افسانه-پیرمردی-که-دوباره-جوان-شد

افسانه‌ی پیرمردی که دوباره جوان شد / قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

افسانه‌ی پیرمردی که دوباره جوان شد

قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

جداکننده-متن

حضرت مسیح، در آن زمانی که هنوز زنده بود، شبی با پترس مقدس به خانه یک آهنگر رفت. دست بر قضا پیرمردی فقیر و فرتوت ازآنجا می‌گذشت. او در خانه آهنگر را کوبید و تقاضای صدقه کرد. دل پترس مقدس برای پیرمرد فقیر سوخت و گفت:

– با حضرت مسیح، اگر موافقید او را شفا ببخشید تا بتواند خودش روزی‌اش را پیدا کند.

مسیح با مهربانی گفت:

– آهنگر، کوره آهنگری‌ات را در اختیار من بگذار و آن را پر از زغال کن تا جوانی این پیرمرد علیل را به او بازگردانم.

آهنگر همه‌چیز را آماده کرد و پترس مقدس در آتش کوره دمید. وقتی خوب افروخته شد، مسیح مرد فقیر و ریز نقش را در میان شراره‌های آتش قرار داد. صورت پیرمرد مانند گل بوته‌ای سرخ رنگ درخشید و او با صدایی بلند شکرگزاری کرد. سپس مسیح پیرمرد را در حوضچه آب سرد قرار داد و آب سراسر تن مرد را خیس و خنک کرد. پس‌ازاینکه گرمای تن مرد از بین رفت، مسیح او را دعا کرد و مرد، سالم و سرحال، مانند جوانی بیست ساله از حوضچه بیرون آمد. آهنگر به همه ماجرا با دقت نگاه می‌کرد. دست‌آخر هم آنان را به شام دعوت کرد. آهنگر مادرزنی پیر و فرتوت داشت. پیرزن نزد مرد تازه جوان شده رفت و با اشتیاق و کنجکاوی پرسید که آیا شعله‌های آتش به او صدمه‌ای هم زده است. آن مرد جواب داد:

– نه‌تنها صدمه‌ای ندیدم بلکه در آن آرامشی کم‌نظیر احساس کردم؛ انگار در میان ژاله‌های خنک صبحگاهی نشسته بودم.

حرف‌های مرد تازه جوان شده تمام روز ذهن پیرزن را به خود مشغول کرد. روز بعد صبح زود مسیح به راه خود ادامه داد و موقع خداحافظی از صمیم قلب از آهنگر سپاسگزاری کرد.

آهنگر که همه ماجرا را جلو چشم‌های خود دیده بود فکر کرد می‌تواند مادرزن پیرش را هم به همان طریق جوان کند. نزد پیرزن رفت و پرسید آیا دلش می‌خواهد مثل یک دختر هجده ساله جوان شود. پیرزن جواب داد:

– از خدا می‌خواهم، چون خودم دیدم که آن پیرمرد فرتوت چگونه در فاصله ای کوتاه جوان شد.

آهنگر دست به کار شد و وقتی آتش کوره خوب داغ شد، پیرزن را در میان شعله‌های آتش انداخت. پیرزن که در میان شعله‌های آتش می‌سوخت، جیغ و فریاد وحشتناکی به راه انداخته بود. آهنگر داد زد:

– حرکت نکن، چرا ایر در سروصدا راه انداخته ای و ورجه‌وورجه می‌کنی؟

بعد همان‌طور که این حرف‌ها را می‌زد، در کوره می‌دمید. آتش شعله‌ورتر شد و تمام لباس‌های پیرزن را سوزاند. پیرزن مدام جیغ می‌زد و فریاد می‌کشید تا بالاخره آهنگر فکر کرد: «نکند اشتباه می‌کنم؟» بنابراین پیرزن را از کوره بیرون کشید و در حوضچه آب سرد انداخت اما پیرزن همچنان فریاد می‌کشید. صدای او به گوش همسر آهنگر و عروسش که در طبقه بالا بودند رسید. آن‌ها سراسیمه از پله‌ها پایین دویدند و دیدند که پیرزن در میان حوضچه آب سرد چمباتمه زده و با صورتی چروکیده و حالی نزار، با تمام وجود فریادهایی دل‌خراش می‌کشد. آن دو زن که هر دو حامله بودند از شدت ترس همان شب بچه‌هایشان را به دنیا آوردند. بچه‌های آن دو که شبیه میمون بودند، به جنگل گریختند و نسل میمون از آن دو برخاست.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *