افسانه
تعطیلات حقه بازان
قصهها و داستانهای برادران گریم
روزی از روزهای پاییز خروس جوانی به همسرش گفت:
همسر کوچولویم، حالا فصل فندق و ذرت است، بیا باهم به کوه برویم و دلی از عزا دربیاوریم.
مرغ گفت:
– باشد، من آمادهام. ان دو صبح سحر راه افتادند و رفتند، و تمام روز سرگرم خوردن بودند.
حالا نمیتوانم بگویم که آنها پرخوری کردند با اینکه خسته بودند، به هر حال، نمیتوانستند پیاده به خانهشان برگردند. خروس از پوسته فندق یک کاری درست کرد. همینکه ساختن گاری تمام شد، مرغ رفت روی آن نشست و رو کرد به خروس و گفت:
– بیا، خودت را به طناب ارابه ببند و مرا به خانه ببر، چون تو از من قویتر هستی؟
خروس جواب داد:
– چرا من باید کاری را تا خانه بکشم؟ اگر پیاده برگردم بهتر است! اگر ما کاری داشته باشیم، من هم باید مثل گاریچی روی گاری بنشینم نه اینکه آن را بکشم! من که چنین قصدی ندارم.
همان طور که آنها بگو مگو میکردند، اردکی از راه رسید و گفت:
– شما دزدها در فندق زار من چه کار میکنید؟ زود از اینجا بروید گم شوید، وگرنه هرچه دیدید از چشم خودتان دیدید؟
همینکه صحبت اردک تمام شد با منقارش خروس را گاز گرفت.
اما خروس زیر بار حرفهای او نرفت و به اردک پرید و با نوکش حسابی از پس او برآمد. بالاخره اردک تسلیم شد و حاضر شد هرچه را خروس بگوید انجام دهد. برای مجازات دخالت بیجا اردک را مجبور کردند که گاری را بکشد.
خروس هم روی گاری نشست. او با سرعتی دیوانه وار گاری را هدایت میکرد و فریاد میزد:
– یالله، تند برو، حیوان!
پس از طی مسافتی، از کنار دو عابر پیاده، یک سوزن و یک سوزن ته گرد، گذشتند. آن دو فریاد زدند:
– به ما کمک کنید، ما خیلی خستهایم، دیگر رمق نداریم و نمیتوانیم حتی یک قدم جلوتر برویم. چون شب دارد از راه میرسد و جاده گل آلود است، اینجا هم نمیتوانیم بنشینیم و بمانیم. اولش به مغازه یک خیاط پناه بردیم ولی راهمان ندادند و گفتند قبلاً تعداد زیادی مثل ما را جا دادهاند و دیگر جای خالی ندارند.
خروس که دید آنها باریک و سبک هستند و جای چندانی را اشغال نمیکنند، اجازه داد بیایند و سوار شوند تا مواظب همسرش هم باشند.
دیروقت شب بود که به یک قهوه خانه کنار جاده رسیدند. اردک آن قدر خسته و وارفته بود که تلو تلو میخورد و راه میرفته کنار قهوه خانه توقف کردند، خواستند شام بخورند و شب را در آنجا بمانند. صاحب قهوه خانه اول گفت که جای خالی ندارد، چون به نظر او تازه واردها افراد محترمی نبودند.
خروس صاحب قهوه خانه را وسوسه کرد و قول داد تخمهای آن شب مرغ و اردک را به او بدهد. صاحب قهوه خانه بالاخره به آنها پناه داد ولی خوشحال بود که یک شب بیشتر نمیمانند.
صبح خیلی زود، هنوز آفتاب نزده، همه خواب بودند که مرغ و خروس بیدار شدند. با تخمی که مرغ گذاشته بود، یک صبحانه حسابی درست کردند و خوردند و پوست آن را هم داخل اجاق آشپزخانه انداختند. آن وقت به سراغ جاسوزنی ای رفتند که سوزن و سوزن ته گرد روی آن خوابیده بودند. آن دو هنوز خواب بودند. مرغ و خروس یکی از آنها را توی نازبالش صاحب قهوه خانه فرو بردند که روی صندلی دسته دار او قرار داشت و دیگری را به حوله وصل کردند.
بعد از این حقهها، خیلی خونسرد پنجره را باز کردند و از راه علفزار گریختند.
اردک که از هوای آزاد خوشش میآمد، در حیاط خوابیده بود و با سر و صدای بال زدن مرغ و خروس از خواب بیدار شد. داشت خود را میتکاند و پرهایش را مرتب میکرد که چشمش به رودخانه افتاد. پروازکنان و دوان دوان خود را به آب رساند. او فکر کرد که اگر شنا کنان به خانهاش برگردد بهتر از آن است که آن گاری سنگین را بکشد.
چند ساعت بعد صاحب قهوه خانه بیدار شد و رفت دست و صورتش را بشوید. وقتی حوله را برداشت که صورتش را خشک کند نوک سوزن ته گرد به صورتش فرو رفت و بین دو چشم او را زخمی کرد.
خیلی دردناک بود! او زود لباسش را پوشید و به آشپزخانه رفت تا پیش را روشن کند. وقتی خم شد که کبریت را با آتش اجاق روشن کند، تکه ای از پوست تخم مرغ پرید و در چشمش رفت.
صاحب قهوه خانه که خیلی ناراحت شده بود، رفت تا روی صندلی دسته دار پدر بزرگش بنشیند و استراحت کند؛ به محض اینکه روی صندلی نشست با نیش سوزن مثل فنر از جایش پرید.
صاحب قهوه خانه سخت عصبانی شد. او داشت کم کم به مهمانانی که دیشب، دیروقت وارد شده بودند مشکوک میشد. به سراغ آنها رفت و تازه متوجه شد که رفتهاند. او قسم خورد که دیگر این جور مسافرهای پست را به قهوه خانهاش راه ندهد؛ موجودات بیخودی که پرخوری میکنند، پولی هم پرداخت نمیکنند و از همه بدتر به جای قدردانی با حقه بازی فرار میکنند.