افسانه-کفش-رقص

افسانه‌ی کفش رقص / قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

افسانه‌ی کفش رقص

قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

جداکننده-متن

یکی بود یکی نبود، پادشاهی بود که دوازده دختر داشت: یکی از یکی زیباتر. هر دوازده دختر در سالن بزرگ قصر باهم می‌خوابیدند و تختخواب‌های آن‌ها کنار یکدیگر بود. هر شب که برای استراحت و خواب به سالن می‌رفتند پادشاه در را از پشت روی آن‌ها قفل می‌کرد.

شاهزاده خانم‌ها هرکدام یک کفش رقص داشتند و هر بار که پادشاه مهمانی می‌داد آن‌ها کفش‌های رقص خود را به پا می‌کردند.

تعداد مهمانی‌های پادشاه چندان زیاد نبود که این کفش‌ها زود کهنه و پاره شود، اما هر بار که انها کفش رقص تازه ای می‌خریدند، صبح روز بعد که پادشاه قفل در را باز می‌کرد می‌دید کفش‌ها کهنه و سوراخ شده‌اند.

هیچ کس سر در نمی‌آورد چرا این اتفاق می‌افتد؛ چون دخترها هرگز نمی‌توانستند از درها و پنجره‌های قفل شده بیرون بروند. این اتفاق آن قدر تکرار شد که پادشاه تصمیم گرفت اعلام کند هرکس بفهمد دختران او برای رقص و پایکوبی شب‌ها به کجا می‌روند و چگونه از اتاقی با در و پنجره بسته خارج می‌شوند، می‌تواند یکی از دخترهایش را برای ازدواج انتخاب کند و بعد از مرگ پادشاه به جای او بر تخت سلطنت بنشیند؛ ولی اگر نتوانست پس از سه شب ماجرا را کشف کند، اعدام می‌شود. با وجود این، طولی نکشید که شاهزاده ای از سرزمینی دیگر آمد و اجازه خواست راز این ماجرا را کشف کند. از پیشنهاد او استقبال شد. در کنار سالن خواب دختران اتاقی به او دادند تا حرکت و رفت و آمد آن‌ها را زیر نظر بگیرد و اگر از سالن خواب بیرون رفتند آن‌ها را تعقیب کند. دری را که به سالن خواب منتهی می‌شد باز گذاشتند و تختخواب شاهزاده را درست روبه‌روی در ورودی سالن قرار دادند.

به محض اینکه شاهزاده روی تخت نشست پلک‌هایش چنان سنگین شد که گویی سرب روی آن‌ها گذاشته‌اند طوری که نتوانست مقاومت کند و خوابش برد. صبح روز بعد کفش‌های رقص دختران کهنه تر از همیشه بود و حتی کف کفش‌ها هم پاره شده بود و در واقع نشان می‌داد که آن‌ها رفته‌اند جایی و رقصیده‌اند. شب دوم و سوم هم به همین ترتیب گذشت و شاهزاده نتوانست راز این ماجرا را کشف کند. بعد از سه شب و تمام شدن مهلت، بی‌آنکه ترحمی بکنند ر شاهزاده را از تنش جدا کردند.

این حادثه مایه عبرت دیگران نشد و بعد از آن شاهزاده هم چندین نفر سعی کردند معمای کفش‌های پاره را حل کنند، اما چون توفیق نیافتند سرشان بر باد رفت.

دست بر قضا سرباز فقیری که زخمی شده بود و دیگر نمی‌توانست خدمت کند، از آن شهر عبور می‌کرد، و در راه به پیرزنی برخورد.

پیرزن پرسید:

– چطور شده که به این شهر آمده ای؟

سرباز جواب داد:

– خودم هم نمی‌دانم.

بعد به شوخی ادامه داد:

– چرا، چرا، می دانم برای چه. برای این آمده‌ام که سر دربیاورم دختران پادشاه شبانه به کجا می‌روند و کفش رقص آن‌ها چگونه زود کهنه و فرسوده می‌شود تا بتوانم تاج پادشاهی را بر سر نهم!

پیرزن گفت:

– کار چندان مشکلی نیست، مشکل‌ترین قسمت کار این است که باید در برابر خواب مقاومت کنی و بیدار بمانی. راه مقابله با خواب هم این است که وقتی برایت شربت می‌آورند به آن لب نزنی؛ چون لب زدن همان و خوابیدن همان.

پیرزن به او ردایی داد و گفت:

– وقتی این ردا را بر تن کنی دیده نمی‌شوی و براحتی می‌توانی دخترهای پادشاه را تعقیب کنی.

او پس از نشان دادن راه حل و گفتن نصایح، جوان را تشویق کرد که هرچه زودتر نزد پادشاه برود و خود را به عنوان یکی از خواستگاران معرفی کند. سرباز هم چنین کرد. پادشاه از او مثل داوطلبان دیگر استقبال کرد و به او لباس سلطنتی داد.

شب که شد او را به اتاق مجاور سالن خواب دختران هدایت کردند. وقتی شاهزاده خانم‌ها برای خوابیدن آمدند، آن که از همه بزرگ‌تر بود با یک لیوان شربت نزد سرباز جوان آمد. سرباز اسفنجی در دهان خود گذاشته بود و وقتی شربت را سر کشید همه قطرات آن جذب اسفنج شد و حتی یک قطره هم از گلویش پایین نرفت. بعد روی تخت خود دراز کشید و پس از مدتی با خرخر کردن وانمود کرد که به خواب رفته است.

وقتی شاهزاده خانم‌ها صدای خرخر او را شنیدند، زدند زیر خنده.

دختری که از همه بزرگ‌تر بود گفت:

– این هم یکی دیگر از کسانی که از بر باد دادن سر خود واهمه ای ندارد.

بعد همگی از تختخواب‌های خود برخاستند، به طرف گنجه‌های لباس رفتند، کشوها را باز کردند و زیباترین لباس‌هایشان را پوشیدند. بعد خود را در برابر آینه آراستند و همگی جز یکی که از همه کوچک‌تر بود، شروع به رقص و پایکوبی کردند.

کوچک‌ترین دختر به خواهرانش گفت:

– نمی‌دانم چرا، به دلم برات شده که ممکن است امشب اتفاق بدی بیفتد.

دختری که از همه بزرگ‌تر بود سرش داد زد و گفت:

– تو چقدر خنگی! همیشه بی دلیل از چیزی می‌ترسی. یادت رفته چطور سر پسران پادشاهان را زیر آب کرده‌ام؟ به این سرباز هم داروی خواب آور خورانده‌ام؛ این دلقک هم دارد هفت پادشاه را در خواب می‌بیند و هرگز بیدار نمی‌شود.

وقتی هر دوازده خواهر آماده رفتن شدند، آمدند و نگاهی به سرباز انداختند. چشمهای جوان بسته بود، نه حرکت می‌کرد و نه خرناس می‌کشید. مطمئن شدند که او به خواب عمیقی فرو رفته است.

دختر بزرگ‌تر به‌سوی تختخواب خود رفت و آهسته ضربه‌ای به آن زد. تختخواب فوراً به زمین فرو رفت و پلکانی به زیرزمین آشکار شد. شاهزاده خانم‌ها هم به سرکردگی دختر بزرگ‌تر یکی پس از دیگری از پله‌ها پایین رفتند.

سرباز با دیدن این صحنه از تختخواب پایین پرید، ردای خود را پوشید و بی‌آنکه دیده شود پشت سر کوچک‌ترین شاهزاده خانم راه افتاد. در نیمه راه لباس دختر کوچک به جایی گیر کرد. دختر ترسید و از وحشت فریاد زد:

– که بود؟ چه کسی لباسم را کشید؟

دختر بزرگ‌تر سرش داد زد و گفت:

– خنگ بازی در نیاور! شاید لباست به گیره یا قلابی گیر کرده.

وقتی همگی به آخرین، رسیدند، سرباز خیابان زیبایی را پیش روی خود دید که پر از درخت بود. درخت‌ها برگهای نقره ای داشتند و در میان چراغ‌های فراوان می‌درخشیدند.

سرباز با خود فکر کرد: «اگر شاخه ای از این درخت را ببرم، پادشاه قبول می‌کند که من شاهزاده خانم‌ها را در گردش شبانه‌شان تعقیب کرده‌ام.»

او شاخ کوچکی را شکست و آن را در جیب خود گذاشت. دختر کوچک‌تر که صدای شکستن شاخه درخت به گوشش رسیده بود دوباره فریاد زد:

– حس می‌کنم اشکالی در کار است. همین الان صدای شکسته شدن شاخه درخت را نشنیدید؟

دختر بزرگ گفت:

– این صدای اولین توپی بود که به مناسبت ورود ما و خوشحالی شاهزاده شلیک کردند.

آن‌ها به راهشان ادامه دادند و به خیابان دیگری رسیدند که برگ درختان آن طلایی بود. درختان سومین خیابان برگ‌هایی پرتلالو از جنس الماس داشت. سرباز جوان همچنان آن‌ها را تعقیب می‌کرد. او از هر یک از درخت‌ها نمونه ای برداشت، و هر بار خواهر کوچک‌تر از صدای شکستن شاخه‌های درخت سخت به وحشت افتاد، ولی خواهر بزرگ‌تر اصرار داشت این‌ها صدای توپ است.

دست آخر آن‌ها به دریاچه بزرگی رسیدند که در ساحل آن، دوازده قایق زیبا و کوچک انتظارشان را می‌کشید. در هر قایق شاهزاده ای خوش سیما و جوان نشسته بود. هر یک از شاهزاده خانم‌ها در قایقی نشستند. سرباز هم بی‌آنکه دیده شود در قایق دختر کوچک‌تر نشست.

وقتی شاهزاده شروع کرد به پارو زدن گفت:

– نمی‌دانم چرا قایق این بار سنگین تر از همیشه است! من برای اینکه به بقیه برسم باید بیشتر زور بزنم.

دختر جواب داد:

– قایق سنگین تر نشده؛ شدت گرمای هواست که پارو زدن را سخت تر می‌کند.

آن سوی دریاچه قصری مجلل و آن چنان روشن بود که از اتاق‌هایش نور می‌بارید. صدای موسیقی روح نوازی نیز از دور به گوش می‌رسید. قایق‌ها به قصر نزدیک و نزدیک‌تر شدند و وقتی به ساحل رسیدند شاهزاده‌ها به شاهزاده خانم‌ها کمک کردند تا پیاده شوند. آنگاه همگی به طرف سالن رقص پادشاه به راه افتادند و طولی نکشید که با روحیه ای شاد و پرنشاط شروع کردند به رقصیدن.

سرباز هم بی‌آنکه دیده شود در میان آن‌ها می‌رقصید و گاهی لیوان نوشیدنی آنان را که روی میز بود برمی‌داشت و از آن می‌نوشید.

آن‌ها تا ساعت سه صبح رقصیدند. چنان رقصیدند که کفش‌هایشان انگار کهنه شده باشد، کاملاً ساییده شد. شاهزاده‌ها، دختران پادشاه را تا آن سوی ساحل مشایعت کردند. هنگام بازگشت، سرباز در قایق دختر بزرگ‌تر نشست.

وقتی شاهزادگان و شاهزاده خانم‌ها به ساحل رسیدند باهم خداحافظی کردند و وعده دادند که شب بعد یکدیگر را ببینند. همین‌که همگی به پلکان نزدیک شدند سرباز پیشاپیش آن‌ها و با عجله از پله‌ها بالا رفت، به اتاق خود برگشت و روی تختخواب دراز کشید. وقتی دختران پادشاه خسته و خواب آلود، ولی آرام و آهسته، به تختخواب‌های خود بر می‌گشتند صدای خروپف سرباز را شنیدند و به یکدیگر گفتند:

– از بابت او خیالمان راحت است.

صبح شد اما سرباز از آنچه دیده بود کلمه ای بر زبان نیاورد، چون در نظر داشت دوباره به آن جاهای شگفت‌انگیز سر بزند. او شب دوم و سوم هم، مثل شب اول، همراه آنان رفت. در آن دو شب نیز همان ماجرا تکرار شد. دختران پادشاه آن قدر رقصیدند که از ته کفش‌هایشان چیزی باقی نماند. در سومین شب سرباز لیوانی از مجلس رقص برداشت و به عنوان مدرکی دیگر همراه خود آورد.

وقتی مهلت سر آمد، سرباز باید چنان که از او انتظار می‌رفت پرده از این راز برمی‌داشت. او سه شاخه درخت و لیوان را در مقابل پادشاه گذاشت. شاهزاده خانم‌ها هم سراپا گوش و به ردیف پشت در ایستاده بودند و به گزارش سرباز گوش می‌دادند.

پادشاه پرسید: چطور هر دوازده دختر من کفش رقصشان را یک شبه کهنه می‌کنند؟

سرباز جواب داد:

– آن‌ها به قصری زیرزمینی می‌روند و با دوازده شاهزاده آن قصر می‌رقصند.

سرباز در ادامه توضیحات خود آنچه را دیده بود شرح داد و شواهدی را که به همراه آورده بود به پادشاه نشان داد.

پادشاه بعد از شنیدن گزارش او، دخترانش را فراخواند و پرسید:

– آیا آنچه سرباز می‌گوید حقیقت دارد؟

دختران پادشاه که از پشت در همه چیز را شنیده بودند نتوانستند واقعیت را کتمان کنند. آن‌ها باید نتیجه اعمالشان را می‌پذیرفتند. بعد از آن، وقتی پادشاه از سرباز پرسید که کدام یک از دختران را به همسری بر می‌گزیند، او جواب داد:

– چون چندان جوان نیستم مسن‌ترین دختر را برای ازدواج انتخاب می‌کنم.

در همان روز مراسم عروسی را برگزار کردند و پادشاه قول داد که بعد از مرگش، سرباز جای او را بگیرد.

قرار شد بقیه دخترها هم مدتی، به تعداد شب‌هایی که برای رقص با شاهزاده‌ها به آن قصر جادویی رفته بودند طلسم شوند.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *