افسانه-پیرزن-گدا

افسانه‌ی پیرزن گدا / قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

افسانه‌ی پیرزن گدا

قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

جداکننده-متن

روزی روزگاری، پیرزنی بود که گدایی می‌کرد. او درست مثل پیرزن‌های گدای دیگری بود که تاکنون دیده‌اید. هر وقت کسی صدقه‌ای به او می‌داد می‌گفت:

– خدا عوضت بدهد.

روزی به در خانه‌ای رسید. در داخل خانه جوانی دوست‌داشتنی خود را کنار آتش گرم می‌کرد. جوان ‌وقتی دید پیرزن از سرما می‌لرزد، به او گفت:

– بیا تو و خودت را گرم کن.

پیرزن وارد خانه شد و خیلی نزدیک آتش رفت. آن‌قدر به آتش نزدیک شد که تریشه‌های پیراهن ژنده‌اش آتش گرفت. جوان همچنان ایستاده بود و نگاه می‌کرد. بهتر نبود جوان آتش را خاموش کند؟ واقعاً بهتر نبود آتش را خاموش کند؟ حتی اگر آبی آن دوروبر نبود، باید سیل اشک به راه می‌انداخت و با دو جوی زلال اشک‌هایش آتش را خاموش می‌کرد.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *