جلد 63 کتابهای طلایی این قصه گردوهای سحرآمیز

افسانه قدیمی: گردوهای سحرآمیز / نسخه ی چینی قصه شنگول و منگول و حبه ی انگور

افسانه قدیمی

__ گردوهای سحرآمیز __

داستانی از سرزمین چین

برگرفته از جلد 63 مجموعه کتاب‌ های طلایی

(شاهزاده خانم طاووس)

آشنایی کودکان و نوجوانان با ادبیات جهان

بازگشت به فهرست اصلی مجموعه قصه

ـ مترجم: ناهید جعفری
ـ چاپ دوم: 1351

به نام خدا

 

یک گرگ پیر که در همان نزدیکی بود رفتن مادر را دید

روزگاری مادری با سه فرزندش در نزدیکی یک جنگل زندگی می‌کرد. اسم بچه‌ها «سنگ»؛ «تو» و «پوکی» بود. «سنگ» دختر بزرگ‌تر بود و بیشتر اوقات از خواهران کوچک‌ترش مراقبت می‌کرد.

یک روز مادرشان گفت: «من می‌خواهم به دیدن مادربزرگتان بروم، او آن‌سوی جنگل زندگی می‌کند. چون راه زیاد است ازاین‌روی تا فردا صبح برنمی‌گردم.»

مادر پیش از آن‌که از خانه بیرون برود، گفت: «سنگ، از دو خواهرت مواظبت کن. در خانه بمانید و در را به روی هیچ‌کس باز نکنید.»

«تو» و «پوکی» فریاد زدند: «مادر برای ما چیزهای خوبی بیاور.»

از آن‌سو یک گرگ پیر که در همان نزدیکی بود رفتن مادر را دید. وقتی‌که هوا تاریک شد گرگ خود را به خانه رساند؛ و در زد. بچه‌ها پرسیدند: «کیست؟» گرگ صدایش را شبیه پیرزن‌ها کرد و گفت: «در را برای مادربزرگ پیر بیچاره‌تان باز کنید.»

«سنگ» گفت: «اما مادرمان آمده که شما را ببیند.»

گرگ گفت: «ما یکدیگر را در راه ندیدیم. شاید او از راه دیگری رفته باشد.»

«سنگ» حرف گرگ را باور نکرد و گفت: «مادربزرگ، صدایتان عادی نیست.» اما «تو» و «پوکی» که فکر می‌کردند مادربزرگ برای آن‌ها خوراکی‌های خوبی آورده دویدند و در را باز کردند.

گرگ به‌شتاب به میان خانه پرید و چراغ را خاموش کرد تا بچه‌ها نتوانند صورتش را ببینند. سنگ درحالی‌که صندلی را پیش می‌کشید تا مادربزرگ بنشیند پرسید: «مادربزرگ چرا چراغ را خاموش کردید؟»

گرگ پاسخی نداد. بعد وقتی‌که روی دمش نشست از شدت درد، فریادی کشید. بچه‌ها پرسیدند: «مادربزرگ شده؟»

 گرگ به‌شتاب به میان خانه پرید و چراغ را خاموش کرد تا بچه‌ها نتوانند صورتش را ببینند

گرگ پاسخ داد: «بچه‌های عزیز، پشت من درد می‌کند. به نظرم بهتر باشد روی این سبد بنشینم.»

بعد روی سبدی نزدیک صندلی نشست و دمش را درون سبد کرد دم گرگ با صدای بلندی به ته سبد خورد. «سنگ» پرسید: «این صدا چه بود؟»

گرگ گفت: «این صدای مرغی است که من برای مادرتان آورده‌ام.»

«سنگ» بازهم باور نداشت که او مادربزرگش باشد. خیلی ترسیده بود. در سر نقشه‌ای کشید و به گرگ گفت: «مادربزرگ، شما گردو دوست دارید؟» گرگ گفت: «تا چه جور گردویی باشد!»

سنگ گفت: «گردوهای سحرآمیز. گردوهای خیلی خوشمزه‌ای هستند. اگر یکی از آن‌ها را بخورید، فرشته می‌شوید و هیچ‌وقت نخواهید مرد.»

گرگ پرسید: «آیا این گردوها از بچه‌های کوچولو هم خوشمزه‌تر هستند؟» سنگ خنده‌ای کرد و گفت: «آه … بله خیلی خوشمزه‌تر هم هست. درخت آن‌ها در نزدیکی خانه‌ی ما است. ما از درخت بالا می‌رویم و برای شما چند تا گردو می‌آوریم.» گرگ پذیرفت و بچه‌ها از خانه بیرون رفتند. سنگ به دو خواهرش گفت: «بچه‌ها او مادربزرگ ما نیست! یک گرگ است که خودش را به شکل مادربزرگمان درآورده.» بچه‌ها از وحشت جیغی کشیدند و گریه را سر دادند که: «حالا ما چه کنیم؟»

سنگ گفت: «من نقشه‌ام را به شما می‌گویم، حالا هرچه زودتر برویم بالای درخت.»

سپس بی‌درنگ از نزدیک‌ترین درخت بالا رفتند و همان‌جا نشستند.

از آن‌سو، گرگ هر چه چشم‌به‌راه شد بچه‌ها نیامدند. سرانجام برای پیدا کردن آن‌ها از خانه بیرون رفت.

سنگ فریاد زد: «مادربزرگ، ما اینجا هستیم. این گردوها خیلی خوشمزه هستند!» گرگ دستور داد که: «قدری هم برای من بیاورید.» سنگ گفت: «این‌ها گردوهای سحرآمیز هستند و وقتی‌که از درخت کنده شوند خوشمزگی‌شان را از دست می‌دهند، اگر می‌خواهید آن‌ها را بخورید باید از درخت بالا بیایید.»

گرگ بی‌نوا که نمی‌دانست چه‌کار باید بکند، دور درخت گشت و گفت: «من نمی‌توانم از درخت بالا بیایم. فوراً بیایید پایین.»

«سنگ» فریاد زد: «مادربزرگ، صبر کنید، من فکری به خاطرم رسیده، به خانه بروید و مقدار زیادی ریسمان و یک سبد بزرگ بیاورید. آن‌وقت ما می‌توانیم شما را از درخت بالا بکشیم!»

گرگ به‌سوی خانه دوید و خیلی زود با یک طناب و یک سبد برگشت و طناب را در هوا پرتاب کرد تا بچه‌ها بتوانند آن را بگیرند. طناب را دور سبد بست و توی سبد نشست و گفت: «طناب را بکشید.»

«سنگ» ریسمان را کشید و وقتی‌که سبد خیلی از زمین بلند شد آن را رها کرد. گرگ افتاد و محکم به زمین خورد.

گرگ افتاد و محکم به زمین خورد.

سنگ فریاد زد: «مادربزرگ، من زیاد زور ندارم. آیا شما سالم هستید؟»

سر گرگ خیلی درد می‌کرد اما او هنوز هم به گردوهای سحرآمیز فکر می‌کرد. باخشم و ناراحتی فریاد زد: «دختر احمق، به یکی از خواهرهایت بگو در کشیدن ریسمان کمکت کند.» این بار «سنگ» و «تو» با یاری هم تا آنجا که زور داشتند مادربزرگ دروغین را بالا و بالاتر کشیدند، آنگاه ناگهان ریسمان را رها کردند. سبد و گرگ از بلندی بیشتری به زمین افتادند.

«سنگ» گفت: «مادربزرگ، از انگشتانمان دررفت، آیا بدجوری آسیب دیده‌اید؟»

گرگ که این بار محکم‌تر به زمین خورده و یکی از پاهایش شکسته بود، اما هنوز هم دلش می‌خواست به گردوها برسد.

با صدای خشنی فریاد زد: «شما باید هر سه‌تایی مرا بالا بکشید!» این بار صدایش بیشتر شبیه صدای یک گرگ بود تا یک پیرزن.

پوکی فریاد زد: «بله من هم به شما کمک می‌کنم. وقتی‌که به بالای درخت برسید و از گردوها بخورید کوفتگی‌های بدنتان خوب می‌شود.»

گرگ باخشم فریاد زد: «خیلی مواظب باشید. اگر سبد دوباره بیفتد، همی شما را یک‌لقمه می‌کنم.»، بچه‌ها این بار به کمک هم سبد را تا نوک درخت بالا کشیدند، گرگ خوشحال از این‌که به نزدیکی گردوها رسیده است، دهانش را باز کرد تا یکی از گردوها را بچیند و بخورد که بچه‌ها ناگهان ریسمان را رها کردند، گرگ بدجنس مثل یک کیسه سنگ به زمین خورد و مرد.

صبح روز بعد، مادرشان به خانه آمد. «سنگ» ماجرای گرگ و گردوهای سحرآمیز را با آب‌وتاب برای مادرش تعریف کرد و تا مدت‌ها از این موضوع خندیدند.

the-end-98-epubfa.ir



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *