افسانه-استرالیا-افسانه-حقیقت-افسانه‌ای

افسان‍ه‌ هایی از بومیان استرالیا: افسانه حقیقت افسانه‌ای

افسان‍ه‌ هایی از بومیان استرالیا

افسانه حقیقت افسانه‌ای

ترجمه و تألیف: علی‌اصغر فیاض

انتشارات نیل
سال چاپ: 1345

به نام خدایکی بود یکی نبود. اوایل قرن نوزدهم میلادی بود و مردم اروپا از بس در ظرف سه قرن گذشته در علم و صنعت پیشرفت کرده بودند خیلی مغرور شده بودند، هیچ‌کس را جز خودشان آدم حساب نمی‌کردند. از وقتی‌که به کُرویّت زمین پی برده بودند و نقشه‌ی رُبع مسکون را بر روی کره ترسیم کرده بودند بر طبق موازین منطقی خود می‌گفتند که در طرف دیگر زمین علاوه بر امریکای جنوبی باید خشکی دیگر هم باشد تا تعادل زمین حفظ شود؛ بنابراین استدلال بی‌اساس، هیئت‌های اکتشافی متعددی برای کشف قاره خالی خود که آن را «سرزمین مجهول جنوبی» می‌نامیدند به‌طرف اقیانوس‌ها به راه انداختند و برحسب اتفاق قاره استرالیا را کشف کردند و در آن پیاده شدند. سرزمین خوبی بود. همه‌چیزش با اروپا فرق داشت. آسمان اینجا صاف و پرستاره بود. از جنگل‌های سرسبز و خرمش بویی استشمام می‌شد که تا حالا به مشامشان نخورده بود؛ زیرا درخت اکالیپتوس را ندیده بودند و نمی‌دانستند که در جنگل‌های استرالیا تا ۵۶۰ نوع مختلف از این درخت معطر زیبا وجود دارد. حیوانات بی‌آزار و مخصوصاً پرندگان بسیار زیبایی می‌دیدند که تا حالا ندیده بودند و خلاصه همه‌چیز برایشان تازه بود. مخصوصاً آدم‌های ساده و مهمان‌نوازی که در این قاره زندگی می‌کردند. این آدم‌ها باوجودی که لباس پوشیدن را نمی‌دانستند و افزاری جز سنگ‌های تراشیده نداشتند سرشار از آدمیت بودند. غذائی که برای خود جمع‌آوری کرده بودند حاتم وار به این مهمانان ناخوانده‌ی متکبر و ظالم تقدیم می‌کردند و اروپائیان که وضع را چنین دیدند تصمیم گرفتند که در این قاره ساکن شوند. پس از سکونت آنان، در برخوردهایی که با بومیان استرالیا داشته‌اند اعمال ناشایستی از آنان سر زد که ننگ تمدن بشری است و از بین آن‌ها یکی را به‌عنوان‌مثال انتخاب کرده و در اینجا شرح می‌دهم و اگر عنوان «حقیقت افسانه‌ای» را برای آن انتخاب کرده‌ام بدین سبب بود که وقتی اولین بار آن را در کتابی خواندم باور نکردم و پنداشتم که افسانه است تا آنکه در کتاب‌های مختلف خواندم و از زبان افرادی شنیدم و درنتیجه دانستم که حقیقت دارد.

وقتی پای بشر متمدن اروپایی به شمال قاره‌ی استرالیا و آن ایالتی که امروز آن را «کوئینزلند» می‌خوانند رسید تصمیم گرفتند که بومیان این ناحیه را از بین ببرند و راه‌های ظالمانه و ناجوانمردانه‌ای انتخاب کردند که حقیقتاً شرم‌آور است. مثلاً بیچاره بومیان را دعوت می‌کردند و به آنان غذای مسموم می‌دادند یا گاو و گوسفند خود را با سم می‌کشتند و لاشه‌شان را در جنگل‌ها رها می‌کردند تا بومیان بیچاره از آن‌ها بخورند و بمیرند. بعلاوه هر جا هم آنان را می‌دیدند بی‌درنگ با گلوله به زندگی‌شان پایان می‌دادند؛ زیرا قانون به آنان اجازه داده بود که هرکجا به کانگورویی بربخورند یا بومی‌ای را ببینند بی‌درنگ به طرفشان شلیک کنند.

روزی به دسته‌ای از بومیان برخوردند که چیزی را بر روی دوش خود حمل می‌کردند. به‌طرف آنان تیراندازی کردند و همه را کشتند و وقتی به اجسادشان نزدیک شدند مشاهده کردند که از پوست کانگورو چیزی شبیه به تخت روان ساخته‌اند و در آن دختر سفیدپوستی نشسته است. دختر بیچاره افلیج بود و زبان بشر متمدن را هم نمی‌دانست. او را به آبادی بردند. به‌وسیله‌ی مترجم با او حرف زدند. معلوم شد که پدر و مادری اروپائی داشته و چون افلیج بوده او را در جنگل انداخته‌اند تا از شرش راحت شوند. بومیان این ناحیه او را دیده‌اند و مواظبت او را به عهده گرفته‌اند و همه‌جا هم او را با خود می‌برده‌اند.

آیا نام آدمی شایسته‌ی کدام‌یک از این دو دسته است؟ دسته‌ای که دختر افلیج خود را در جنگل می‌اندازند و همنوع خود را با کمال قساوت می‌کشند و از بین می‌برند یا آن دسته‌ای که هر چه دارد در طَبَق اخلاص می‌نهد و به همنوع خود -گو اینکه ناخوانده هم به سرزمین میهنش قدم نهاده باشد- تقدیم می‌کند؟



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *