افسانهی پادشاه ریش زِبر
قصهها و داستانهای برادران گریم
یکی بود یکی نبود، پادشاهی بود که دختری داشت بسیار زیبا، مثل ماه شب چهارده. دختر پادشاه مغرور و از خود راضی بود و هیچ کس را برای همسری قبول نداشت. هر خواستگاری که میآمد به حضور میپذیرفت، اما بعد با رفتاری توهین آمیز رد میکرد. سرانجام پدرش تصمیم گرفت یک مهمانی بزرگ و باشکوه ترتیب دهد و از دور و نزدیک همه افراد بزرگ و سرشناس را دعوت کند. در طول مهمانی همه افراد با ذکر مقام و موقعیتشان به شاهزاده خانم معرفی شدند؛ اول پادشاهان کشورهای همسایه، بعد اشراف زادگان، بعد شاهزادگان و دست آخر بزرگان و نجیب زادگان.
وقتی به شاهزاده خانم گفتند که یکی از آنها را به عنوان همسر انتخاب کند، برای هر کدام عیبی تراشید؛ درباره یکی گفت زیادی چاق است، دیگری خیلی لاغر است، سومی قدکوتاه است، چهارمی مثل مرده رنگ پریده است و به همین ترتیب … خواستگاران که احساس میکردند به آنان توهین شده از مهمانی بیرون میرفتند. فقط یکی از آنها که از همه مهمتر بود، یعنی فرزند پادشاه کشور همسایه، مانده بود. پسر پادشاه خوش قیافه بود، فقط چانهاش کمی کج بود و ریشی زبر و نامرتب داشت.
شاهزاده خانم وقتی دید همه خواستگارها رفتهاند و او هنوز مانده گفت:
– آه، چانهاش به منقار پرندهها شباهت دارد. من اسمش را میگذارم پادشاه ریش زبر.
بعد با صدایی بلند از ته دل خندید.
شاهزاده جوان برای اینکه عصبانیت خود را نشان ندهد، بی آنکه کلمه ای بر زبان آورد راهش را گرفت و رفت. نامی که شاهزاده خانم روی او گذاشت زبانزد مردم شد و از آن روز به بعد همه او را پادشاه ریش زبر نامیدند.
وقتی مهمانی به پایان رسید پادشاه متوجه شد که دخترش همه علاقه مندان خود را تحقیر و طرد کرده و به مهمانان توهین کرده است. او از این بابت سخت عصبانی شد و قسم خورد دخترش را به اولین رهگذر فقیری بدهد که وارد قصر میشود.
یکی دو روز بعد، از بیرون پنجره نوایی به گوش شاهزاده خانم رسید. این صدا به گوش پادشاه هم رسیده بود. او دستور داد بروند و نوازنده را به داخل قصر بیاورند.
خدمتکاران پادشاه رفتند و نوازنده دوره گردی را که به امید صدقه جلو قصر نوازندگی میکرد آوردند.
نوازنده لباسی پاره و کثیف به تن داشت، ولی پادشاه به او امر کرد در همان وضعیت بخواند و بنوازد. وقتی نوازندگی مرد تمام شد پادشاه امر کرد کمی پول به او بدهند. پادشاه گفت:
– به شما پاداش داده خواهد شد. هنرنمایی شما آن چنان مرا خوشحال و خشنود کرده که میخواهم دخترم را به شما بدهم تا همسرتان شود.
شاهزاده خانم از شنیدن این حرف وحشت کرد و خواست از اتاق بگریزد ولی پادشاه مانع رفتن او شد و گفت:
– نه، حق نداری فرار کنی. من قسم خوردهام که تو را به اولین رهگذری بدهم که وارد قصر میشود، و روی تصمیم خودم پافشاری میکنم.
شاهزاده خانم هرچه کرد بی نتیجه ماند و آنها دنبال کشیش فرستادند. او که در بد مخمصهای گرفتار شده بود بالاخره به ازدواج با نوازنده دوره گرد تن داد.
همینکه مراسم ازدواج به پایان رسید پادشاه به دخترش گفت:
– حالا که تو زن مردی فقیر شدهای میبینی که با بقیه اعضای این قصر همخوانی نداری، بنابراین باید با شوهرت زود قصر را ترک کنی.
بعد از صحبت پادشاه، نوازنده دست دختر را گرفت و از قصر بیرون آمد. آنها مسافتی طولانی را پای پیاده طی کردند تا به حاشیه جنگلی بزرگ رسیدند که به شاه ریش زبر تعلق داشت و شاهزاده خانم هم این مسئله را میدانست. شاهزاده خانم با چشمانی گریان گفت:
– وای بر من، این جنگل به شاهزاده ای تعلق دارد که من او را دست انداختم و به او توهین کردم. من آدمی ضعیف و بیچاره هستم. چه خوب میشد اگر با او ازدواج میکردم!
آنها کم کم وارد چمنزاری شدند که به همان پادشاه تعلق داشت و غصه و ناراحتی شاهزاده خانم بیشتر شد. وقتی وارد شهر بزرگی شدند که قصر پادشاه در آن بود گریه و زاری شاهزاده خانم همسرش را آزرده کرد. مرد گفت:
– برای من خوشایند نیست که مدام بشنوم آرزو میکنی همسر مرد دیگری میشدی. آیا من همسر خوبی نیستم؟
زن جوابی نداد و آن دو به راهشان ادامه دادند. زن کاملاً خسته و بی رمق شده بود که مقابل خانه محقری توقف کردند. زن پرسید:
– چرا به اینجا آمدهایم؟ این خانه مخروبه مال کیست؟
مرد جواب داد:
– اینجا خانه من است؛ جایی که باید باهم در آن زندگی کنیم.
بعد دست زنش را گرفت تا وارد خانه شوند. در ورودی آن قدر کوتاه بود که باید سرشان را خم میکردند.
دختر پادشاه پرسید:
– خوب، خدمتکارها کجا هستند؟
شوهر جواب داد:
– خدمتکار یعنی چه؟ تو باید همه کارهای شخصی و کارهای خانه را خودت انجام بدهی. باید اجاق روشن کنی، آب بیاوری و برای شام و نهار آشپزی کنی. وقتی من به خانه میآیم خسته تر از آن هستم که بتوانم به تو کمک کنم.
شاهزاده خانم چوب غرور و خود پسندی خود را میخورد. همسر او خواننده خوبی بود ولی با آن لباس پاره و صورت کج و معوج، مثل آدمی که دندان درد داشته باشد، هیچ جذابیتی نداشت. زن دلش نمیخواست برای همسرش کاری انجام دهد. به علاوه، او اصلاً بلد نبود آشپزی کند یا اجاق روشن کند. با این همه باید صبح زود بیدار میشد و این کارها را انجام میداد.
شاهزاده خانم خیلی خسته و غمگین بود، برای همین غذای کمی خورد و بعد روی یک تختخواب زهوار در رفته دراز کشید. صبح زود شوهرش او را بیدار کرد تا خانه را تمیز و صبحانه را آماده کند. زن سعی کرد کارش را درست انجام دهد تا شوهر را راضی نگه دارد، چون نوازنده در تمام آن مدت با صبر و مهربانی با او رفتار میکرد.
آنها چند روزی را به این ترتیب در کنار هم در آن خانه گذراندند، اما بالاخره آذوقهشان تمام شد. شوهر گفت:
– عزیزم، ما نمیتوانیم همین طوری بنشینیم و کار نکنیم. تو باید با شاخههای بید سبد درست کنی. کار سختی نیست؛ یادت میدهم. من هم دنبال کاسبی میروم.
شوهر رفت، تعدادی شاخه بید چید و آورد. طولی نکشید که شاهزاده خانم بافتن سبد را آموخت، ولی شاخهها سفت بود و دستهای نرم و لطیف او را زخمی میکرد.
شوهر گفت:
– این کار مناسب نیست؛ تو باید نخ ریسی یاد بگیری. شاید این کار را بهتر انجام بدهی.
دختر پادشاه نخ ریسی را هم یاد گرفت. ولی این کار هم فایده نداشت؛ نخهای نازک به انگشتهای سفید و ظریف او صدمه میزد و آنها را خون آلود میکرد. شوهر که ناامید و دلسرد شده بود گفت:
– هیچ کاری از دستت بر نمیآید. نمیدانم با زنی این چنین بی دست و پا چه کار بکنم. شاید کار خرید و فروش برایت بهتر باشد. اگر یک سبد از جنسهای گوناگون بخرم تو میتوانی در بازار کنار سبد بنشینی و آنها را بفروشی
دختر با خودش فکر کرد: «اگر آدمهایی از سرزمین پدریام مرا در بازار در حال فروش ببینند، چقدر تحقیرم خواهند کرد.»
ولی دیگر چاره ای نداشت؛ مجبور بود، وگرنه از گرسنگی تلف میشد. روز اول همه چیز به خیر گذشت. مردم با اشتیاق از زن جوان و زیبا چیزهایی خریدند. در واقع همه جنسها، حتی خود سبد را هم خریدند و زن با پول فراوان به خانه برگشت. مدتی به این شکل زندگی کردند. هر بار که ظرف و ظروف فروخته میشد، شوهر سبد تازه ای پر از ظرف میخرید. زن هم آن را به بازار میبرد، در گوشه ای می نشست، بساطش را پهن میکرد و جنسهایش را می فروخت
یکی از روزها مردی سوار بر اسب، بی آنکه متوجه بساط زن باشد، از وسط ظرفهای او رد شد و تمام آنها را شکست. زن شروع کرد به گریه و زاری. او نمیدانست چگونه این مصیبت را تحمل کند و همان طور که گریه میکرد فریاد میزد:
– این چه بلایی بود که بر من نازل شد؟ شوهرم چه میگوید؟
او دوان دوان به خانه رفت و ماجرای بدبیاریاش را شرح داد.
شوهر گفت:
– چرا گوشه ای را که این قدر ناامن است انتخاب کرده بودی؟ حالا این قدر گریه نکن. تازه میفهمم که حتی از پس کار به این سادگی هم برنمی آیی. من امروز در قصر پادشاه بودم. آنها گفتند به یک آشپز زن نیاز دارند. من هم قول دادم که تو را به آنجا ببرم، حتماً تو را خواهند پذیرفت. حالا غذایت را بخور و این قدر گریه نکن.
بدین ترتیب دختر مغرور پادشاه کارگر اشپزخانه پادشاه ریش زبر شد. کارش بسیار پرزحمت بود؛ او هم باید به آشپزها کمک میکرد و هم ظرفهای کثیف و نعلبکی و کتریها را میشست.
غذاهای مانده در بشقابها را برای او میآوردند تا به خانه ببرد و او اغلب از کار زیاد بسیار خسته بود. تمام خبرهای قصر به گوش دختر میرسید، یک روز هم شنید که قرار است به مناسبت عروسی پسر پادشاه مهمانی بزرگ و باشکوهی برگزار شود.
زن بیچاره به خاطر آورد که روزی میتوانست همسر همین پسر پادشاه شود، ولی با غروری بیجا به بخت خودش لگد زده بود و حالا غمگین و پشیمان بود. او نتوانست جلو خود را بگیرد و پنهانی پشت در سالن بزرگ رفت تا مهمانی را ببیند.
سالن نورباران بود. به نظر میرسید هر مهمانی که وارد میشود زیباتر و خوش لباس تر از مهمان قبلی است. شکوه و عظمتی که در سالن دیده میشد زن را به یاد سرنوشت غم انگیزش میانداخت. او از اینکه خود پسندی و غرورش این همه مصیبت و فقر برایش به بار آورده دل آزرده بود.
از غذاهای گرانقیمتی که تهیه دیده بودند بوی مطبوعی در فضا پیچیده بود. خدمتکارانی که سرگرم پذیرایی بودند چند تکه از غذاهای مانده را به سوی او پرت کردند و او هم آنها را برداشت و در زنبیل خود گذاشت تا به خانهاش ببرد.
بعد از شام مهمانان به سالن رقص رفتند. دختر پادشاه با دیدگانی مشتاق به زنانی که لباسهایی فاخر پوشیده بودند و نجیب زادگانی که از کنار او عبور میکردند نگاه میکرد. او ناگهان دید که شاهزاده ای خوش سیما به طرفش میآید. شاهزاده لباسی از جنس مخمل به تن داشت که با نقره تزئین شده بود و سردوشیهایی از طلا بر شانههایش دیده میشد. شاهزاده خانم زیبا پشت در ایستاده بود. او به علت غرور و خودپسندی موقعیت خودش را از دست داده بود اما شاهزاده بلافاصله او را شناخت. هرچند زن، سر و وضع مناسبی نداشت و لباسی فقیرانه پوشیده بود، شاهزاده جلو امد، دست او را در دست گرفت، به طرف تالار هدایتش کرد و به او گفت که باید باهم برقصند. شاهزاده خانم سعی میکرد خود را از دست شاهزاده رها کند. او نزدیک بود از ترس قالب تهی کند، چون میدانست آن مرد همان شاهزاده ریش زبر است که زمانی عاشق و خواستگار او بود و او تحقیرش کرده بود. هرچه تقلا میکرد نمیتوانست خود را رها کند، بی فایده بود. شاهزاده دستش را محکم گرفته بود.
در این گیر و دار شالی که زن سبد را با آن به دور کمرش میبست پاره شد و تکههای غذا روی کف تالار پخش شد. مهمانان به نحوی تمسخرآمیز خندیدند. خجالت و ناراحتی شاهزاده خانم دوچندان شده بود، دلش میخواست زمین دهان باز کند و او را فرسنگها در خود فرو ببرد تا از انظار پنهان شود. آنگاه دوان دوان خود را به در خروجی تالار رساند تا از مهلکه فرار کند. او در تاریکی روی پلهها به مردی برخورد که صدایش مثل صدای شوهرش بود.
مرد، دست شاهزاده خانم را محکم گرفت و به قصر برگرداند. وقتی آنها تاریکی روی پلهها را پشت سر گذاشتند و به جایی روشن رسیدند، شاهزاده خانم با تعجب فراوان دید که آن مرد همان پادشاه ریش زبر است.
شاهزاده ریش زبر با لحنی نجیبانه گفت:
– نترس، من همان نوازنده دوره گرد هستم که با تو در جنگل و در خانه ای مخروبه زندگی میکند. من آن قدر تو را دوست داشتم که علیرغم سوگند پدرت میخواستم به تو دست یابم و برای همین به لباس مبدل در آمدم. آن سواری که بساط تو را در گوشه بازار به هم ریخت من بودم من همه این کارها را کردم تا واقعأ بدانم آیا به شاهزاده ای که روزی او را مسخره و طرد کرده بودی، علاقه داری یا نه. امیدوار بودم با این مشکلات و رنجهایی که تحمل میکنی، سرانجام دست از غرور و خودخواهیهایت برداری و متواضع شوی. در واقع این کارها جزای تمسخر و طرد من بود.
دختر به گریه افتاد و گفت:
– میدانم که اشتباه کردهام؛ من لایق همسری تو نیستم.
ولی شاهزاده گفت:
– راحت باش، حالا همه چیز گذشته؛ تو همسر من هستی و ما قصد داریم جشن باشکوهی برگزار کنیم.
آنگاه شاهزاده او را به اتاقی زیبا برد و ندیمهها لباسی فاخر به تنش کردند. بعد شاهزاده برگشت تا او را به تالار بزرگ ببرد. پدر شاهزاده و همه مهمانان با شادی او را پذیرا شدند و برای آنها آرزوی خوشبختی کردند. با این جشن همه گرفتاریهای دختر به پایان رسید. خواننده عزیز، کاش من و تو هم آنجا بودیم.