با آن تغییر شکل، اسب باهوش را فریب دهد، زیرا اسب چنان ضربه ای با سم خود بر سر گرگ زد که تمام دندانهای او شکست.
گرگ با وحشت از جا پریده و به طرف جنگل گریخت و به شکاری که طبیعت در اختیارش گذاشته بود قانع شد.
سگی که سایه ها را دنبال می کرد
هیچکس قادر نیست که در مرحله اول، هر کاری را به درستی انجام دهد و هستند کسانی که حتی پس از چند بار نیز نمی توانند کارها را بطور صحیح تمام کنند و این قبیل افراد خوب است قصه «ازوپ» را بخوانند که می گوید چگونه سگی با غذائی بسیار کم به سوی لانه خود بر می گشت که ناگهان سایه خرگوش چاق و زیبائی را روی آب دید .
سگ با خود گفت :
– عجب طعمه چاق و چله ای!
و سپس خود را به آب انداخت، ولی در آن آب سرد و عمیق فرو رفت و چیزی نمانده بود غرق شود. هر طور بود با زحمت بسیار خود را بیرون کشیده و نیمه جان و وحشت زده در ساحل نشست . او از اینکه سایه ای را تعقیب کرده است و طعمه اصلی را فراری داده، سخت پشیمان و ناراحت بود .
«پایان»
کتاب مجموعه قصه های «افسانه های لافونتن: الاغ و اسب» توسط انجمن تايپ ايپابفا از روي نسخه اسکن قديمي، چاپ 1353، تايپ، بازخوانی و تنظيم شده است.
(این نوشته در تاریخ 23 فوریه 2024 بروزرسانی شد.)