افسانهی پاداش کُنت جوان
قصهها و داستانهای برادران گریم
یکی بود یکی نبود، پیرزنی بود که با گله غاز خود، تنها در کلبه ای محقر در میان کوهها زندگی میکرد. دور تا دور آن کلبه را جنگلی وسیع فراگرفته بود. هرروز صبح پیرزن با چوب زیر بغل، لنگان لنگان راه میافتاد و میرفت تا برای غازهای خود علف جمع کند. او با وجود کهنسالی زن فعالی بود و غیر از علف، میوههای جنگلی را هم تا آنجا که دستش میرسید میچید، بعد همه را کول میکرد و به خانه برمیگشت.
اگر کسی او را در آن حالت میدید تصور میکرد که هرلحظه ممکن است سنگینی بار او را به زمین بیندازد، ولی پیرزن همیشه بارش را سالم به خانهاش میرساند. سر راه اگر کسی را میدید با لحنی دوستانه سلام و علیک میکرد و میگفت:
– سلام کشاورز، امروز چه روز زیبایی است! شاید تعجب کنی که چطور این همه بار را میبرم، ولی تا زمانی که زندهایم باید بارمان را خودمان حمل کنیم.
ولی مردم از او دوری میکردند و وقتی او را از دور میدیدند راهشان را کج میکردند تا با او روبهرو نشوند. پدرانی که با فرزندان خود از کنار او رد میشدند به بچههایشان میگفتند:
– از این پیرزن دوری کنید! او حقه باز و جادوگر است.
صبح یکی از روزها جوان خوش قیافه ای از جنگل عبور میکرد. آن روز آفتاب میدرخشید و پرندگان روی شاخههای درخت نغمه خوانی میکردند. نسیمی خنک شاخهها را نوازش میکرد و به نظر میآمد همه شادند. مرد جوان تا مدتی با کسی مواجه نشد، تا اینکه چشمش به پیرزن افتاد که دولا دولا راه میرفت و با داس علفها را میچید. او کپه ای از علف روی هم انباشته بود و علاوه بر آن، دو کیسه سیب و گلابی جنگلی هم چیده و در زنبیل ریخته بود.
جوان به او گفت:
– آه مادر جان! چطور میخواهی این همه بار را با خود به خانه ببری؟
پیرزن جواب داد:
– باید اینها را با خودم ببرم. این بچههای آدمهای ثروتمند هستند که به کار و زحمت نیازی ندارند. ما روستاییها فرق میکنیم.
در عین حال پیرزن آخر صحبت خود گفت:
– حاضری کمکم کنی؟ تو جوان و نیرومند هستی و مثل من پشتت خمیده نیست. برای تو این بار سبک است.
مرد جوان که خیلی دلش برای پیرزن سوخته بود گفت:
– پدر من روستایی نیست، بلکه یک کُنت ثروتمند است. برای اینکه به تو ثابت شود روستاییها تنها کسانی نیستند که میتوانند بارشان را حمل کنند، حاضرم این بارها را تا خانه برایت بیاورم.
پیرزن جواب داد:
– اگر این کار را بکنی خیلی ممنون میشوم. تا خانه من فقط یک ساعت راه است. این کیسهها هم که برای تو بار سنگینی نیستند.
مرد جوان وقتی شنید باید یک ساعت راه برود به فکر فرورفت. پیرزن فوری کیسه علف و زنبیلهای میوه را میان بازوان او گذاشت و گفت:
– ببین چقدر سبک است!؟
کنت جوان که غصه دار شده بود گفت:
– نه، اصلاً سبک نیست. انگار در کیسه علف، سنگهای درشت و در زنبیل، سرب ریختهاند. از سنگینی بار نفس نمیتوانم بکشم.
جوان دلش میخواست کیسه را روی زمین بگذارد ولی پیرزن اجازه نمیداد. او با لحنی تحقیر آمیز گفت:
– مگر ممکن است جوانی با زور بازوی تو نتواند باری به این سبکی را حمل کند، درحالیکه این کار همیشگی پیرزنی مثل من است! نه به آن تعارف اول و نه به این ناز کردنها و بهانهها! چرا ایستاده ای؟ یالا راه بیفت. کس دیگری نیست که این کیسه را از پشت تو بردارد
کنت جوان به راه افتاد. تا زمانی که راه صاف و هموار بود مشکلی نداشت، ولی وقتی به سربالایی رسیدند، جوان احساس کرد نیرویش تحلیل رفته است. سنگها زیر پای او غلت میخورد، عرق از پیشانیاش سرازیر بود و گاه احساس گرما و گاهی احساس سرما بر او غلبه میکرد.
جوان گفت:
– مادر جان! من دیگر بیشتر از این نمیتوانم، جانم به لبم رسیده. میخواهم استراحت کنم.
پیرزن جواب داد:
– حالا چه وقت استراحت کردن است. بگذار بار به مقصد برسد، آنوقت استراحت کن. حالا وقت رفتن است، انشاء الله عاقبت بخیر بشوی.
کنت جوان از ناراحتی خواست کیسه را پایین بیندازد، ولی بی فایده بود چون کیسه چنان به او چسبیده بود که انگار علفها از پشت او روییده بودند. کنت هرچه زور زد نتوانست کیسه را از خود جدا کند؛ از کوره در رفت و گفت:
– عجوزه، خجالت بکش!
پیرزن چیزی نگفت، فقط خندید و با آن چوب زیر بغل دور کنت گشت و رقصید و بعد گفت:
– آقای محترم، این قدر خودت را ناراحت نکن. صورتت مثل لبو سرخ شده. با خونسردی بار را به منزل برسان؛ آنوقت شربت خوبی به تو میدهم تا تمام خستگی راه از تنت دربیاید.
از دست کنت جوان چه کاری بر میآمد؟ او باید با شکیبایی خود را تسلیم سرنوشت میکرد و دنبال پیرزن میرفت. انگار هرچه سنگینی بار، کنت را آزرده تر میکرد، پیرزن سرحالتر و قویتر میشد. ناگهان پیرزن پرید و
رفت روی کیسه بار نشست. هرچند پیرزنی نحیف و لاغر به نظر میآمد، عملاً از یک کارگر مزرعه چابکتر و قویتر و سنگین تر بود.
سنگینی بار روی دوش جوان دوچندان شده بود طوری که زانوانش میلرزید. اگر لحظهای در رفتن مکث میکرد، پیرزن با شلاق و گزنه به پاهای او تازیانه میزد. با این ناراحتیها جوان درحالیکه از خستگی نا نداشت، از تپه بالا رفت و به کلبه پیرزن رسید. همینکه غازها پیرزن را دیدند که از در وارد میشود بالهای خود را باز کردند و سروصداکنان به سمت او آمدند.
پشت سر غازها زنی میانسال ایستاده بود که چوبی در دست داشت. او که زنی زشت رو بود و هیکلی قوی و نابهنجار داشت، با دیدن پیرزن جلو آمد و گفت:
– مادر، مگر اتفاقی افتاده که این قدر دیر کردی؟
پیرزن جواب داد:
– جای دلواپسی نبود. اتفاق بدی رخ نداده است. بر عکس آنچه پیش آمده خوش یمن بوده. این کنت جوان نهتنها تمام راه بار مرا با خود آورده بلکه وقتی خسته شدم مرا هم کول کرده است. چون تمام وقت باهم بگو بخند داشتیم و به ما خوش گذشت راه هم به نظر کوتاه آمد.
دستآخر پیرزن کیسه را از دوش جوان پایین آورد و زنبیلها را از روی بازوی او برداشت و با نگاهی مهربان گفت:
– حالا برو روی آن نیمکت، نزدیک در بنشین و استراحت کن. خیلی زحمت کشیده ای، شکی نیست که خدا به تو عوض میدهد.
پیرزن رو کرد به زن غازچران و گفت:
– دخترم، برو توی خانه، درست نیست اینجا بمانی. ممکن است این جوان عاشق تو شود و ما توی دردسر بیفتیم. نباید هیزم بیار معرکه بشویم.
کنت جوان این گفتگو را که شنید نمیدانست باید بخندد یا بگرید. چطور ممکن بود آدم عاشق یک عفریته بشود؟ با خود فکر کرد: «اگر آن زن سی سال جوانتر هم بود، نمیشد عاشقش شد.»
بعد پیرزن غازها را چنان ناز و نوازش کرد که گویی بچه آدم هستند. دستآخر هم نزد دخترش، داخل خانه رفت.
جوان با احساسی از آرامش روی نیمکت بیرون خانه دراز کشید. نسیم دلکشی میوزید و شاخه درخت سیب بالای سر او را تکان میداد. پیرامون خانه را علفزاری وسیع، گلهای پامچال، آویشن وحشی و گلهای دیگر پوشانده بود. از میان علفزار جویباری با آب زلال میگذشت که پرتو درخشان آفتاب در آن افتاده بود. غازهای سفید به آرامی روی آب شنا میکردند و گهگاه سرشان را زیر آب آرام فرو میبردند.
جوان با خود گفت: «اینجا جای خوشایندی است، ولی من آن قدر خستهام که نمیتوانم چشمم را باز نگاه دارم. بهتر است کمی بخوابم. پاهایم آن قدر بی حس است که میترسم باد شبانه آنها را ببرد.»
جوان خوابید. بعد از مدتی پیرزن آمد و او را تکان داد تا از خواب بیدار شد. بعد رو کرد به جوان و گفت:
– بلند شو. درست نیست اینجا بخوابی. شکی نیست که من به تو بد کردهام، ولی تو زنده ای و من باید با پاداشی زحمتت را جبران کنم. این پاداش نه پول است و نه مِلک و زمین، بلکه چیزی ارزنده تر از آنهاست.
پیرزن صندوقچه کوچکی را در دستهای جوان گذاشت که از زمرد درست شده بود. بعد به او گفت:
– از آن خوب نگهداری کن، چون خوش یُمن است.
با شنیدن این حرف کنت ذوق زده شد و از جایش پرید. او درحالیکه احساس نشاط و قدرت میکرد از لطف پیرزن تشکر کرد و بیآنکه به دختر او توجهی بکند راه برگشت به خانهاش را در پیش گرفت. کنت تا فاصله دوری صدای غازها را میشنید، با وجود این در آن جنگل وحشی راهش را گم کرد. سه شبانه روز حیران و سرگردان بود تا اینکه در پایان سومین روز وارد شهر بزرگی شد. او را که در آن شهر ناشناس بود، نزد پادشاه و ملکه بردند. پادشاه و ملکه روی تخت سلطنت نشسته بودند. کنت در مقابل ملکه زانو زد، بعد صندوقچه زمردین خود را درآورد و کنار پای ملکه گذاشت.
ملکه از او خواهش کرد بلند شود و اجازه دهد که صندوق زمردین را تماشا کند، ولی همینکه در صندوقچه را باز کرد از حال رفت و مثل مرده ای روی زمین افتاد.
خادمان پادشاه بلافاصله کنت را دستگیر کردند تا او را زندانی کنند، اما ملکه به هوش آمد، چشم باز کرد و دستور داد او را آزاد کنند.
ملکه گفت:
– اینجا را خلوت کنید. باید با این جوان در خلوت صحبت کنم.
همه از مجلس خارج شدند و ملکه شروع کرد به گریه کردن. پس از مدتی درحالیکه با دست اشکهایش را پاک میکرد گفت:
– شاید تعجب کنی که با وجود این ثروت و جلال و شکوهی که در آن زندگی میکنم آدم غمگین و بدبختی هستم. فایده این ثروتها چیست، درحالیکه من هرروز با تشویش و دغدغه از خواب بیدار میشوم؟ گوش کن! میخواهم دلیل غم و اندوه خود را با تو در میان بگذارم. زمانی من سه دختر داشتم که زیبایی کوچکترین آنها مایه اعجاب و زبانزد همه بود. پوستش به سفیدی برف، گونههایش مثل سیب قرمز بود و موهایش چون پرتو آفتاب میدرخشید. وقتی گریه میکرد بهجای اشک از چشمانش مروارید جاری میشد. وقتی دخترها پانزده سالگی را پشت سر گذاشتند روزی پادشاه هر سه را به دربار فراخواند. وقتی دختر کوچک وارد دربار شد همه چشمها به او خیره شد. همه حاضران میگفتند حضور او در دربار به گرمی و زیبایی پرتو خورشید صبحگاهی است. پادشاه به آنها گفت: «دختران من، من نمیدانم مرگم کی فرا میرسد، ولی امروز تصمیم خود را به شما اعلام خواهم کرد که پس از مرگم چه سهمی از حکومت به شما میرسد. اما قبلاً باید بدانم شما چقدر مرا دوست دارید تا در وصیتنامه ام سهم بهتری برایتان قائل شوم. هرچند می دانم هر سه شما دوستم دارید.» آنها گفتند: «ما شما را بیش از همهچیز و همه کس دوست داریم.» پادشاه گفت: «با مثالی میزان دوستی خود را بیان کنید تا بهتر بتوانم قضاوت کنم.» دختری که از همه بزرگتر بود گفت: «من پدرم را از شیرینترین شکرها هم بیشتر دوست دارم.» دختر وسطی گفت: «من پدرم را از زیباترین لباسهایم هم بیشتر دوست دارم.» دختری که از همه کوچکتر بود ساکت ماند و چیزی نگفت. دستآخر پادشاه گفت: «تو دختر بسیار عزیزم، باید بگویی که چقدر دوستم داری؟» او جواب داد: «نمیدانم دوستیام را با چه چیزی مقایسه کنم.» پدرش مصرانه از او خواست تا جوابی بدهد. بالاخره دختر سومی گفت: «حتی بهترین و خوشمزهترین غذاها هم بدون نمک مزه ای ندارد. من پدرم را مثل نمک دوست دارم.» پادشاه از شنیدن این حرف سخت عصبانی شد و گفت: «اگر به اندازه نمک دوستم داری، باید پاداش تو هم به اندازه نمک باشد!» پادشاه قلمرو خود را میان دو دخترش تقسیم کرد و دستور داد یک کیسه نمک پشت دختر سوم بگذارند و او را همراه دو خدمتکار به جنگل بفرستند تا خدمتکارها او را در جنگل رها کنند و برگردند.
ملکه در ادامه صحبتهایش گفت:
– ما همه التماس و درخواست کردیم که جلو اجرای فرمان پادشاه را بگیریم ولی خشم او فروکش نکرد. دختر وقتی فهمید که باید قصر را ترک کند خیلی گریه و زاری کرد، و در تمام مسیر از چشمانش مروارید سرازیر بود. مدتی که گذشت پادشاه پشیمان شد و دستور داد همه جای جنگل را بگردند و او را پیدا کنند، ولی انگار دختر آب شده و به زمین فرورفته بود. پس از آن هم هرگز از او خبری نشد. گاه با خودم فکر و خیال میکنم که لابد تاکنون جانور درندهای او را بلعیده است، آنوقت از شدت اندوه از پای می افتم. گاهی هم خود را دلداری میدهم که حتماً زنده است و در پناهگاه با غاری پنهان شده است یا شاید آدم رئوفی به او رحم کرده و او را در پناه خود گرفته است. وقتی آن صندوقچه زمردین را که شما به من دادید باز کردم با دیدن مروارید داخل آن به یاد مرواریدهایی افتادم که از چشمهای دخترم جاری میشد. حالا متوجه شدید که چرا نزدیک بود قلبم از کار بیفتد؟ لطفاً به من بگویید چطور صاحب این مروارید شدهاید؟
کنت جوان بعد از شنیدن این داستان، ماجراهایی را که در جنگل اتفاق افتاده بود برای ملکه تعریف کرد و گفت پیرزنی که در جنگل دیده صندوقچه زمردین را به او داده. بعد هم گفت که به نظر میرسد این پیرزن جادوگر با جادوی خود بر تمام جنگل سلطه دارد، ولی او هرگز در مورد حضور دختر پادشاه در آن جنگل چیزی نشنیده است.
پادشاه و ملکه با شنیدن صحبتهای جوان تصمیم گرفتند بروند و پیرزن را در جنگل پیدا کنند. پادشاه و همسرش فکر کردند شاید در جایی که این مروارید پیدا شده، بتوانند سرنخی از محل زندگی دخترشان بیابند.
پیرزن در درگاه کلبهاش نشسته بود و نخ میرسید. هوا داشت تاریک میشد. هیزمی که در اجاق میسوخت کلبه را با نور ضعیفی روشن کرده بود. ناگهان سروصدایی سکوت آنجا را به هم زد. این صدا، صدای دستهای غاز بود که با سروصدای فراوان از چمنزار به کلبه بر میگشتند. دختر آنها را به لانهشان برد و بعد وارد کلبه شد. مادرش فقط سرش را تکان داد و تشکری نکرد. آنوقت دختر بیآنکه حرفی بزند، مثل یک دختر جوان، با سرعت به کار نخریسی خود ادامه داد.
مادر و دختر دو ساعت بیآنکه کلامی رد و بدل کنند کنار هم نشستند. در همین موقع ضربهای به پنجره خورد. بال مرغ حق بود که به پنجره خورده بود. پرنده سه بار آوای همیشگی خود را با صدایی بلند سر داد.
پیرزن با شنیدن صدای مرغ حق به دخترش گفت:
– دخترم، حالا وقت آن است که بروی و کار خودت را شروع کنی.
دختر فوری برخاست و بهطرف مرغزاری رفت که در درهای دور قرار داشت. آنجا به چشمه ای رسید که نزدیک آن سه درخت بلوط کهنسال روییده بود. قرص کامل ماه آنچنان تابناک بر کوه و دره میتابید که حتی سوزن هم روی کف زمین دیده میشد. اولین کار دختر این بود که ماسکش را از صورت برداشت و خم شد تا در آب خنک صورتش را بشوید. ماسک را هم در آب شست و روی علفها گذاشت تا زیر نور مهتاب خشک شود.
دختر با برداشتن ماسک آدم دیگری شده بود، آدمی که تصورش غیر ممکن بود. کلاه گیس خاکستری او روی زمین افتاد و موهای طلاییاش که مثل خورشید میدرخشید روی شانههایش ریخت. چشمهای او درخشش ستارگان آسمان را داشت و گونههایش به سرخی غنچههای درخت سیب بود.
این لُعبت زیبا که غمی عمیق در سینه داشت، کنار آب نشست و شروع به گریه کرد. قطرات اشک چون باران از چشمانش فرو میریخت و از روی گیسوانش بهسوی زمین میغلتید.
مدتی طولانی مغموم و افسرده کنار آب نشست. اگر صدای ترق و تروق و خش خش ناگهانی شاخههای درختان مجاور نبود، همچنان در حالتی که بود باقی میماند. با شنیدن صدای غیر مترقبه به هم خوردن شاخهها مثل پرنده ای که صدای تیر شکارچی به گوشش خورده باشد از جایش پرید.
در آن دم، ابر تیرهای چهره ماه را پوشانده بود. دختر در یک چشم به هم زدن ماسک را به صورتش زد، گیس خاکستری را بر سرش کشید و به سرعت برق ازآنجا دور شد. او درحالیکه مثل بید میلرزید به خانه برگشت و ماجرا را برای پیرزن که در درگاه نشسته بود تعریف کرد. پیرزن لبخندی از سر رضایت زد و گفت:
– فرزندم، من همهچیز را میدانم.
بعد دختر را به داخل کلبه برد و هیزم تازه ای در اجاق گذاشت و بهجای اینکه به رسیدن ادامه بدهد شروع کرد به تمیز کردن خانه.
پیرزن به دخترش گفت:
– ما باید خانه را تمیز و مرتب کنیم.
دختر پرسید:
– مگر چه اتفاقی افتاده که به فکر مرتب کردن خانه افتاده ای؟
پیرزن پرسید:
– ساعت چند است؟
دختر جواب داد:
– یازده؛ هنوز نیمه شب نشده است.
پیرزن گفت:
– یادت میآید که سه سال پیش در چنین روزی نزد من آمدی؟ اکنون مدت اقامت تو تمام شده است و ما باید از هم جدا شویم.
دختر با دلهره فریاد زد:
– آه، مادر عزیزم! میخواهی با دست خودت مرا از خانه بیرون کنی؟ آنوقت من چه کنم؟ من که غیر از تو کس و کاری ندارم. در طول این سالها هر دستوری دادهای اطاعت کردهام و همیشه هم از من راضی بودهای. خواهش میکنم مرا از خود نران!
پیرزن که دلش نمیخواست برای دختر جوان بگوید بزودی چه جریانی اتفاق خواهد افتاد، رو کرد به دختر و گفت:
– من پیش از این نمیتوانم اینجا بمانم. میخواهم وقتی ازاینجا میروم همه اتاقها تمیز و مرتب باشد. لطفاً مزاحم کارم نشو! ترس هم به دلت راه نده؛ تو هیچ وقت بی سرپناه نخواهی ماند. من موقع رفتن چیزی به تو
میدهم که همه آرزوهایت را برآورده کند.
دختر پرسید:
– مثل اینکه خبرهایی است! خواهش میکنم به من بگو قرار است چه اتفاقی بیفتد.
پیرزن گفت:
– این قدر پرس و جو نکن. حرف زیادی محل کار است. کاری که میگویم بکن، به اتاقت برگرد، ماسک و کلاه گیست را دربیاور و پیراهن ابریشمیات را بپوش؛ همان که نخستین بار وقتی تو را دیدم تنت بود. بعد همان جا بمان تا صدایت کنم.
اما اجازه بدهید به سراغ پادشاه و ملکه قصه مان برویم و ببینیم آنها در این مدت در قصر چه میکردند. آن دو ابتدا کنت جوان را تنها به جنگل فرستادند و او قبل از اینکه بتواند مسیر درست را پیدا کند دو روز در جنگل سرگردان بود. راه را که پیدا کرد، شب را بالای درخت خوابید، چون میترسید دوباره گم شود. وقتی روز شد و آفتاب جنگل را کاملاً روشن کرد، از دور زنی را دید که از دامنه کوه بالا میرفت. زن چوبدستی به همراه نداشت، ولی کنت بیدرنگ او را شناخت. او همان زن غازچرانی بود که در کلبه پیرزن دیده بود.
کنت با خود گفت: «این هم یکی از جادوگرها! حتمأ جادوگران دیگری هم در این دوروبر هستند.»
زن غازچران بهطرف چشمه نزدیک همان درختی رفت که کنت بالایش نشسته بود. کنت وقتی دید که او ماسک چهرهاش را برداشت تا در آب خنک شنا کند، از تعجب شاخ در آورد. مرد جوان از بالای درخت این را هم دید که دختر گیسوی خاکستری رنگ خود را در آورد و موهای طلاییاش مانند حجابی دور شانهاش را پوشاند. او زیباترین دختری بود که کنت تا آن زمان دیده بود.
او بهت زده به دختر زیبا نگاه میکرد و نفسش بند آمده بود. وقتی خواست سرش را بیشتر جلو ببرد، آن قدر خم شد که شاخه ترک خورد و صدایی کرد. در همین موقع یک ابر تیره ماه را پوشاند و پیش از اینکه کنت به خود آید دختر فوری ماسکش را زد، گیسویش را بر سر گذاشت و به سرعت برق ازآنجا دور شد. کنت باعجله از درخت پایین آمد و بهسرعت دختر را تعقیب کرد. وقتی کمی جلوتر رفت در تاریک روشن صبح، از دور شبح دو نفر را دید که از مرغزار عبور میکردند. نزدیکتر که رفت متوجه شد آن دو پادشاه و زنش هستند. آنها از دور نوری را دیده بودند که از پنجره کلبه پیرزن به بیرون میتابید، و باعجله بهطرف آن میرفتند اما کنت با گامهای تند خود را به پادشاه و ملکه رساند و رویداد حیرتانگیزی را که در کنار چشمه رخ داده بود برای آنها تعریف کرد. با شنیدن این ماجرا آنها ذرهای تردید نکردند که او دخترشان است.
آنها، سرشار از امید و شادی، با گامهایی بلند به کلبه پیرزن نزدیک شدند. بیرون از کلبه چند غاز دیده میشد که به صف روی یک پا ایستاده بودند و درحالیکه سرهایشان را زیر بالشان برده بودند بی حرکت به خواب رفته بودند.
وقتی به کلبه رسیدند و از پنجره به درون نگاه کردند پیرزن را دیدند که آرام نشسته، سرش را روی چرخ نخ ریسی خم کرده و سرگرم کار است. او متوجه افراد کنار پنجره نشد. اتاقها چنان تمیز و مرتب بود که انگار ارواح در آن زندگی میکردند و انگار هرگز پاهایی کثیف و خاکی وارد آنها نشده. از پنجره دختر پیرزن دیده نمیشد. سرانجام آنها پس از مدتی تردید و دودلی جرئت کردند و در زدند.
به نظر میرسید پیرزن منتظر آنها بود، چون زود از جایش بلند شد و با لحنی دوستانه گفت:
– بفرمایید تو! من شما را میشناسم.
وقتی آنها وارد اتاق شدند پیرزن گفت:
– اگر دختر عزیز و زیبای خود را ظالمانه از خانه بیرون نمیکردید، هرگز مجبور نبودید به چنین سفری بیایید. در این سالها دخترتان هیچ اذیت و آزاری از کسی ندیده، چیز بدی نیاموخته و قلبش همچنان پاک و بیآلایش باقی مانده است. او از غازها نگهداری میکرده. حتماً شما هم به خاطر بیرون کردن دخترتان رنج بردهاید و نگران بودهاید و در واقع تنبیه شدهاید.
بعد بهطرف در اتاق رفت و صدا زد:
– دخترم، بیا بیرون.
در باز شد و دختر پادشاه با آن زیبایی خیره کنندهاش، با آن پیراهن ابریشمی و موهای بلند طلایی که مثل حجابی تا شانهاش را پوشانده بود، قدم جلو گذاشت؛ گویی فرشته ای از آسمان نازل شده بود.
دختر با دیدن پدر و مادر واقعیاش بهطرف آنها دوید و خود را در دامن آنان انداخت. آنها یکدیگر را غرق بوسه کردند. اشک شوق و شادی بود که از سر و روی آنها میبارید. کنت جوان هم ساکت ایستاده بود. وقتی شاهزاده خانم جوان بالاخره سرش را از دامن مادر برداشت و چشمش به کنت افتاد گونههای زیبایش چون برگ گل سرخ شد و کمی دست و پای خود را گم کرد. آنوقت پادشاه گفت:
– فرزند عزیزم، من سلطنت را به دیگران بخشیدم. حالا به تو چه چیزی میتوانم بدهم؟
پیرزن جلو آمد و گفت:
– او به هیچ چیز نیاز ندارد. تمام مرواریدهایی را که بهجای اشک از چشمانش سرازیر میشد و بسیار زیباتر از مرواریدهای دریا بود جمع کردهام. ارزش آنها از تمام قلمرو سلطنتی شما بیشتر است. به خاطر زحماتی که در این چند سال برای نگهداری غازها کشیده است هم این کلبه را به او میبخشم.
پیرزن همینکه آخرین کلمات را ادا کرد غیبش زد. در همین موقع در و دیوار کلبه به صدا درآمد و وقتی حاضران دوروبر را نگاه کردند دیدند که کلبه به قصر باشکوهی تبدیل شده و در آن بساط مهمانی شاهانه ای برپاست. خدمتکاران متعددی هم آماده پذیرایی بودند.
قصه ما در اینجا به سر نمیرسد، اما مادربزرگ که این داستان را تعریف میکرد شاید به علت کهنسالی فراموشکار شده، قسمت آخر داستان را فراموش کرده است.
به احتمال زیاد دختر زیبای پادشاه با کنت ازدواج کرده از آن پس تا آخر عمر باهم در آن قصر به خوشی و شادمانی زندگی کردند.
در ضمن ما می دانیم که پیرزن، آن طور که مردم فکر میکردند، جادوگر نبود بلکه یک پری خوب و خیرخواه بود و شاید خود او بود که هنگام تولد شاهزاده خانم قدرتی به وی داد تا موقع گریستن بهجای اشک، مروارید از چشمانش جاری شود.
در روزگار ما کسی این قدرت را ندارد، وگرنه بسیاری از تنگدستان میتوانستند از این راه ثروتمند شوند.