افسانهی کوه سِسیما (کوه کنجد)
قصهها و داستانهای برادران گریم
(این افسانه شبیه داستان علی بابا و چهل دزد بغداد است. در این داستان، دزدان روبروی غار کوه میایستادند و صدا می زدند: سِسِمی بازشو! یعنی کُنجد بازشو! واژه سِسیما و سِسِمی هردو به معنای کنجد است.)
روزی روزگاری، دو برادر بودند؛ یکی توانگر و دیگری تنگدست. برادر توانگر هرگز کمکی به برادر فقیرش نمیکرد. او مجبور بود برای یک لقمه نان بخور و نمیر از بام تا شام جان بکند. حتی زمانی رسید که با وجود کار زیاد، زن و فرزندش نان. خشک و خالی هم سر سفره نداشتند.
یکی از روزها که برادر فقیر با گاریاش از وسط جنگل میگذشت، از میان درختها چشمش به کوهی بزرگ و خشک افتاد که پیش از آن هرگز ندیده بود؛ همان جا ایستاد و با تعجب به آن چشم دوخت.
همان طور که آنجا ایستاده بود از دور دید که دوازده مرد با قیافههای خشن به سمت او میآیند. چون فکر کرد آنها راهزن هستند کاری خود را میان بوتهها پنهان کرد و خود از درختی بالا رفت تا اوضاع دور و بر را زیر نظر بگیرد. مردان آمدند و جلو کوه ایستادند و فریاد زدند:
– ای کوه سِسیما!! ای کوه سِسیما! خود را باز کن.
بیدرنگ کنارههای کوه از هم باز شد و آنها با عبور از آن دهانه وارد کوه شدند. بعد کنارهها به هم پیوستند و کوه بسته شد.
بعد از مدتی کوتاه، دوباره دهانه کوه باز شد و آن دوازده مرد درحالیکه گونی سنگینی بر پشت خود حمل میکردند از دهانه بیرون آمدند و کوه را مورد خطاب قرار داده گفتند:
– ای کوه سسیما! ای کوه سسیما! خود را ببند.
کنارههای کوه فوری به هم آمدند و راه ورودی به داخل کوه از نظر ناپدید شد، سپس آن دوازده مرد راه خود را گرفتند و رفتند.
همینکه آن مردان از دیدرس دور شدند، مرد فقیر که حس کنجکاویاش سخت تحریک شده بود، از درخت پایین آمد. دلش میخواست بداند در داخل آن کوه چه خبر است، بنابراین رفت جلو کوه ایستاد و گفت:
– ای کوه سسیما! ای کوه سسیما! خود را باز کن.
دهانه کوه باز شد. مرد داخل کوه رفت و در دل آن انباری پر از طلا و نقره و کپههایی از مروارید و جواهرات گرانبها دید.
مرد فقیر دست و پایش را گم کرد و نمیدانست چه کار باید بکند؛ آیا کمی از گنج را بردارد و با خود ببرد یا نه؟ سرانجام پس از تردیدی طولانی جیبهای خود را از تکههای طلا پر کرد اما به مرواریدها و جواهرات دیگر دست نزد. وقتی از معدن بیرون آمد گفت:
– ای سسیما! ای سسیما! خود را ببند.
دهانه کوه بسته شد. مرد فقیر ارابه خود را از پشت بوتهها در آورد و راهی خانه شد.
او دیگر آدمی بی نیاز شده بود و غم و غصه از خانهاش رخت بربسته بود، چون هرچه میخواست میتوانست برای زن و بچهاش تهیه کند. او سالیان دوز با راحتی و خوشی زندگی کرد و هرگز از کمک به دیگران دریغ نورزید و باهمه با مهربانی رفتار کرد.
دومین بار که به کوه رفت از برادرش پیمانهای قرض کرد. او این بار نیز طلا و نقره برداشت و به جواهرات گران قیمت دست نزد. بار سوم که میرفت باز هم از برادرش همان پیمانه را امانت گرفت و این بار حس کنجکاوی برادر ثروتمند برانگیخته شد. مدت مدیدی بود که او به خوشی و سعادت برادرش حسادت میورزید و کنجکاو بود بداند او چگونه به این رفاه و آسایش دست یافته است. او میخواست سر در بیاورد که برادرش این پیمانه را برای چه کاری میخواهد.
فکر شیطنت آمیزی به سرش زد و در ته پیمانه حفر کوچکی ایجاد کرد. پس از اینکه پیمانه را از برادرش پس گرفت متوجه شد که یک تکه طلا داخل حفره افتاده است.
فوری نزد برادرش رفت و پرسید:
– با این پیمانه چه چیزی را اندازه گیری کردی؟
او جواب داد:
– جو و گندم.
برادر توانگر آن تکه طلای ته پیمانه را به او نشان داد و گفت:
– اگر حقیقت را به من نگویی نزد قاضی میروم و از تو شکایت میکنم.
برادر فقیر مجبور شد از سیر تا پیاز ماجرا را برای او تعریف کند.
برادر ثروتمند با شنیدن ماجرا اسبش را به گاری بست و به طرف کوه رفت. او تصمیم داشت از فرصتی که به چنگ آورده استفاده کند و فقط به طلا و نقره اکتفا نکرده، هرچه میتواند جواهر هم بیاورد.
به کوه که رسید فریاد زد:
– ای کوه سسیما! ای کوه سسیما! خود را باز کن.
کوه اطاعت کرد. وارد کوه که شد، راه ورود بسته شد. وقتی آن گنج را در برابر خود دید، مدتی طولانی مات و مبهوت بود و نمیدانست از کجا شروع کند. سرانجام دست به کار شد و با حرص و ولع هرچه دلش خواست جمع کرد. بعد تصمیم گرفت برگردد.
گنجینه، روح و قلب او را تسخیر کرده بود و باعث شده بود کلماتی را که باید ادا میکرد تا کوه باز شود فراموش کند. او چنین گفت:
– ای کوه سیملی! ای کوه سیملی! خودت را باز کن.
چون این کلمات درست نبود، کوه همچنان بسته ماند. او سخت به وحشت افتاد. هر قدر بیشتر فکر میکرد گیجتر میشد و کمتر به یادش میآمد که چه بگوید. تمام گنج و ثروتی که به دست آورده بود، برایش بی فایده بود و نمیتوانست به او کمک کند. شب که شد کوه دهان باز کرد و دوازده راهزن وارد شدند. وقتی چشمشان به آن مرد افتاد، خندیدند و گفتند:
– پرنده کوچولو، بالاخره به دام افتادی! فکر کردی ما متوجه رفت و آمد تو نمیشویم؟ چند دفعه اول خوب از دست ما دررفتی، ولی این دفعه دیگر مثل دفعههای قبل نیست!
مرد با لحن رقت باری فریاد زد:
– دفعات قبل من نبودم؛ برادرم بود. من دفعه اول است که به اینجا آمدهام.
اما هرچه آه و ناله کرد تا بتواند زندگی خود را نجات دهد بی فایده بود و سرانجام راهزنان او را به قتل رساندند.