افسانه هایی از بومیان استرالیا
افسانه آفرینش خورشید
ترجمه و تألیف: علیاصغر فیاض
سال چاپ: 1345
وقتی تخم شترمرغ در هوا میچرخید و بهطرف آسمان میرفت به تودهی هیزمی برخورد کرد که توسط یکی از ساکنان ابرها به نام «نودنوت» از جنگلهای آسمان جمعآوری شده بود. این برخورد بهقدری شدید بود که از هیزمها شعله برخاست و سراسر زمین را روشنایی صبح فراگرفت. گُلها بهقدری متعجب شدند که سرهای خوابآلود خود را بهطرف آسمان بلند کردند و گلبرگهای خویش را بهاندازهای باز نمودند که شبنمها از خلال آنها بر زمین افتاد و از نظر ناپدید شد. پرندگان کوچک چنان به وجد آمدند که بر روی شاخهها مشغول آواز خواندن شدند. فرشتگان که مأمور نگاهداری برف بر قله کوهها هستند، وظیفهی خود را فراموش کردند و موجب شدند که برفها آب شود، از کوهها سرازیر گردد و رودخانهها و نهرها را پر کند. خلاصه، تمام موجودات جاندار بیشهها از این روشنایی صبحگاهی به نشاط آمدند و بهطرف آسمان خیره شدند.
خورشید با اشعهی طلایی خود در آسمان آبی تابان شد و نخستین روز جهان به وجود آمد. در آغاز تودهی هیزم کمکم میسوخت. ولی بهتدریج بر گرما اضافه گشت و تمام هیزمها شعلهور شدند و بدین ترتیب ظهر پدید آمد. سپس از شدت آتش کاسته شد و کمکم غروب پدید آمد که غیر از روشنایی آتش چیزی باقی نبود. این روشنی نیز بهتدریج از بین رفت و دوباره تاریکی شب بر جهان سایه افکند.
هنگامیکه نودنوت به شکوه و جلال خورشید پی برد تصمیم گرفت که آن را برای همیشه به ما ارزانی دارد؛ بنابراین وقتی آتش خورشید خاموش شد برای جمعآوری هیزم به جنگل تاریکی در آسمان رفت و تودهی بزرگی از چوب فراهم آورد. صبحگاهان آن را آتش زد که تا ظهر بر شعلههای آن اضافه شد و بعد بهتدریج از شدت آن کاست تا شب که بهکلی خاموش شد. اکنون هم به کار خود مشغول است و تا قیام قیامت نیز به کار خویش ادامه خواهد داد به همین علت ما هرروز خورشید را در آسمان میبینیم.