افسانه قدیمی
__ شاهزاده خانم طاووس __
داستانی از سرزمین چین
برگرفته از جلد 63 مجموعه کتاب های طلایی
(شاهزاده خانم طاووس)
آشنایی کودکان و نوجوانان با ادبیات جهان
بازگشت به فهرست اصلی مجموعه قصه
ـ چاپ دوم: 1351
سالها پیشازاین شاهزادهای زندگی میکرد که «چاوسوتان» نام داشت. او در کشوری به نام «مون بانجا» به سر میبرد و چون جوان بسیار خوب و دلاور و مهربانی بود، همه مردم دوستش داشتند.
یک شب «چاوسوتان» در خواب طاووس زیبایی دید که به زن زیبایی تبدیل شد. زیباترین زنی که تا آنوقت، شاهزاده دیده بود، آن زن آنقدر زیبا و دلربا بود که شاهزاده به صدای بلند فریاد زد: «آه … زیباترین زن دنیا» و از صدایش بیدار شد. فردای آن روز هنوز خورشید سر نزده بود که به اتاق پدرش رفت و گفت: «پدر، من زیباترین زن دنیا را در خواب دیدم. شاهزاده خانم طاووس.» پادشاه با شگفتی پرسید: «شاهزاده خانم طاووس؟ چطور ممکن است که یک طاووس شاهزاده باشد؟ چنین چیزی تنها در خواب ممکن است و همهی خوابها هم احمقانه هستند.» بسیاری از شاهزاده خانمهای زیبا آرزو داشتند با «چاوسوتان» عروسی کنند، اما شاهزاده، دو پایش را در یک کفش کرده بود و میگفت: «هرگز با زن دیگری عروسی نخواهم کرد و فقط با شاهزاده خانم طاووس عروسی میکنم و برای پیدا کردن او به تمام دنیا سفر خواهم کرد.» و سرانجام یک روز، رخت سفر به تن کرد و به راه افتاد: از کوهها و جنگلها گذشت و از مردم بسیاری پرسید که: «من کجا میتوانم شاهزاده خانم طاووس را ببینم؟» اما مردم میخندیدند و میگفتند: «طاووس پرنده است و شاهزاده خانم زن. چطور ممکن است شاهزاده خانم طاووسی هم وجود داشته باشد؟»
اما «چاو» دیوانهوار فریاد میزد: «آیا کسی نمیتواند به من بگوید که کجا میتوانم شاهزاده خانم طاووس را پیدا کنم؟» اما مردم در جواب، به او میخندیدند.
سرانجام نزدیک جنگلی انبوه، به شهر کوچکی رسید. پیرزنی را دید که کنار جاده نشسته بود. از پیرزن پرسید: «کجا میتوانم شاهزاده خانم طاووس را پیدا کنم؟»
پیرزن گفت: «من نمیدانم، اما تو باید از «لائورن» بپرسی. او در جنگل توی یک غار زندگی میکند و همهچیز را میداند.»
«چاو» بهسوی جنگل به راه افتاد و از میان انبوه درختان راهی شد. سرانجام به تپهای در میان جنگل رسید. در دامنهی تپه غاری دیده میشد. او فریاد زد: «لائورن! لائورن!» پیرمردی از غار بیرون آمد و پرسید: «چه میخواهی؟»
«چاو» گفت: «شاهزاده خانم طاووس را.» لائورن پرسید: «کدام شاهزاده خانم طاووس را؟ شاهزاده خانمهای طاووس هفتتا هستند!»
«چاو» خوابش را برای پیرمرد تعریف کرد و گفت: «من شاهزادهی مون بانجا هستم و هرگز بهجز شاهزاده خانم طاووس با دختر دیگری عروسی نخواهم کرد.»
لائورن گفت: «با من بیا، آنها هر هفت روز یکبار به دریاچهی آبی میآیند، بیا تا دریاچه را به تو نشان بدهم.»
لائورن «چاو» را به یک دریاچه برد. دریاچه مثل آسمان آبی بود.
پیرمرد گفت: «هر هفت روز یکبار هفت شاهزاده خانم به این دریاچه میآیند. آنها مثل طاووس هستند، اما شاهزادهاند. آنها لباسهای طاووس مانندشان را از تن بیرون میآورند و خود را در آب میشویند و بازی میکنند. کوچکترین آنها از همه زیباتر است و اسمش «نانونا» است.»
لائورن و شاهزاده پشت درختان کنار دریاچه پنهان شدند. لائورن آهسته در گوش شاهزاده گفت: «امروز روز هفتم است، آنها بهزودی میآیند.»
پس از مدت کوتاهی «چاو» صدایی در آسمان شنید. هفت طاووس بسیار قشنگ و رنگارنگ، بر زمین نشستند.
لباسهای طاووسیشان را بیرون آوردند و به آب رفتند و سرگرم بازی و خواندن آواز شدند. «چاو» گفت: «بله من شاهزاده خانم کوچک را به خواب دیده بودم. او زیباترین زن دنیاست!»
شاهزاده خانمها از آب بیرون آمدند و لباسهایشان را پوشیدند و همینکه میخواستند پرواز کنند، شاهزاده با شتاب بهسوی آنها دوید و پیش شاهزاده خانم «نانونا» رفت و گفت: «اوه، شاهزاده خانم نانونا، اجازه بدهید پیش از آنکه پرواز کنید کمی با شما صحبت کنم.»
شاهزاده خانم پرسید: «شما کی هستید؟»
و شاهزاده نفسزنان گفت: «من شاهزاده «چاو» هستم. این لائورن است. او از همهچیز آگاه است و میداند که من مرد خوبی هستم و به شما آزاری نمیرسانم.» نانونا، به این سخن ایستاد و ساعتی با شاهزاده به گفتوگو نشست و سخت به او دل سپرد و در آخر حلقهای زمردین به «چاو» داد و گفت: «به جواهر این حلقه نگاه کن. همیشه میتوانی مرا در آن ببینی» اما «چاو» گفت: «با من به کشورم بیا و همسری مرا بپذیر آنوقت من همیشه میتوانم تو را ببینم.»
«نانونا» پذیرفت و بهاینترتیب «چاو» و شاهزاده خانم «نانونا» به «مون بانجا» رفتند. پادشاه مون بانجا و ملکهاش از دیدن عروس زیبای خود خوشحال شدند و به او چون دختر خود محبت میکردند؛ اما «دان رن» از این پیشامد خشمگین شد. «دان» مرد بزرگی بود که پادشاه در اداره کشور با او مشاوره میکرد؛ و از عروسی شاهزاده با نانونا خشنود نبود، زیرا میخواست شاهزاده با دختر خودش ازدواج کند.
دان رن نامهای به پادشاه کشور «تونگ» که همسایه کشور «مون بانجا» بود فرستاد. در نامه نوشته بود: «شاهزاده خانم نانونا زیباترین زن دنیا است، اما ما نمیخواهیم که شاهزادهی ما «چاو» با او ازدواج کند. با سپاهیانتان به اینجا حمله کنید و من آنچه از دستم برآید به شما کمک خواهم کرد.»
همهچیز برای ازدواج «چاو» و «نانونا» آماده بود؛ اما یک روز پیش از مراسم عروسی، پادشاه «تونگ» با سپاهیانش به کشور «مون بانجا» یورش آورد.
شاهزاده «چاو» سربازان «مون بانجا» را به جنگ سپاهیان پادشاه تونگ فرستاد. «دان رن» مشاور زیرک پادشاه که خیال شومی در سر داشت، سراسیمه و هراسان نزد پادشاه رفت و گفت: «سپاهیان ما شکستخوردهاند و شاهزاده «چاو» کشته شده است. پادشاه «تونگ» تا وقتیکه به شاهزاده خانم دست نیابد جنگ را ادامه خواهد داد، شما باید شاهزاده خانم نانونا را بکشید تا پادشاه تونگ برود.»
نانونا گفت: «اگر من باید بمیرم، دوست دارم که در لباس طاووسیم بمیرم.»
بنابراین پادشاه لباس طاووسی را به «نانونا» داد و او هم آن را پوشید.
نانونا همینکه لباسش را پوشید بهسوی کشور خودش پرواز کرد. از آنطرف «چاو» پیروزمندانه با لشکریانش به شهر بازگشت و پرسید: «شاهزاده کجا است؟» وقتی شنید که دان رن چهکاری کرده است، او را کشت و گفت: «من میروم تا نانونا را پیدا کنم».
او به دریاچهای که پیشازاین نانونا را در آنجا دیده بود رفت از لائورن پرسید: «کجا میتوانم نانونا را پیدا کنم؟ کشور او کجاست؟»
لائورن گفت: «خیلی دور است. باید چندین روز راه بروی و از جاهایی بگذری که خشک و بیآبوعلف است. باید از کوه سفیدی که بدنهاش شیشهای است بالا بروی؛ و از رودخانهای بگذری که آبش بسیار داغ است و پلی هم ندارد. آیا حاضری از اینجاهای خطرناک بگذری؟»
شاهزاده گفت: «بله من نمیتوانم بدون نانونا زندگی کنم.» پیرمرد عصایی به شاهزاده داد و گفت: «پس این عصای آهنی سحرآمیز را بگیر. همیشه نوکش متوجه کشور شاهزاده خانمهای طاووس است؛ و در برابر تمام خطرها کمکت خواهد کرد.»
«چاو» روزهای پیاپی از بیابانهای خشک و بیآب گذشت. نه درختی بود و نه آبی و خورشید هم مانند آتش سوزنده بود. سرانجام خسته و تشنه، کنار تختهسنگی از پای افتاد و گفت: «دیگر نمیتوانم ادامه بدهم و در همینجا خواهم مرد. دیگر نانونا را نخواهم دید.» سپس با عصای سحرآمیزش به تختهسنگ زد. در برابر چشمهای شگفتزدهی شاهزاده آب زلالی از سنگ جاری شد و او از آن نوشید و نجات پیدا کرد.
مدتی بعد به کوه سفید رسید. کوشید تا از آن بالا برود، اما هر بار که کمی بالا میرفت، بر زمین میافتاد. عاقبت گفت: «چطور میتوانم از این کوه بالا بروم؟ همه طرفش شیشه است، جای پایی هم نیست که بتوانم پایم را در آن بگذارم.» عصای سحرآمیز را برداشت و آن را به یکطرف کوه زد. ناگهان کوه باز شد و او بهطرف دیگر آن دوید. پسازآن به جنگلی رسید. بر نوک یک درخت بلند دو پرنده بسیار بزرگ دید. از درخت بالا رفت و بر بال یکی از پرندهها پرید و خود را در لابهلای پرهایش پنهان کرد.
صبح روز بعد پرندههای غولپیکر از روی رودخانهای که آب بسیار داغی داشت گذشتند و بهسوی شهر شاهزاده خانمهای طاووس پرواز کردند.
وقتیکه «چاو» در خیابان شهر قدم میزد، زنی را دید که یک دیگ آب را روی دوش خود میبرد. جلو رفت و پرسید: «این دیگ آب را به کجا میبرید؟»
زن گفت: «آن را برای شاهزاده خانم «نانونا» میبرم؟» «چاو» انگشتر را از انگشتش بیرون آورد و بی آنکه زن متوجه شود حلقه را در دیگ آب انداخت.
پیشخدمت دیگ آب را به قصر برد و آن را به روی شاهزاده خانم ریخت، انگشتر از دیگ آب بیرون افتاد.
نانونا فریاد زد: «این انگشتر من است، این انگشتری است که من به «چاو» دادم. چطور توی دیگ آب تو آمده است؟»
پیشخدمت گفت: «من در خیابان به مرد جوانی برخوردم. او از من پرسید: (این دیگ آب را کجا میبری؟) به نظرم وقتیکه من متوجه نبودهام او انگشتری را توی دیگ آب انداخته است.»
نانونا گفت: «پس شاهزاده من نمرده است! او زنده است و آمده تا مرا پیدا کند!»
بهاینترتیب «چاو» با نانونا عروسی کرد و پادشاه کشور شاهزاده خانمهای طاووس شد و ازآنپس آن دو برای همیشه به خوشی زندگی کردند.