افسانهی کفشدوزک و مگس
قصهها و داستانهای برادران گریم
روزی روزگاری، کفشدوزک و مگسی باهم زندگی میکردند. آنها نوشیدنیها و سرکههایشان را در پوست تخم مرغ نگه میداشتند. یکی از روزها کفشدوزک توی پوست تخم مرغ افتاد و سوخت. مگس چنان شیون و زاری راه انداخت که در کوچک اتاق به صدا درآمد و پرسید:
– مگر چه خبر شده که این همه شیون و زاری راه انداخته ای؟
مگس جواب داد:
– کفشدوزک سوخته.
آنگاه در به جیرجیر افتاد. جارویی که در آن گوشه بود پرسید:
– در، چرا جیرجیر میکنی؟
در جواب داد:
– چرا جیرجیر نکنم؟ کفشدوزک سوخته و مگس شیون میکند.
آنگاه جارو هم با تمام نیرو شروع کرد به جارو کردن. جوی کوچکی از آنجا میگذشت پرسید:
– چرا با این شدت جارو میکنی؟
جارو جواب داد:
– چرا جارو نکنم؟ کفشدوزک سوخته، مگس شیون میکند و در جیرجیر میکند.
جوی گفت:
– حالا که این طور است، من هم با شدت تمام جاری میشوم.
جوی با شدت به راهش ادامه داد.
کپه آتش پرسید:
– چه خبر شده که با این شدت حرکت میکنی؟
جوی جواب داد:
– چرا با شدت جریان نداشته باشم در حالی که کفشدوزک سوخته، مگس شیون میکند، در جیرجیر میکند
و جارو جارو میکند.
آنگاه کپه آتش گفت:
– پس من هم به سوختن ادامه میدهم.
بعد با شعله ای سوزان به سوختن ادامه داد.
درختچه ای که نزدیک کپه آتش بود پرسید:
– چرا به این شدت میسوزی؟
آتش جواب داد:
– چرا نسوزم؟ کفشدوزک سوخته، مگس شیون میکند، در جیرجیر میکند، جارو جارو میکند و جوی جریان دارد.
آنگاه درختچه گفت:
– من هم خود را میتکانم.
بعد شروع کرد با چنان شدتی خود را تکاند که برگهایش ریخت. دخترکی که کوزه ای در دست داشت و به طرف چشمه میرفت، گذرش به آنجا افتاد. از درخت پرسید:
– چرا خود را میتکانی؟
درخت جواب داد:
– چرا نتکانم؟ کفشدوزک سوخته، مگس شیون میکند، در جیرجیر میکند، جارو جارو میکند، جوی جریان دارد و آتش شعله ور است.
دخترک هم گفت حالا که این طور است، من کوزهام را میشکنم. کوزهاش را به زمین کوبید. وقتی آب کوزه روی زمین ریخت، چشمه از دخترک پرسید:
– چرا کوزه را شکستی؟
دخترک جواب داد:
– چرا نشکنم؟ کفشدوزک سوخته، مگس شیون میکند، در جیرجیر میکند، جارو جارو میکند، جوی جریان دارد، آتش شعله ور است و درختچه تکان میخورد.
چشمه در جواب گفت:. حالا که این طور است، من هم طغیان میکنم.
آب چشمه چنان بهشدت جریان یافت که دخترک، درختچه، کپه آتش، جوی، جارو، مگس و کفشدوزک، همگی در آب غرق شدند.