افسانه قدیمی
__ لاکپشتی با نشانهی سفید __
داستانی از سرزمین چین
برگرفته از جلد 63 مجموعه کتاب های طلایی
(شاهزاده خانم طاووس)
آشنایی کودکان و نوجوانان با ادبیات جهان
بازگشت به فهرست اصلی مجموعه قصه
ـ چاپ دوم: 1351
«آه فنگ» ماهیگیر تهیدست اما بسیار مهربانی بود. یک روز او لاکپشت بزرگی را از آب گرفت که نشانه سفیدی روی سرش بود. لاکپشت آنقدر غمگین بود که «فنگ» دلش نیامد او را بخورد. او لاکپشت را بهآرامی روی علفهای کنار رودخانه گذاشت و با اندوه به آن نگاه کرد. لاکپشت گاهگاهی از جایش تکان میخورد و اینطرف و آنطرف میرفت.
سالها بعد که «فنگ» در جادهی باریکی که به بالای تپهای میرفت قدم میزد، مرد توانگری را دید که پیشخدمتهای بسیاری به دنبال داشت مرد توانگر فریاد زد: «از سر راه من برو کنار!» «فنگ» از این حرف زشت و بیادبانه خیلی خشمگین شد و از جایش تکان نخورد. مرد توانگر وقتیکه دید «فنگ» از جایش تکان نمیخورد به یکی از خدمتگزارانش دستور داد تا «فنگ» را از سر راهش دور کنند.
«فنگ» فریاد زد: «شما شش نفر هستید؛ اما من کاری میکنم که اسم «فنگ» را هیچگاه از یاد نبرید!» مرد توانگر، همینکه نام «فنگ» را شنید، به خدمتگزارانش دستور داد که بایستند. سپس با صدای مهربانتری گفت: «پس شما «فنگ» هستید؟ من خیلی دلم میخواست به خاطر آنچه برایم انجام دادهای، سپاسگزاری کنم. با من به خانهام بیا و با من غذا بخور.» «فنگ» از مهربانی ناگهانی مرد، آنسان در شگفت شد که نتوانست سخنی بر زبان بیاورد و همراه او به راه افتاد.
مرد او را به قصر زیبایی بر فراز تپه برد آنها پای سفرهای که غذاهای بسیاری روی آن چیده بودند نشستند. مرد توانگر گفت: «من شاهزاده رودخانه «تاو» هستم. باید غذای بیشتری به تو بدهم، چون خیلی به تو مدیونم.» و سپس ضربهای به بازوی راست «فنگ» زد.
وقتیکه فنگ قصر او را ترک کرد بر بازوی راستش تصویر کوچکی از یک لاکپشت دید که نشانه سفیدی بر سر داشت. فنگ همانطور که میرفت جواهر کوچکی در زیر زمین دید. سوراخی کند و جواهر را بیرون آورد. وقتیکه با جواهر به خانه رسید، مقداری پول زیر کف خانه کوچکش دید. بعد از برداشتن چند سنگ، مقدار زیادی پول پیدا کرد. سپس جواهر و پول را به مالک خانهی بزرگی که نزدیک رودخانه بود داد و آن خانه را خرید وقتیکه برای زندگی به خانه بزرگ رفت، زیر کف آشپزخانه مقداری نقره به چشمش خورد. حالا دیگر «فنگ» مرد بسیار دارایی شده که پولها و جواهراتش از پارو بالا میرفت.
یک روز وقتیکه «فنگ» در باغش قدم میزد، در زیر زمین آینهی بسیار زیبایی دید. تمام روز بهسختی کار کرد تا گودال ژرفی کند. پیش از آنکه شب فرارسد، او آینه را در دست داشت. آینه قدیمی، اما قشنگ بود، فنگ آن را بااحتیاط به خانه برد و روی یک میز چوبی نزدیک تختش گذاشت: از میان چیزهای قشنگی که داشت به آینه بیشتر از همه دلبسته بود او عادت داشت که هر شب پیش از آنکه به رختخواب برود، آینه را تمیز کند.
یک روز، یکی از دوستان فنگ به او گفت: «امروز شاهزاده خانم زیبایی برای سواری به تپههای نزدیک خانهی تو میآید.»
«فنگ» درباره زیبایی شاهزاده خانم خیلی چیزها شنیده بود و میخواست او را ببیند. آینهاش را برداشت و به راه افتاد. پشت یک صخره بزرگ در نزدیکی جادهای که شاهزاده خانم از آن میگذشت پنهان شد.
کمی پسازآن شاهزاده خانم و ندیمههای زیبایش از آنجا گذشتند. آنها مدت کوتاهی نزدیک صخرهای که فنگ پشتش پنهان شده بود ایستادند. «فنگ» پشت صخره ماند و آینهاش را طوری گرفت تا بتواند تصویر شاهزاده خانم را در آن ببیند. شاهزاده خانم آنقدر قشنگ و دلربا بود که «فنگ» از ته دل به او دل بست.
وقتیکه شاهزاده خانم آنجا را ترک کرد، «فنگ» آینه را بر زمین گذاشت و احساس غم سراپایش را فراگرفت.
شب وقتی او در آینه نگاه کرد، تصویر چهره زیبای شاهزاده خانم هنوز در آنجا بود!
با گذشت روزها، عشق «فنگ» به شاهزاده خانم بیشتر میشد. او بیشتر وقتها آینه را به باغ میبرد و با تصویر شاهزاده خانم گفتوگو میکرد و به خود وانمود میکرد که با یک آدم واقعی حرف میزند!
یک روز یکی از خدمتکارها او را در این حال دید و با خود فکر کرد که: «فنگ» دیوانه شده است؛ و این موضوع را به هر کس که میرسید میگفت.
خاقان که پدر شاهزاده خانم زیبا بود، این داستان را شنید.
به پیشخدمت مخصوصش گفت: «این مرد کیست؟» پیشخدمت گفت: «او «فنگ» است.» خاقان پرسید: «فنگ کیست؟ شاهزاده است؟» پیشخدمت گفت: «نه شاهزاده نیست.»
خاقان گفت: «او را نزد من بیاورید!»
پیشخدمت مخصوص خاقان بیدرنگ به خانه فنگ رفت و به او گفت: «خاقان میخواهد تو را ببیند. همراه من بیا!»
وقتیکه خاقان «فنگ» را دید گفت: «فردا صبح سر این مرد را از بدنش جدا کنید!»
صبح روز بعد سربازان آمدند و فنگ را بردند تا سرش را از بدن جدا کنند. وقتیکه «فنگ» را میبردند، شاهزاده خانم او را دید و همانطور که تصویر شاهزاده خانم بر آینه باقیمانده بود، تصویر فنگ نیز در قلب شاهزاده خانم باقی ماند و او هم سخت به «فنگ» دل سپرد، شاهزاده خانم سراسیمه خودش را به پای پدرش انداخت و گریهکنان فریاد زد: «خواهش میکنم بگذارید او زنده بماند. من میخواهم با او عروسی کنم.»
پدر خشمگینش گفت: «او باید بمیرد. من هرگز به تو اجازه نمیدهم با او عروسی کنی.»
شاهزاده خانم زیبا گفت: «تا وقتیکه «فنگ» آزاد نشود من لب به غذا نخواهم زد.» و از آن روز لب به غذا نزد. سه روز گذشت و شاهزاده خانم هیچچیز نخورد. سرانجام خاقان که نمیتوانست ناراحتی و بیماری دخترش را تحمل کند، «فنگ» را آزاد کرد و به دخترش گفت: «میتوانی با این مرد عروسی کنی.»
سپس «فنگ» به خانه رفت و تمام گنجش را که در کف اتاق پنهان کرده بود؛ بیرون آورد. وقتیکه به قصر شاهزاده خانم بازگشت، صد پیشخدمت و مقدار زیادی نقره همراه خود آورده بود. خاقان آنقدر در شگفت شد که نتوانست برای سپاسگزاری از «فنگ» کلمهای پیدا کند. او خیلی خوشحال شد و از تمام دوستانش دعوت کرد تا به جشن عروسی بیایند.
بهاینترتیب فنگ و شاهزاده خانم زیبا عروسی کردند. آنها آینه سحرآمیز را به خانه قشنگشان بردند. «فنگ» آینه را در جای امنی گذاشت تا بتواند هرروز آن را ببیند.
حتی وقتیکه شاهزاده خانم پیر شد، آینه هنوز تصویر یک دختر جوان زیبا را نشان میداد – همان تصویر که «فنگ» برای اولین بار در آینه دیده بود.
پس از این عروسی، شخصی به دیدن آنها آمد. «فنگ» کوشید تا آن مرد را به یاد بیاورد. آن مرد گفت: «من شاهزادهی «رود تاو» هستم و آمدهام تا چیزی را که سالها پیش به تو دادهام پس بگیرم.» آنگاه دستی به بازوی راست «فنگ» کشید و گفت: «حالا من دینم را ادا کردهام و میتوانم به خانهام برگردم.» سپس دور شد.
«فنگ» به بازوی راستش نگاه کرد، اما هیچ تصویری بر آن نبود. آنوقت فهمید که شاهزاده چه چیزها به او داده بود. بیرون دوید تا از شاهزاده سپاسگزاری کند؛ اما در بیرون خانه یک لاکپشت بزرگ را دید که نشانه سفیدی بر سرش بود. لاکپشت هنگامیکه بهآرامی بهسوی رودخانه میرفت، بدنش از اینسو به آنسو تکان میخورد.