افسانه هایی از بومیان استرالیا
افسانه کوتاهی بال شترمرغ
ترجمه و تألیف: علیاصغر فیاض
سال چاپ: 1345
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. در زمانهای قدیم بال شترمرغها بهاندازهای دراز بود که با آن تا آسمان پرواز میکردند و بر فراز ابرها لانه میساختند. در یکی از روزها شترمرغی که از لابهلای ابرها به زمین مینگریست مشاهده کرد که در نیزار کنار تالابی لکلکهای زیادی جمع شدهاند و میرقصند درحالیکه پرندگان دیگر از لابهلای شاخههای درختان اکالیپتوس برایشان آواز میخوانند و مرغهای قهقهه که بر شاخههای درختان خشک نشستهاند تبسم میکنند.
دل شترمرغ در هوای رقصیدن پر زد و با اشتیاق تمام آشیانهی خود را بر فراز ابرها ترک کرد و پیش لکلکها آمد و خواهش کرد که رقص را به او یاد بدهند. یکی از لکلکها چنین پاسخ داد: ما باکمال میل حاضریم که رقص خود را به تو یاد بدهیم. ولی با این بالهای دراز هرگز نمیتوانی مانند ما برقصی. اگر مایل باشی بالهایت را کمی کوتاه کنیم.
شترمرغ که شعلههای هوس عقلش را ربوده بود اجازه داد تا بالهایش را آنطور که میخواهند کوتاه کنند و هیچ فکر نکرد که با بالهای کوتاه نمیتواند به آشیانهی خود در آسمان برگردد. لکلکها بهمحض اینکه بالهای شترمرغ را کوتاه کردند بالهای خود را که در موقع رقص بر پشت برگردانده بودند گشودند و به پرواز درآمدند. بیچاره شترمرغ پسازآنکه تنها ماند به خَبط خویش پی برد و دانست که دیگر نمیتواند به آسمان پرواز کند و به آشیانهی خود برگردد. به همین علت است که تا امروز هم شترمرغها از بالهای خود استفاده نمیکنند و فقط بر روی زمین میدوند.
شترمرغ پسازآنکه مدتها درروی زمین سرگردان ماند بالاخره توانست خود را با محیط جدید سازگار کند، آشیانهای بسازد و خانوادهی بزرگی تشکیل دهد. یک روز که با بچههای خودگردش میکرد لکلکی او را از دور دید. فوراً بچههای خود را بهاستثنای یکی زیر بوتهها پنهان کرد، حالت دوستانهای به خود گرفت و به شترمرغ نزدیک شد و گفت: چه زندگی سختی داری. خیلی لاغر و ضعیف شدهای. غذا دادن به اینهمه بچه تو را خواهد کشت. نگاه کن من فقط یک بچه دارم. اگر از من میشنوی پیش از آنکه این خیل یأجوج و مأجوج تو را بکشند همه را بکش و خود را از شرشان نجات بده.
شترمرغ لایَعقَل این نصیحت مزوّرانه را گوش کرد و همهی بچههای خود را از بین برد.
پس از این کار لکلک فریبکار با صدای دلنوازی جوجگان خویش را صدا زد و جوجهها که با فرمان مادر به زیر بوتهها خزیده بودند با سروصدای فراوان بهطرف او دویدند و دورش حلقه زدند. شترمرغ بیچاره از دیدن این منظره و از غصهی کار احمقانهای که کرده بود داشت دق میکرد، درحالیکه لکلک فریبکار از شادی به شوق آمده بود و سر خود را برای صدا کردن جوجهها به هر طرف میچرخاند و از بس دستپاچه بود گردنش پیچ خورد و درنتیجه صدای دلنوازش را از دست داد و برای همین است که تمام لکلکهای استرالیایی دارای این صدای نکره و خشن شدهاند.
مدتها گذشت. یکبار دیگر شترمرغ تخمگذاری کرد و یک روز که بر روی تخمهای خود خوابیده بود مشاهده کرد که لکلک به سراغش میآید. شترمرغ از دیدن دشمن قدیمی خود به خشم آمد و بهطرف او حمله برد. لیکن لکلک از بالای سر شترمرغ خیز برداشت، خود را به پشت سر او و محل تخمها رسانید و همهی آنها را بهاستثنای یکی در هم شکست. پس از مدتی که میرقصید تصمیم نهایی خود را گرفت و تخم باقیمانده را هم بهطرف آسمان پرتاب کرد.