افسانه هایی از بومیان استرالیا
هفت خوان یونکارا
ترجمه و تألیف: علیاصغر فیاض
سال چاپ: 1345
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا کسی نبود. وقتی یونکارا به ریاست قبیلهی «کابلاری» رسید تصمیم گرفت که از سرزمین جد خود دیدن کند. نام جدش «بایاما» بود و در سرزمینی دورتر از غروبگاه خورشید زندگی میکرد.
یونکارا سلاح خود را برگرفت، زنبیل توشه بر دوش انداخت و از شکارگاه قبیله خود تکوتنها به راه افتاد و شبها را در میان شاخههای درختان میخوابید. پسازآنکه روزها و شبهای بیشماری بدین طریق طی طریق نمود به شکارگاه طایفهای رسید که بدنشان مانند انسان بود و پاهایشان مانند پای شترمرغ. ازاینرو ایشان را آدمهای شترمرغی میگفتند. هرگز بهتنهایی مسافرت نمیکردند و حتی موقع شکار هم به دستههای چندنفری تقسیم میشدند. ریشههای گیاهان مختلف را برای غذا جمعآوری میکردند و در تراشیدن «بومرنگ»* مهارتی بسزا داشتند و بومرنگهای خود را از چوب سخت یک نوع اکالیپتوس معطر میساختند.
* Boomerang اسلحهی بومیان استرالیا که شکلی تقریباً شبیه حرف v لاتین دارد. نوعی از آنها هنگامیکه به هوا پرتاب میکنند دوباره بهطرف پرتابکننده برمیگردد. مترجم.
(در استرالیا از بوتههای کوچک گرفته تا درختان کوهپیکر به هرکدام دست بزنی اکالیپتوس است؛ زیرا در حدود ۵۶۰ نوع مختلف اکالیپتوس در آن قاره وجود دارد.)
این آدمهای شترمرغی جادوگران ماهری بودند و اگر دست یا پای آدمی را لمس میکردند فوراً بهصورت پای شترمرغ درمیآمد. وقتی متوجه شدند که یونکارا به سرزمینشان نزدیک میشود تصمیم گرفتند او را جادو کنند. ولی یونکارا که از این ماجرا مطلع و بسیار زیرک بود قبلاً فکر این کار را کرده بود. او یک کانگوروی موش مانند که در سرزمین آدمهای شترمرغی پیدا نمیشد در زنبیل خود داشت و هنگامیکه این آدمهای عجیبالخلقه به او نزدیک شدند زنبیل خود را سرنگون کرد و حیوانک از آن بیرون جست و پا بهقرار نهاد. آدمهای شترمرغی از دیدن موش کانگورو بهقدری تعجب کردند که تازهوارد را از یاد بردند و به تعقیب حیوان عجیبوغریب پرداختند. یونکارا از این فرصت استفاده کرد و بهسرعت از آدمهای شترمرغی دور شد.
یونکارا بدون روبرو شدن با حادثهی مهم دیگری از سرزمین آدمهای شترمرغی گذشت و پس از روزها مسافرت به شکارگاه طایفهای رسید که گرچه ظاهراً شکل آدمیزاد داشتند ولی نصف هیکلشان بیشتر، آدم نبود و نصف دیگر بدنشان از خمیر لولهکرده ساخته شده بود. چون چشمشان به یونکارا افتاد به پیشوازش شتافتند و به او خوشآمد گفتند و رئیس قبیله از او پرسید از کجا میآیی و قصد کجا داری؟ یونکارا پاسخ داد که روزان و شبان زیادی مسافرت کردهام تا از شکارگاه برادران خود که بسیار دور و در پسِ بیابانهای لمیزرع و کوههای بلند قرار دارد به اینجا رسیدهام و قصد دارم که به سرزمین جد خود که نامش بایاما است بروم. سرزمین جد من دورتر از غروبگاه خورشید قرار دارد، آنجائی که صدای سیلاب به گوش نمیرسد و از سرمای زمستان اثری نیست.
رئیس قبیله لب به سخن گشود و مُشفقانه گفت: تا خانهی بایاما که از غروبگاه خورشید هم دورتر است فاصلهی زیادی وجود دارد. در میان راه خطرات گوناگونی موجود است. ارواح شیطانی از لابهلای درختان چنان زمزمه میکنند که گویی دوشیزهای معشوق خود را بهطرف خویش میخواند. هر کس قدمی به طرفی این آواهای گوشنواز بردارد برای همیشه خواهد رفت و اثری از او پیدا نخواهد شد. خفاش سیاه در جنگلها کمین کرده است و انتظار تو را میکشد. خیلی خسته به نظر میرسی. فعلاً پیش ما بمان و پسازآنکه حالت بهجا آمد به سرزمین خود برگرد.
یونکارا بااینکه از مهماننوازی این طایفه خیلی خوشش آمد ولی به نصایح رئیس ایشان گوش نداد و پسازآنکه با ایشان خداحافظی کرد به سفر خود ادامه داد، درحالیکه تمام مردم قبیله در پشت سر، او را صدا و التماس میکردند که از ادامهی سفر منصرف گردد.
پسازآنکه روزهای زیادی بدون پیش آمد مهمی مسافرت کرد به سرزمینی رسید که پشهها و مگسهای آنجا به بزرگی گنجشک بودند، صدای وزوزشان چون صدای غوزغوزک مقدس بود و از زیادی، آسمان را سیاه کرده بودند، بیرحمانه بر او هجوم بردند و تمام تنش را با نیشهای خود خَستند. وقتی خواست بخوابد چنان بر او حمله کردند که خیال خواب هم از سرش پرید.
آتش روشن کرد و بر کنار آن نشست و به فکر کردن پرداخت و با خود گفت: اگر نتوانم وسیلهای پیدا کنم که خود را از شر نیش این حشرات برهانم بهزودی جز استخوانهایم چیزی باقی نخواهد ماند. بااینکه راه زیادی آمدهام فکر میکنم که ادامهی این راه و رسیدن به مقصود، از قدرت بشری خارج است. چهبهتر است که به سرزمین خود برگردم.
در خلال این افکار در جستجوی راههایی نیز بود که خود را از شر حشرات موذی درامان دارد و بالاخره هم راه عاقلانهای به نظرش رسید. پوست درختی را [به شکل] غلافی درآورد و پسازآنکه رشتههایی از آن را دور سر و زانوهای خود بست آن را یک دور به دور خود پیچید و با این ابتکار، سرزمین مگسها و پشههای غولآسا را پشت سر گذاشت و وقتی دیگر کارش نیامد، آن را در چشمهی آبی انداخت تا خشک نشود و در موقع برگشتن باز از آن استفاده کند.
پسازآنکه از این خطر نجات یافت بر شهامتش افزوده گشت و به سفر خود ادامه داد.
برای مدتی بدون حادثهی مهمی مسافرت میکرد تا اینکه به باتلاق بزرگی رسید و با دیدن آن قطع امید کرد؛ زیرا گذشتن از آن غیرممکن بود. در اثنائی که بر حاشیهی آن میگشت و به فکر چاره بود چشمش به چیزی در باتلاق افتاد که شبیه به تنهی درختی بود. بسیار خوشحال شد و با احتیاط تمام از روی این پل خطرناک عبور کرد و خود را بهطرف دیگر باتلاق رسانید.
پس از مدتی راهپیمایی به صخرهی بسیار بزرگی رسید که در آن سوراخی شبه غار وجود داشت. وقتی به داخل آن غار نظر انداخت ملاحظه کرد که جدش بایاما در انتهای آن خوابیده است. از خوشحالی سر از پا نمیشناخت؛ زیرا سفر او پایان یافته و بالاخره به مقصد رسیده بود. بایاما از مردمان امروزی خیلی بزرگتر بود و چون غولی به نظر میآمد.
در جلوی غار یکی از دختران بایاما نشسته بود و کفچهماری را بر روی آتش سرخ میکرد. قسمتی از آن را به تازهوارد داد و به او گفت: آفرین! راهی بس دراز پیمودهای و با خطرات فراوانی دستوپنجه نرم کردهای. شهامت تو چون آفتاب نمایان است. پاداش تو این خواهد بود که نامت برای همیشه بر سر زبانها خواهد ماند و تو تنها بشری هستی و خواهی بود که به زیارت بایاما نائل شده است؛ زیرا پس از تو نیز کسی به این افتخار نائل نخواهد شد.
مناظر اطراف سرمنزل بایاما بسیار زیبا بود و به چشم مسافر خسته، خوابوخیالی مینمود. شاخههای سرسبز درختان عظیمالجثه اطراف دهانهی غار را چنان پوشانده بود که در گرمترین روزهای تابستان هم گرما اجازهی دخول نداشت. آوای پرندگان چون لالایی مادری که بچهی خود را میخواباند گوشنواز بود. در سراسر دشت، علفهای بلندی روئیده بود که با وزش باد چون سطح دریا موجدار میشد. نزدیکی غار چشمهی آب زلالی چون اشک چشم در جریان بود و به استخر بسیار عمیقی میریخت. در آب استخر ماهی از زیادی، موج میزد و در نیزار کنار آن، اردک و غاز و مرغابی به حد وفور وجود داشت.
یونکارا پسازآنکه مدتی در این سرزمین پر ناز و نعمت زندگی کرد به وطن خود مراجعت نمود. سرگذشت خود را به افراد قبیله بازگفت و پس از چند روز از دنیا درگذشت. از آن روز تاکنون نیز کسی به غروبگاه آفتاب سفر نکرده است.