افسانهی گرتل هوشیار
قصهها و داستانهای برادران گریم
یکی بود یکی نبود، آشپزی بود که گرتل صدایش میکردند. او یک جفت کفش با پاشنههای قرمز داشت. وقتی کفشها را میپوشید و بیرون میرفت با غرور و افاده گام بر میداشت و با خود میگفت: «من دختر خیلی خوش اندامی هستم».
وقتی در خانه بود گاهی شاد و سرخوش لیوانی شربت به دست میگرفت و آن را مینوشید و بعد هرچه را در خانه پیدا میشد از شر سیری میخورد و با خود میگفت: «یک آشپز باید مزه همه چیز را بچشد».
یکی از روزها اربابش به او گفت:
– گرتل، چند تا از دوستهایم را برای شام دعوت کردهام. برای ما بهترین خوراک مرغ را درست کن.
گرتل گفت:
– خیالتان راحت باشد.
رفت و دو تا از مرغها را گرفت و کشت و برای کباب آماده کرد. بعد آنها را سیخ کشید و روی آتش گذاشت تا کباب شود، ولی مهمانان سر وقت نیامدند.
گرتل نزد اربابش رفت و گفت:
– جوجه کباب اگر بیشتر از این روی آتش بماند ضایع خواهد شد. اگر زود خورده نشود مایه شرمساری میشود.
ارباب که از خانه بیرون میرفت گفت:
– خودم میروم مهمانان را به خانه میآورم.
همینکه ارباب از خانه بیرون رفت گرتل سیخ کباب را کنار گذاشت و پیش خود فکر کرد: «آن قدر کنار گرمای اجاق ایستادم که حسابی تشنه شدم. خدا میداند آنها کی بر میگردند. چطور است تا آنها نیامده اند بروم در انبار و جرعه ای شربت بنوشم؟» رفت و پارچ شربت را سر کشید و گفت:
– این چیزی نیست که آدم فقط یک جرعه بخورد. یک جرعه رفع تشنگی نمیکند.
خلاصه با این حرفها تمام شربت داخل تنگ را خورد.
بعد از آن دوباره به آشپزخانه رفت و دوباره سیخ کباب را روی آتش گذاشت، به تکههای آن کره مالید و سیخ را روی آتش گرداند؛ آن قدر که مرغها زیادی برشته شدند.
گرتل با خود گفت: «اگر مهمانها بیایند، حتی اگر خیلی هم دقت بکنند، متوجه نمیشوند که تکه ای از جوجه کم شده است.»
بعد یک تکه برداشت و مزه مزه کرد و گفت:
– عجب کباب خوشمزه ای! خیلی بد شد کسی نیامد تا آنها را بخورد.
بعد دوید به طرف پنجره ببیند ارباب و مهمانهایش آمدهاند یا نه. ولی از آنها خبری نشده بود. برگشت و کنار سیخ جوجه کباب ایستاد و فکر کرد: بال جوجه کمی سوخته. بهتر است آن را بخورم.
بال را برید و خورد. خیلی خوشمزه بود. وقتی تمام شد به فکرش رسید «چطور است آن یکی بال را هم بخورم. امکان ندارد ارباب متوجه شود تکههایی از مرغ کم شده»
وقتی گرتل دو تا از بالها را خورد، دوباره رفت کنار پنجره، ولی باز هم از ارباب و مهمانها خبری نبود.
باز با خودش فکر کرد: «خدا میداند، شاید مهمانها پشیمان شدهاند و دلشان نمیخواهد بیایند. حتی شاید ارباب را به خانه خود دعوت کرده باشند و ارباب هم به این زودیها برنگردد. چه خوب! چیزهای خوشمزه ای برایم باقی مانده. از طرفی آن تکه آخر را که خوردم خیلی تشنه شدم، باید چند جرعه از آن شربت بنوشم تا تشنگیام برطرف شود و بعد برگردم سر جوجه کباب خوشمزه!»
رفت توی انبار، پارچ بزرگی شربت نوشید و برگشت سراغ کبابها و با لذت و اشتها یک سیخ کامل جوجه را خورد.
از آنجا که ارباب هنوز پیدایش نشده بود گرتل با وسوسه به آن یکی سیخ جوجه کباب چشم دوخت. بالاخره با خود گفت: «جایی که جوجه اولی رفت، دومی هم باید برود. دو تا جوجه به هم وابسته بودند. آن دو باهم فرقی نداشتند، حق و حقوق یکی است و باید کنار هم باشند. تازه من کمی هم تشنه شدهام و باید رفع تشنگی کنم.»
رفت و آخرین جرعه را نوشید، بعد قبراق و سرحال به آشپزخانه برگشت و جوجه دومی را هم کنار جوجه اولی فرستاد.
همان طور که داشت آخرین تکه جوجه را با لذت و اشتیاق میخورد، ارباب وارد خانه شد و فریادزنان گفت:
– گرتل، گرتل زود باش غذاها را آماده کن. تا چند دقیقه دیگر مهمانها وارد میشوند.
گرتل جواب داد:
– بله ارباب. همین الان همه چیز آماده میشود.
در این حین ارباب دید که سفره چیده شده و همه چیز مرتب و تمیز است. کاردی را که همیشه برای بریدن مرغ و جوجه استفاده میکرد برداشت و برد بیرون اتاق تا آن را روی سنگ تیز کند.
وقتی ارباب سرگرم تیز کردن کارد بود، مهمانان رسیدند و با ادب و نزاکت آهسته در زدند. گرتل دوید و دم در رفت. وقتی در را باز کرد و چشمش به مهمانها افتاد انگشتهایش را روی لب گذاشت و آهسته به آنها گفت:
– هیس، هیس، دو تا پا دارید، دو تای دیگر هم قرض کنید و هرچه سریعتر از اینجا بروید. اگر ارباب شما را پیدا کند، آن وقت هرچه دیدهاید از چشم خود دیدهاید. او شما را برای اول شب دعوت کرده بود حالا که دیر کردهاید قصد دارد جفت گوشهایتان را ببرد. خوب گوش کنید! صدای تیز کردن کارد را میشنوید؟
مهمانها وقتی صدای تیز کردن کارد را شنیدند، فرار را بر قرار ترجیح دادند و ناپدید شدند.
گرتل بیکار ننشست. برگشت و جیغ و فریاد کنان ارباب را صدا زد:
– چه مهمانهای محترمی دعوت کردید!
– چطور مگر، منظورت چیست؟
گرتل همچنان با فریاد ادامه داد:
– آنها آمدند و دو تا سیخ کبابی را که من به چه خوبی و زیبایی درست کرده بودم از چنگم ربودند و فرار کردند.
ارباب فریاد زد:
– چه رفتار عجیب و غریبی!
بعد به خاطر از دست دادن شامش سخت برآشفت و سراسیمه به دنبال دزدان دوید. او همچنان که آنان را تعقیب میکرد، داد میزد:
– دست کم یکی از جوجهها را برایم باقی میگذاشتید.
هر قدر صدای ارباب بلندتر میشد مهمانان بیشتر بر سرعت خود میافزودند. آنها کارد تیز را در دست میزبان میدیدند و میشنیدند که فریاد میزد:
– فقط یکی، فقط یکی.
منظور میزبان این بود که لااقل یک جوجه را برایش باقی میگذاشتند و آنها فکر میکردند قرار است فقط یک «گوششان» بریده شود. بنابراین مثل آدمی که لباسش آتش گرفته باشد، با سرعتی خارق العاده دویدند و تا سرانجام با هر دو گوش سالم به خانههایشان نرسیدند، دست از دویدن نکشیدند.