افسانهی پیرزن گدا
قصهها و داستانهای برادران گریم
روزی روزگاری، پیرزنی بود که گدایی میکرد. او درست مثل پیرزنهای گدای دیگری بود که تاکنون دیدهاید. هر وقت کسی صدقهای به او میداد میگفت:
– خدا عوضت بدهد.
روزی به در خانهای رسید. در داخل خانه جوانی دوستداشتنی خود را کنار آتش گرم میکرد. جوان وقتی دید پیرزن از سرما میلرزد، به او گفت:
– بیا تو و خودت را گرم کن.
پیرزن وارد خانه شد و خیلی نزدیک آتش رفت. آنقدر به آتش نزدیک شد که تریشههای پیراهن ژندهاش آتش گرفت. جوان همچنان ایستاده بود و نگاه میکرد. بهتر نبود جوان آتش را خاموش کند؟ واقعاً بهتر نبود آتش را خاموش کند؟ حتی اگر آبی آن دوروبر نبود، باید سیل اشک به راه میانداخت و با دو جوی زلال اشکهایش آتش را خاموش میکرد.