افسانه-های-ایرانی---داستان-گل-خندان4

افسانه‌ ایرانی: گل خندان || سرانجام حسادت

افسانۀ ایرانی

گل خندان

داستان کهن ایرانی

راوی: صبحی

به نام خدا

یکی بود و یکی نبود. یک تاجری بود که پول و سرمایه زیاد داشت. چون آدم راست و درستی بود، هر کس پولی یا چیزی داشت که نمی‌توانست پهلوی خودش نگه دارد، به‌رسم، امانت دست این مرد می‌سپرد.

یک روز صبح که از خواب بیدار شد، براش خبر آوردند که: چه نشسته‌ای؟ دکان و انبارت سوخت، داروندارت آتش گرفت. هرچند اوقاتش تلخ شد، ولی به روی خودش جلوی مردم نیاورد، شب شد به‌حساب و کتاب و قرض و طلب و باقیمانده مالش رسیدگی کرد دید آنچه براش مانده فقط جواب طلبکارها را می‌دهد، برای خودش دیگر چیزی نمی‌ماند. ازاین‌جهت خوشحال شد، سه چهارتا جارچی فرستاد تو محله‌ها و بازار که هر که از من طلب دارد، بیاید حق و حسابش را تمام و کمال بگیرد. یکی دوتا از آشناهاش بهش گفتند: این چه‌کاری است تو می‌کنی؟ همه مردم می‌دانند تو مالت تلف شده، خودشان اصلاً به سراغ تو نمی‌آیند. گفت: نه چاره نیست باید مال مردم را به دستشان بدم.

باری طلبکارها آمدند گفتند ای مرد مگر مال تو نسوخته، از بین نرفته؟ گفت چرا. ولی پول‌هایی که پهلوم امانت بوده سرجاش هست.

طلبکارها خوشحال شدند، دسته سته می‌رفتند و پول خودشان را می‌گرفتند. تا روزهای آخر تاجر خانه و اسباب زندگیش را فروخت به طلبکارها داد و دیگر یک پاپاسی براش باقی نماند.

بیچاره کارش به جایی رسید که نتوانست تو شهر خودش پیش کس و ناکس سر دربیاورد. از ناچاری دست حلال و همسرش را گرفت و دور از مردم، رفت کنج خرابه‌ای منزل کرد. جایی که نه آب بود نه آبادانی نه گلبانگ مسلمانی! جز صدای سگ و زوزه شغال چیزی آنجا شنیده نمی‌شد!

دوست و آشنا که سهل است. قوم‌وخویش‌ها هم به سراغ این‌ها نیامدند و احوالی از این‌ها نپرسیدند، حتی خواهرزن حاجی که در روزهای برو بروشان صبح تا شام در خانه این‌ها بود یادی از این‌ها نکرد، نگفت من

خواهری دارم شوهر خواهری دارم آخر این‌ها هم آدمند. منتها حالا بی‌چیز شده‌اند.

باری، این زن و شوهر تا سر کیف و دماغ بودند و دستشان به جیبشان آشنا بود هرچی از خدا بچه می‌خواستند بهشان نمی‌داد. ولی وقتی‌که به آن روز سیاه افتادند، زن باردار شد. چند صباحی گذشت زن دردش گرفت به مردش گفت این‌طور که معلوم است ما امشب بارمان را زمین می‌گذاریم تو دیگر هر طوری هست باید یک سیر روغن چراغ بگیری که تو چراغ‌موشی‌مان بریزیم اقلاً ببینیم چکار می‌کنیم، مرد گفت روغن چراغ پول می‌خواد. من این وقت شب به کی رو بیندازم پول ازش بگیرم، بدهم روغن بخرم. آخر خدایا حالا وقت بچه دادن به ما بود. زنک گفت قربانش برم حضرت احدیت لجباز است. وقتی اسباب کارمان جمع‌وجور بود نداد، حالا که آه نداریم با ناله سودا کنیم داد! درهرصورت بازم پاشو برو، از تو حرکت از خدا برکت. بلکه یک روشنایی تو کارمان پیدا بشود.

مرد پاشد رو به شهر آمد اما مثل نخ تابِ سر کلاف گم کرده، نمی‌داند چه‌کار بکند. آمد تا رسید به شهر رفت تو یک تکیه سرش را گذاشت روی یک سنگی و به حال خودش فکر می‌کرد که خوابش برد.

از آن‌طرف زن دید مردش نیامد دردش هم شدت پیدا کرده. بی‌اختیار دستش را به دلش گذاشته و تو خرابه قدم می‌زد و ناله می‌کرد و می‌گفت: «ای‌وای مرد من نیامد. من با این حال، تنهائی، تو این خرابه چه‌کار بکنم» که یک‌دفعه دید چهارتا زن صورتهاشان مثل برف سفید، به دست هرکدام یک چراغ وارد خرابه شدند. به این گفتند «ای زن از بی‌کسی غم مخور. ما همسایه‌های تو هستیم. هر کاری داری بگو ما زحمت تو را می‌کشیم.»

زن خوشحال شد. این چهار نفر او را سر خشت نشاندند بچه‌اش را گرفتند، شستند. قنداق کردند و پهلوش خواباندند. بچه دختر بود، اما مثل پنجه آفتاب به ماه می‌گفت تو درنیا که من در بیام. این چهار زن وقتی کارشان را کردند به این زن گفتند ما دیگر می‌رویم؛ اما هرکدام یک یادگاری به این دختر می‌دهیم.

اولی گفت این دختر هر وقت بخندد گل خندان از لب و دهنش بریزد. دومی گفت هر وقت گریه کند مروارید غلطان از چشمش درآید. سومی گفت هر شبی که بخوابد یک کیسه صد اشرفی زیر سرش باشد، چهارمی گفت هر وقت که قدمی بردارد زیر پای راستش یک خشت طلا و زیر پای چپش یک خشت نقره باشد. این‌ها را گفتند و خداحافظی کردند و رفتند و هنوز هم کسی نفهمید از کجا آمدند به کجا رفتند؛

اما بشنوید از مردک همان‌طوری که خوابیده بود در همان عالم خواب دید که بهش می‌گویند بس است پاشو برو خانه که اسباب و وسائل برای زنت فراهم شد و یک دختر چنین و چنان برات زایید.

مردک هم خوشحال شد، آمد به‌طرف خرابه دید زن، راحت و آسوده زائیده یک بچه هم مثل قرص قمر پهلوشه. شاد شد گفت: بگو ببینم چه‌کار کردی، چطور شد؟ زن هم تفصیل را براش گفت. مرد گفت: «ای‌دادبیداد بیخود مرا فرستادی. اگر من هم اینجا بودم آن‌ها را می‌دیدم.»

باری شب را به‌سلامتی و خوشی خوابیدند صبح که بچه را آمدند بلند کنند دیدند زیر سرش یک کیسه اشرفی است؛ خوشحال شدند که الحمدلله حرف آن چهار زن درست درآمد. مردک کیسه را برداشت و شروع کرد به شمردن دید درست صدتا اشرفی است. درین بین بچه گریه‌اش گرفت مرواریدهای غلطان از چشمش بنا کرد ریختن. زن آمد ساکتش کند مرد گفت بگذار گریه کند گریه خاصیت دارد شش و جگرش را وا‌می‌کند.

تاجر مقداری از پول‌ها را برداشت رفت بازار، اسباب و لوازم خرید و بعد از چند روز که پول جمع کرد یکدست حیاط بیرونی و اندرونی خوب، با اسباب و اثاثیه کامل در شهر خرید و روزگار خوشی را از سر گرفت. قوم‌وخویش‌ها و آشناها که تاجر را فراموش کرده بودند دوباره آمدند دور و برش. خواهرزنش که از آن سربندی این‌ها را ول کرده بود و هر جا هم صحبتش می‌شد می‌گفت اصلاً من خواهرزن تاجر نیستم، یک قوم خویشی دورودرازی داریم، آن، که هر جا می‌نشست می‌خواست فخریه کند می‌گفت این خواهر من است. آن‌هم وقتی دید ورق برگشت روش را سنگ‌پا کرد و با کمال پرروئی آمد پهلوی این‌ها که الهی قربانت بروم خواهر جان، من شب و روز به فکر تو بودم اما چه کنم دستم نمی‌رسید کمکی بهت بکنم. والا هیچ آب خوش بی تو از گلوم پائین نرفت.

شب و روز از این حرف‌ها می‌زد و توی این خانه پلاس شده بود و می‌خواست بفهمد که این‌ها از کجا این سر و زندگی را دوباره به چنگ آوردند. آخر کار یک روزی خواهر را قسم داد که تو را «به کی به کی» قسم بگو ببینم چطور شد دوباره کاروبارتان سکه شد؛ خواهر از اول با طول‌وتفصیل تمام سرگذشت خودش را برای این تعریف کرد. وقتی این‌ها را شنید از حسودی نزدیک بود دق کند؛ اما ظاهراً خنده دروغی کرد که الهی الحمدلله باید همین‌طورها بشود، البته بعد از هر سختی یک راحتی است. درین بین رفت توی اتاق بچه، دید به! چه بچه‌ای! وقتی‌که خنده می‌کند گل خندان از دک‌ودهنش می‌آید. وقتی هم گریه می‌کند مروارید غلطان از چشمش می‌ریزد. زیر پاش هم یک خشت طلا یک خشت نقره است، داشت از حسودی تخم چشمش می‌ترکید.

باری این مرد و زن از این خشت‌های طلا و نقره یک عمارت عالی دیگری ساختند. یک باغ هم جلوش انداختند که تو خیابانهاش آب‌نماهای سنگ مرمر و فواره‌های طلا داشت، از هر رقم گل و میوه هم آورده بودند توی این باغ. «مَخلص کَلوم» بهشت آن دنیا را آورده بودند این دنیا.

چند سالی این‌ها روز و روزگار خوبی و خوشی گذراندند تا این دختر به سن 15 و 16 رسید. از خوشگلی و مقبولی و بانمکی و قدوقامت، تمام بود. روزی از روزها پسر پادشاه آن ولایت بیرون می‌رفت به شکار؛ از جلوی باغ این‌ها رد شد. در باغ هم باز بود چشمش که به باغ افتاد تعجب کرد. آمد جلو وارد باغ شد، و از باغبان پرسید این باغ مال کیست؟ گفت: مال فلان تاجر. یک‌قدری که آمد تو چشمش به عمارت خورد ماتش برد، با خودش گفت: اسم شاهی روی ماست، جاه و جلالش را تاجرها دارند! درین بین دید: بالای عمارت تو ایوان یک دختر قشنگ است، که تا حالا لنگه‌اش را ندیده و هیچ‌کدام از زن‌های قشنگ حرم‌سرای پدرش ناخن گرفته این هم حساب نمی‌شوند. آمد یک‌خرده جلوتر بیاید دختر ملتفت شد، رفت توی اتاق.

پسر پادشاه یک دل نه صد دل عاشق این دختر شد. از همان‌جا برگشت به قصر خودش، و مادرش را خواست، و گفت: «من زن می‌خواهم، و دختر فلان تاجر را هم می‌خواهم.» مادرش گفت: «الهی تصدقت بشوم، زن می‌خواهی درست، اما چرا دختر تاجر. شأن ما نیست با تاجر و بازاری وصلت کنیم. وزرای پدرت هرکدام چند تا دختر خوشگل دارند. هرکدام را بخواهی برات می‌گیرم. آن‌ها را نخواستی دختر هر پادشاهی را بخواهی برات می‌گیرم، ولو دختر شاه فرنگ باشد.» پسر گفت: «الا و الله که من همان دختر را می‌خوام. وقتی آن بیاید اینجا آن‌وقت می‌فهمی من چه می‌گویم.» مادرش گفت: «این‌طور نمی‌شود. من باید به پدرت بگویم: ببینم رأیش چیست.» رفت پهلوی پادشاه، تفصیل را به پادشاه گفت. پادشاه گفت: «بچه من بافکر و تدبیر است، کار بی‌ربط نمی‌کند، بگذارید هر جور میلش هست همان‌طور رفتار کند.»

فوری برای پسر پادشاه خواستگار به خانة تاجر فرستادند. تاجر آمد پهلوی دخترش گفت: «ای دختر، این جوان پسر پادشاه این مملکت است، از همه هنری تمام است و در جوانی و قشنگی هم لنگه ندارد، بهتر از این، تو کسی را پیدا نمی‌کنی.» دختر راضی شد. روز دیگر برای بله بری آمدند پهلوی تاجر که پسر پادشاه می‌گوید: «هر چی پول بخواهید می‌دهم.» تاجر گفت: «ما احتیاج به پول نداریم، همان نجابت پسر پادشاه ما را کفایت است.» از آن‌طرف تیروطایفه پسر شروع کردند به تهیه عروسی دیدن، از این‌طرف هم طایفه دختر.

خالۀ این دختر که خواهرزن تاجر باشد و ما میزان حال او را کمی دستتان دادیم، یک دختر داشت، به سن و سال دختر تاجر، اما نه به آن خوشگلی و قشنگی. به فکر افتاد که به هر حقه‌ای هست دخترش را به‌عوض خواهرزاده‌اش که دختر اصل‌کاری باشد جا بزند. این بود که او هم شروع کرد به خرید اسباب عروسی، هرچه آن‌ها برای دخترشان می‌خریدند، این هم می‌خرید، هرروز هم می‌آمد خانه خواهرش دلسوزی می‌کرد، خدمت نشان می‌داد، بزرگ‌تری می‌کرد. تا روزی که مجلس عقد مرتب شد، پسر پادشاه هم سر عقد آمد. آنجا ملتفت شد که بله این دختر، خنده‌اش گل خندان، گریه‌اش مروارید غلطان، زیر قدم راستش خشت طلا، زیر قدم چپش خشت نقره و هر شب هم زیر سرش یک کیسه صد اشرفی است، پیازداغ عشق و محبتش زیادتر شد.

مجلس عقد، با شکوه تمام برگزار شد و قرار شد که یک ماه دیگر عروس را ببرند توی قصر و باغی که بیرون شهر، داماد ساخته. سر ماه که شد، از طرف داماد تخت روان جواهرنشان فرستادند که عروس توش بنشیند و برود قصر داماد. تخت روان که آمد ولوله افتاد تو خانه که چه کنیم؟ چه نکنیم؟ کی با عروسی برود؟ خاله افتاد جلو که جایی که من هستم به کس دیگر نمی‌رسد. من آرزوی یک همچین روزی را داشتم. شکر خدا را که نمردم و دیدم.

باری عروس و خاله عروس و دخترش رفتند نشستند تو تخت روان، راه افتادند به‌طرف قصر. چند قدمی که رفتند: خاله دست کرد از جیبش یک دوائی درآورد به عروس داد، گفت: «اگر می‌خواهی که همیشه سفیدبخت بمانی از این دوا بخور.» عروس هم بی‌خیال، دوا را گرفت و خورد؛ اما خاصیت دوا این بود که عطش می‌آورد. به‌طوری‌که آدم بی‌طاقت می‌شد. چند دقیقه گذشت جگر عروس آتش گرفت گفت: «خاله مُردم از عطش. آب به من برسان.» خاله گفت: اینجا آب پیدا نمی‌شود. بعد از مدتی باز گفت من دارم می‌میرم آب به من بده. خاله گفت: «اینجا صحراست دریا نیست. اگر خیلی تشنه هستی باید از یک چشمت بگذری تا یک کاسه آبت بدم.» دختر بی‌طاقت شد گفت حاضرم. یک چشمش را درآورد داد به خاله. خاله هم تو یک جامی که همراهش آورده بود یک‌ذره شوراب ریخت داد به او. این شوراب را که خورد بیشتر تشنه‌اش شد، گفت «خاله خدا انصافت بده من مردم از تشنگی از خوردن این آب تشنه‌تر شدم آب به من برسان.» گفت اینجا آب پیدا نمی‌شود، گفت «والله من مردم از تشنگی». گفت: «اگر خیلی تشنه هستی از آن یکی چشمت هم بگذر.» عروس دید از تشنگی می‌میرد! گفت به جهنم! این هم این چشمم. آب به من بده. آن یکی چشمش را هم گرفت و وسط راه توی چاه انداختش و دخترِ خودش را جای آن گذاشت. یک خورده گل خندان هم که جمع کرده بود دوروبر چارقد دخترش گذاشت، سه چهار خشت طلا و نقره و یک کیسه اشرفی را هم برای موقعش گذاشته بود.

یک‌خرده دیگر که راه رفتند رسیدند به قصر پسر پادشاه. کس و کار پسر پادشاه و غلام‌ها و کنیزها پیشواز آمدند و این دختر را با جاه و جلال بردند توی قصر. مردم وقتی گل خندان را دوروبر چارقد این دیدند خوشحال شدند. نه‌نه هم وقتی با تردستی این خشت‌های طلا و نقره را زیر پای دختر گذاشت و به رخ مردم کشید، همه تعجب کردند. منقل اسفند آوردند: «بترکد چشم حسود» و حسد خواندند. هفت شبانه‌روز هم جشن گرفتند؛ اما پسر پادشاه دید آن گیرائی و جلوه‌ای که روز اول و روز عقد درین دختر دید حالا ندارد. مثل‌اینکه آن نیست. از آن طرف دید اصلاً نمی‌خندد که گل خندان بریزد.

یک‌شب یک خورده قلقلکش داد، خنده‌اش انداخت. دید گلی نریخت. پرسید: پس «کو گلت؟» همان‌طوری که نه‌نه اش یادش داده بود، گفت: «هر چیزی موقعی دارد.» از آن طرف دید فقط شب اول یک کیسه از زیر سرش درآمد، شبه‌ای دیگر خبری نشد، گفت: «پس چه می‌گفتند که هر شب یک کیسه زیر سر تو است؟» باز گفت: «هر چیزی موقعی دارد.» یک روز دیگر گریه‌اش انداخت دید به‌جز اشک چیزی از چشمش درنمی‌آید گفت: «پس مروارید غلطان کو؟ آن‌های دیگر: برای نمونه یکی دو تاش را دیدیم این را اصلاً ندیدیم.» باز گفت: «هر چیزی موقعی دارد.»

پسر پادشاه رفت تو فکر و غصه. خصوصاً وقتی دید آن‌قدرها نجیب و اصیل هم نیست. دیگر خودش را می‌خورد و روش نمی‌شد به مادرش یا کسی دیگر حرفی بزند.

این‌ها را اینجا داشته باشید، چند کلمه از دختر اصل‌کاری بشنوید: دختر سه روز توی آن چاه ماند، روز چهارم یک باغبانی از آنجا رد می‌شد دید صدای ناله می‌آید. فهمید یک بیچاره و مظلومی تو این چاه افتاده. رفت شاگردش را با یک طناب محکمی برداشت آورد سر چاه، یک سر طناب را به کمرش بست و یک سرش را هم دست شاگردش داد، رفت توی چاه، دید سه کیسه اشرفی با یک دختر کور توی این چاه است. دختر را با کیسه‌ها بیرون آورد پرسید تو کیستی این‌ها چیست؟

دختر شرح‌حال خودش را از سیر تا پیاز برای باغبان گفت. باغبان گفت: هیچ‌چیز نگو من درست می‌کنم. دختر را برد توی باغ خودش، روز دیگر دختر خندید یک خورده گل خندان از دهنش ریخت، باغبان گل‌ها را جمع کرد رفت نزدیک قصر پادشاه فریاد زد (آی) گل خندان (آی) گل خندان. صدا که تو قصر پیچید خاله شنید، آمد بیرون گفت: عمو (به) چند می‌فروشی؟ گفت با پول

نمی‌فروشم با چشم می‌فروشم. خاله گفت بسیار خوب من هم با چشم با تو معامله می‌کنم. یکی از چشم‌های دختر را داد چند تا گل گرفت. باغبان چشم را آورد داد به دختر. آن هم گذاشت تو کاسه چشمش. حالا دیگر دختر یک چشم دارد، همه‌جا را می‌بیند خیلی خوشحال است. فردا یک‌کمی گریه کرد چند دانه مروارید غلطان از چشمش ریخت. باز باغبان آن‌ها را جمع کرده برد کنار قصر پادشاه، جار زد (آی) مروارید غلطان (آی) مروارید غلطان. تا خاله این را شنید خوشحال شد و گفت: «عمو چطور می‌دهی مروارید غلطان را؟» گفت: «با پول معامله نمی‌کنم. با چشم معامله می‌کنم». خاله هم گفت: «اهمیتی ندارد. ما هم به تو چشم می‌دهیم.» رفت آن‌یکی چشم را هم آورد، داد سه چهار «رشته» مروارید غلطان گرفت. خیلی هم خوشحال شد که مروارید غلطان به جنگش افتاد. باغبان این‌یکی چشم را هم آورد داد به دختر. دختر این را هم گذاشت تو کاسه چشمش، شد صحیح و سالم مثل روز اول. بعد در همان‌جا که باغ آن باغبان بود لنگۀ باغ و قصری که پدرش براش ساخته بود، یعنی از روی همان نقشه، باغ و قصری ساخت.

اتفاقاً یک روز پسر پادشاه از روی دل‌تنگی می‌رفت شکار گذارش به در آن باغ افتاد. رفت توی باغ دید عین باغ تاجراست. آمد تو نزدیک عمارت دید همان دختری که توی عمارت آن تاجر بوده اینجاست! گفت مگر این را ما نگرفتیم و نیاوردیم پهلوی خودمان! چشم‌هایش را مالید شاید خواب می‌بینم. دید نه، بیداری است. آمد از باغبان پرسید: «این باغ مال کیست؟»

باغبان شرح واقعه را برای پسر پادشاه گفت. پسر پادشاه اول خیلی دل‌تنگ شد. بعد خیلی خوشحال شد و فرستاد عقب پدر و مادر دختر، آن‌ها آمدند از حال دختر آگاه شدند، از سرگذشتش ماتشان برد. بعد پسر پادشاه همان‌جا بساط عروسی پهن کرد، هفت شبانه‌روز زدند و کوبیدند، خوردند و نوشیدند، خوانچه‌های پلو و تنگ‌های شربت به فقرا دادند و آن باغ و قصر را به باغبان بخشیدند و آمدند سر جای خودشان و فرستاد مادرزن دروغی یعنی خاله را آوردند گفت: «ای بدجنس! این‌همه ستم در حق این دختر نازنین، تو کردی. الآن حقت را به دستت می‌دهم. بگو ببینم اسب دونده می‌خواهی یا شمشیر بُرنده؟» گفت: «شمشیر بُرنده به جان شماها، اسب دونده می‌خواهم.» پسر پادشاه داد موی سرش را به دم یک اسب شرور بستند و به صحرا ول کردند.

قصه ما به سر رسید کلاغه به خانه‌اش نرسید.

 



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *