افسانه-پدرخوانده-ای-به-نام-مرگ

افسانه‌ی پدرخوانده ای به نام مرگ / قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

افسانه‌ی پدرخوانده ای به نام مرگ

قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

جداکننده-متن

مرد فقیری بود که دوازده فرزند داشت و به همین دلیل مجبور بود شبانه‌روز کار کند. وقتی سیزدهمین فرزندش به دنیا آمد خیلی ناراحت شد، دوید و رفت کنار جاده نشست تا از اولین رهگذر تقاضا کند بیاید و پدرخوانده فرزندش بشود.

همان‌طور که نشسته بود دید یک نفر با پاهایی لاغر، شلنگ‌تخته می‌اندازد و نزدیک می‌شود. وقتی غریبه به او رسید، مرد فقیر درخواستش را گفت:

– بیا و بچه‌ام را به فرزندخواندگی قبول کن.

بعد پرسید:

– اسم شما چیست؟

مرد جواب داد:

– اسم من مرگ است، کسی که همه را بالاخره هم‌سطح می‌کند.

مرد فقیر گفت:

– چه خوب، شما بین دارا و ندار فرق نمی‌گذارید؛ پس شما بچه‌ام را به فرزندخواندگی قبول می‌کنید.

مرگ جواب داد:

– خیالت راحت باشد، من فرزندت را ثروتمند و مشهور می‌کنم. کسی که با من دوست باشد، نیازمند نمی‌شود.

مرد فقیر به او گفت که یکشنبه آینده روز غسل‌تعمید و نام‌گذاری بچه است. مرگ هم به‌موقع آمد و با رفتاری شایسته در مراسم شرکت کرد.

وقتی بچه به سن بلوغ رسیده پدرخوانده آمد، او را به جنگل برد و گیاهی به او نشان داد. بعد گفت:

– تو از موهبتی برخوردار می‌شوی که خاص مسیحیت است. من تو را  پزشکی پرآوازه می‌کنم. هر بار که برای معالجه بیماری تو را فرابخوانند، من هم در آنجا حاضر می‌شوم. اگر بالای سر مریض ایستادم، می‌توانی با اطمینان کمی از همان گیاهی را که نشانت داده‌ام به مریض بخورانی و او را مداوا کنی. با خوردن آن مریض بی‌درنگ بهبود می‌یابد. ولی اگر زیر پای مریض ایستادم او طعمه مرگ است و تو باید بگویی که حتی اگر بهترین پزشک‌ها را هم بیاورند، بازهم فایده‌ای ندارد. در آن صورت مبادا از این گیاه استفاده کنی! مراقب باش که پشت پا به بخت خود نزنی!

در مدتی بسیار کوتاه جوان پزشکی شد که شهرتی عالم‌گیر داشت. همه درباره‌اش می‌گفتند:

– فقط کافی است یک مریض را ببیند؛ فوراً می‌گوید که او شفا پیدا  می‌کند یا می‌میرد.

از چهارگوشه دنیا مریض‌ها نزد او می‌آمدند و پول فراوانی به او می‌دادند. جوان در مدتی کوتاه به ثروتی هنگفت دست یافت. ازقضا، روزی پادشاه مریض شد و او را نزد پی بردند تا بگوید امیدی به درمانش هست یا نه. وقتی کنار بستر پادشاه رفت دید که مرگ زیر پای او ایستاده است. پزشی ما با خود فکر کرد: «اگر سر مرگ کلاه بگذارم حتماً دلگیر می‌شود، ولی شاید به خاطر اینکه فرزندخوانده‌اش هستم چشم‌پوشی کند. هرچه بادا باد!»

با این فکر، تختخواب بیمار را سروته کرد و مرگ بالای سر او قرار گرفت. بعد کمی از آن گیاه را به پادشاه خوراند؛ پادشاه از مرگ نجات یافت و بلافاصله از جایش بلند شد.

طولی نکشید که مرگ با چهره‌ای خشمگین نزد پزشک آمد، بازوی او را فشار داد و گفت:

– تو به‌فرمان من گوش ندادی. چون فرزندخوانده من هستی این بار تو را می‌بخشم. ولی اگر تکرار شود، نابودی‌ات حتمی است.

چندی نگذشت که دختر پادشاه به بیماری سختی دچار شد. چون تنها دختر شاه بود، شب و روز پادشاه گریه و زاری شده بود آن‌قدر که کم مانده بود کور شود. چون تنها دخترش برایش خیلی عزیز بود، پادشاه اعلام کرد هر کس دخترش را نجات بدهد می‌تواند او را به همسری برگزیند و بعدها نیز صاحب تاج‌وتخت شود. وقتی پزشی ما وارد اتاق شاهزاده خانم بیمار شد دید مرگ پایین تخت او ایستاده است، ولی زیبایی شاهزاده و ثروت و موقعیتی که پس از درمان او نصیب پزشک می‌شد، او را وسوسه کرد. پزشک چهره خشمگین و مشت‌های گره کرد؛ مرگ را که پایین پای مریض ایستاده بود ندیده گرفت؛ سر مریض را بلند کرد، زیر پای مرگ گذاشت و بعد اندکی از آن گیاه شگفت‌انگیز را به او خوراند. بی‌درنگ چانه مریض به حرکت درآمد، رنگ و رویش خوب شد و خونش به جریان افتاد.

مرگ که می‌دید برای دومین بار قدرت او نادیده گرفته شده با شتاب نزد پزشک رفت و گفت:

– حالا نوبت توست!

با دست‌های یخ‌زده‌اش چند ضربه به پزشک زد، مقاومت او را در هم شکست و پزشک مجبور شد به همراه مرگ به مخفیگاه زیرزمینی‌اش برود. پزشک در آنجا هزاران هزار چراغ روشن دید؛ برخی بزرگ، بعضی کوچک و برخی دیگر کوچک‌تر. در هرلحظه چندتایی از آن‌ها خاموش می‌شد.

مرگ گفت:

– خوب نگاه کن! این‌ها چراغ عمر آدم‌هاست. چراغ‌های بزرگ مال کودکان است. ردیف بعدی به نوجوان‌ها و جوانان تعلق دارد و چراغ‌های کوچک و کم سو از آن کهن‌سالان است. البته برخی از کودکان و جوانان هم چراغ‌هایی بسیار کوچک دارند.

پزشک خواهش کرد که چراغ عمرش را به او نشان دهد. مرگ، چراغی را که در حال خاموش شدن بود به او نشان داد و گفت:

– این چراغ عمر توست.

پزشک وحشت‌زده فریاد زد:

– آه پدرخوانده عزیز، کاری برایم بکن. چراغ تازه‌ای برای من روشن کن. تو مرا دوست داشتی، بگذار من از زندگی‌ام لذت ببرم. بگذار با شاهزاده خانم ازدواج کنم، بگذار صاحب تاج‌وتخت شوم.

مرگ جواب داد:

– از دست من کاری ساخته نیست. پیش از اینکه چراغ تازه‌ای روشن شود باید یک چراغ خاموش شود.

پزشک با التماس گفت:

– چراغ کهنه را که دارد خاموش می‌شود، روی چراغی تازه بگذار تا شعله‌اش تقویت شود

مرگ طوری که انگار می‌خواست به میل پزشک عمل کند، چراغ بزرگ و تازه‌ای آماده کرد ولی برای آنکه انتقام خود را بگیرد آن‌قدر این دست و آن دست کرد که شعله ضعیف چراغ پزشک خاموش شد.

با خاموش شدن چراغ عمر پزشک، او روی زمین افتاد و در کام مرگ فرورفت.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *