افسانهی وظایف سهگانه
قصهها و داستانهای برادران گریم
یکی بود یکی نبود، روزگاری دختر جوان زیبایی بود که مادرش را ازدستداده بود و مادر ناتنی روزگارش را سیاه کرده بود. او وظایف سختی به دختر واگذار میکرد؛ کارهایی که از قدرت و تحملش خارج بود. دخترک با تمام توانش سعی میکرد هر کاری را که مادر ناتنی میگفت بهخوبی انجام دهد، ولی مادر ناتنی بدجنس همیشه ناراضی بود و کار دخترک هرگز رضایت او را جلب نمیکرد. هرقدر دختر بیشتر پشتکار نشان میداد رضایت کمتری جلب میکرد. بلایی که مادر ناتنی به سر دخترک آورده بود روزگارش را سیاه کرده بود.
یکی از روزها مادر ناتنی به او گفت:
– این شش کیلو پَر را بردار و بنا بر اندازههایشان سه قسمت کن. وای به حالت اگر نتوانی پیش از آنکه شب شود، این کار را تمام کنی! اگر تمامروز جان بکنی حتماً تمامش میکنی!
مادر ناتنی این را گفت و از در بیرون رفت. دخترک کنار میز نشست و شروع کرد به گریه کردن. مثل باران اشک میریخت چون میدانست امکان ندارد چنین کار سنگینی را یکروزه تمام کند. بااینکه دستش به کار نمیرفت شروع کرد به جدا کردن پرها. هر بار وقتی قسمتی از آنها را در کنارش جمع میکرد، کمی مکث میکرد، از روی خستگی دستهایش را به هم میمالید یا آهی میکشید، و آنوقت پرها پراکنده بود و او مجبور بود کارش را دوباره شروع کند. سرانجام آرنجهایش را روی میز گذاشت و صورتش را میان دو دست گرفت و شروع کرد به ناله و مویه:
– آیا از من بدبخت تر هم در دنیا پیدا میشود؟ هیچ کس دلش برای من نمیسوزد؟
در همین موقع صدایی به گوش دخترک رسید
– فرزندم، ناراحت نباش. من به کمک تو آمدهام.
دخترک سرش را بلند کرد و دید پیرزنی کنار او ایستاده است. پیرزن با مهربانی دست دخترک را گرفت و گفت:
– به من بگو گرفتاریات چیست؟
لحن پیرزن با مهربانی همراه بود بهطوریکه دخترک خوشش آمد و به او اعتماد کرد. دختر سفره دلش را برای او باز کرد و گفت که مادر ناتنی چه بلایی به سرش آورده و حالا هم وظیفه ای به این سنگینی بر دوشش گذاشته که به هیچ روی نمیتواند آن را به پایان برساند. او گفت:
– مادر ناتنی تهدیدم کرد که اگر پرها را بموقع جدا نکنم مرا کتک می زند. میدانم حرفش برو برگرد ندارد؛ حتماً این کار را خواهد کرد.
دخترک همانطور که این جریان را شرح میداد اشک از چشمهایش سرازیر بود، اما پیرزن او را دلداری داد و گفت:
– فرزندم، آرام باش! برو قدری استراحت کن. من این کار را بموقع تمام میکنم
او کمک کرد که دختر در رختخوابش دراز بکشد. دخترک از شدت خستگی و اندوه بلافاصله به خواب رفت.
بعد، پیرزن پشت میز، کنار پرها نشست. پرها با اشار؛ دست نحیف پیرزن از هم جدا و دسته بندی میشدند. طولی نکشید که کار شش کیلو پر تمام شد. وقتی دخترک از خواب بیدار شد دید که سه پشته بزرگ سفیدرنگ از پرها آنجاست و در اتاق همهچیز مرتب و منظم شده، ولی از پیرزن خبری نیست.
دختر جوان که شاد و سرحال شده و از ته دل قدردان زحمات پیرزن بود بلند شد و ساکت و تنها در اتاقش نشست و منتظر شد تا مادر ناتنیاش بیاید.
مادر ناتنی که با دیدن پرهای جداشده از تعجب خشکش زده بود با صدای بلند گفت:
– چرا بیکار نشسته ای! یک کاری پیدا کن و انجام بده!
بعد همانطور که از در بیرون میرفت با خود گفت: «دخترک عجب جانوری است. هر کاری دستش بدهی وانمی ماند. این دفعه خدمتش میرسم؛ کار مشکلتری به او خواهم داد»
روز بعد دختر را صدا زد و گفت:
– این قاشق بزرگ را بردار و با آن آب حوض کنار باغچه را خالی کن خودت میدانی که اگر تا شب این کار تمام نشود چه پدری از تو در میآورم!
دخترک نگاهی به قاشق بزرگ کرد و دید که مثل آبکش سوراخ است. تازه اگر قاشق سوراخ هم نداشت خالی کردن حوض با آن کاری غیرممکن بود، چه رسد به آنکه سوراخ هم داشته باشد.
باوجود این کنار حوض زانو زد و درحالیکه اشک میریخت شروع کرد آب را خالی کند. باز همان پیرزن به دادش رسید و وقتی غم و اندوه او را دید گفت:
– فرزندم، ناراحت نباش. برو در آن بوته زار استراحت کن. من کارت را به نحو احسن انجام میدهم..
همینکه پیرزن تنها شد دستی روی آب کشید. آب حوض هم بخار شد و به ابرهای آسمان پیوست و حوض خالی شد. وقتی آفتاب داشت غروب میکرد، دخترک از خواب بیدار شد و دید آب حوض خالی شده و ماهیهای تو آن میان گل و لای بالا و پایین میبرند. یکراست نزد مادر ناتنیاش رفت و مژده داد که حوض خالی شده است.
مادر ناتنی که از شدت عصبانیت رنگش پریده بود گفت:
– باید زودتر از اینها کارت را تمام میکردی.
بعد به این فکر افتاد که باید کار سخت تری به او محول کند.
روز بعد دوباره دختر را صدا زد و گفت:
– امروز باید بروی توی دره و در آنجا برای من قصری زیبا بسازی. تا غروب هم باید این کار را تمام کنی.
دختر بیچاره از وحشت فریاد زد:
– چطور ممکن است کار به این بزرگی را در چنین مدت کوتاهی انجام داد!
مادر ناتنی به او تشر زد و گفت:
– برای تو که آب حوض را با قاشقی سوراخ سوراخ خالی کردی، ساختن قصر دیگر کاری ندارد. میخواهم همه کارهای قصر یک روزه تمام شود. اگر کم و کسری ای در کار آشپزخانه یا انبار ببینم، هرچه دیدی از چشم خود دیدی!
بعد همانطور که حرف میزد با دست دخترک را بیرون راند. وقتی دخترک به دره رسید دید که سنگهای بزرگ و سنگین چنان روی هم انباشته شده که اگر همه توانش را هم به کار گیرد حتی یک سنگ کوچک را هم نمیتواند جابه جا کند.
نشست به گریه کردن اما در عین حال این بار چشم به راه کمک آن پیرزن هم بود. پیرزن او را چندان منتظر نگذاشت؛ آمد و با لحنی آرامش بخش به او تسلی و قول کمک داد.
پیرزن گفت:
– برو در سایه ای دراز بکش و استراحت کن، من این قصر را بنا میکنم. وقتی موقعش بشود، حتماً خود تو از آن استفاده میکنی.
بعدازاینکه دخترک ازآنجا دور شد، پیرزن دستی به سنگهای خاکستری کشید. سنگها به حرکت در آمدند، جابه جا شدند و روی هم قرار گرفتند؛ گویی غولهایی آمده بودند تا دیوارهای قصر را بنا کنند. انگار در پشت این دیوارها دستهای نامرئی بی شماری در کار بود که سنگ روی سنگ میگذاشت تا عمارت قصر را بسازد. وقتی اتاقهای بزرگ یکی پس از دیگری کنار هم بنا شد، انگار زمین به لرزه درآمد. سرامیکهای روی سقف با نظمی خاص کنار هم قرار گرفت و بادنمایی روی برجک قصر ساخته شد؛ به شکل دختری زیبا و موطلایی که باد لباس او را تکان میداد.
کارهای داخلی قصر تا نزدیک غروب هنوز تمام نشده بود، ولی چگونه پیرزن توانست در زمانی کوتاه دیوارها را با ابریشم و مخمل تزئین کند، خدا میداند. اتاقها با صندلی و نیمکتهای زیبا و میزهای مرمرین زینت یافته بود. چلچراغهای ساخته شده از بلورهای تراش خورده از سقف آویخته بودند و در نور لامپهای فراوانشان میدرخشیدند. طوطیهای سبزرنگ و پرندگان عجیبوغریبی که با لحنی خوش، آواز میخواندند در اتاقهای متعدد قصر دیده میشدند. روی هم رفته قصر چنان با سلیقه تزئین شده بود که انگار برای یک خانواده سلطنتی آماده شده باشد.
آفتاب غروب کرده بود که دخترک از خواب بیدار شد. او با دیدن هزاران چراغ پرنور، ذوق زده بهطرف دروازه بزرگ قصر که باز بود رفت. روی پلههایی که به تالار ورودی منتهی میشد فرشی قرمزرنگ انداخته بودند، و بالکنهای طلاکاری شده پُر از گلهای زیبا و شکوفا بود. همهچیز و همه جا آنچنان زیبا و خارق العاده بود که دخترک مبهوت مانده بود.
او بیآنکه متوجه شود مدتی طولانی همچنان مات و مبهوت ماند تا اینکه ناگهان به خود آمد، چون به یاد مادر ناتنیاش افتاد.
بعد با خود گفت: «چقدر خوب میشد اگر من در اینجا زندگی میکردم و از شر همه گرفتاریها خلاص میشدم.»
به هر حال وقت آن رسیده بود که به دیدن مادر ناتنی برود و خبر بدهد که قصر آماده شده است.
مادر ناتنی درحالیکه از روی صندلی بلند میشد گفت:
– باید بروم و با چشمهای خودم قصر را ببینم.
پشت سر دخترک راه افتاد. وقتی وارد قصر شد درخشندگی نور چراغها به حدی بود که زن نتوانست آن را تحمل کند و به اجبار دستش را روی چشمهایش گذاشت. بعد رو کرد به دخترک و به او گفت:
– دیدی چه کار آسانی بود! باید به تو کارهای مشکلتری محول میکردم.
مادر ناتنی به همه اتاقها سرکشی کرد تا ببیند کم و کسری یا جای خرابی پیدا میکند تا به بهانه آن به دخترک سرکوفت بزند، ولی هرچه دقت کرد عیب و ایرادی ندید.
مادر ناتنی با نگاهی بدخواهانه به او گفت:
– حالا میروم به طبقه پایین تا آشپزخانه را ببینم. اگر جایی را خراب ببینم خدمتت میرسم.
ولی همهچیز منظم و مرتب بود؛ اتش شومینه روشن بود، شام روی اجاق داشت آماده میشد و جاروها، اتو و بقیه وسایل سر جای خودشان بودند. قفسههای آشپزخانه پر از وسایل و ظرف و ظروف برنجی و مسی و چینی ای بود که در نور چراغ میدرخشیدند. همهچیز مهیا بود؛ حتی انبارهای زغال و آب هر دو پر از زغال و آب بودند.
مادر ناتنی فریاد زد:
– بگو ببینم، از کدام پلهها میشود به انبار رفت؟ میخواهم به انبار سرکشی کنم و ببینم آیا آنجا نیز همهچیز روبه راه است یا نه.
وقتی صحبت میکرد دریچه بالای سقف را کشید ولی همینکه خواست بهطرف انبار برود، دریچه به حالت اول برگشت و ضربه محکمی به او زد. دخترک صدای فریاد او را شنید و باعجله دوید تا کمکش کند، ولی بعد از آن ضربه محکم، او با سر روی کف انبار سقوط کرده و بلافاصله مرده بود.
بعد از مرگ مادر ناتنی، قصر از آن دخترک شد. ابتدا نمیدانست با عمارتی به آن بزرگی چه کار کند، ولی بعد از مدتی خدمتکارانی به خدمت او درآمدند که از کمد و جالباسیها لباسهای زیبا درآوردند و دخترک را به طرزی شایسته آراستند. آنها یک گنجه پر از طلا، جواهر، مروارید و سنگهای قیمتی هم در قصر پیدا کردند. به نظر میرسید دخترک باوجود آنها دیگر به چیزی نیاز نداشت.
چندان طول نکشید که آوازه زیبایی و ثروت او همه جا پیچید و خواستگاران زیادی داوطلب شدند تا با او ازدواج کنند. دختر به همه آنان جواب رد داد. سرانجام شاهزاده ای که پسر پادشاه بزرگی بود به خواستگاری او آمد. شاهزاده تنها کسی بود که به دل دخترک نشست و دخترک عشق او را پذیرفت.
یکی از روزها که آن دو در باغ قصر، زیر درخت زیرفون نشسته بودند و حرف میزدند شاهزاده با لحنی اندوهگین گفت:
– محبوب من، باید بروم و موافقت پدرم را جلب کنم تا با تو ازدواج کنم. نگران نباش زود بر میگردم.
وقتی خداحافظی میکردند، دختر، غمگین به شاهزاده گفت:
– سعی کن به من وفادار باشی.
وقتی شاهزاده به زادگاهش برگشت، متوجه شد پدرش که با ازدواج او مخالف بود، تعداد زیادی از دختران زیبا را دعوت کرده تا به دربار بیایند. شاهزاده با دیدن آن زیبارویان، قول و قرارش با دختر و آن قصر شگفتانگیز را بکلی از یاد برد.
یکی از روزها که شاهزاده سوار بر اسبی زیبا به شکار رفته بود، با پیرزنی روبهرو شد که از او تقاضای کمک کرد. شاهزاده افسار اسب را کشید تا به او کمک کند، اما پیرزن در گوشش گفت:
– محبوب سابق تو، هنوز هم زیر درخت زیرفون دارد برای عاشق بی وفایش گریه میکند.
در یک آن شعلههای عشق گذشته از زیر خاکستر زمان زبانه کشید؛ شاهزاده افسار را کشید و بهطرف قصری راند که آن پری خوش قلب ساخته بود، وقتی وارد قصر شد، دید همه جا تاریک است. محبوب سابقش، غمگین و افسرده، زیر درخت زیرفون نشسته بود. جوان بلافاصله از اسب پیاده شد و درحالیکه بهطرف او میرفت با صدای بلند گفت:
– ای محبوبترین! مرا ببخش. من بهسوی تو بازگشتهام تا برای همیشه با تو باشم.
همینکه شاهزاده این کلمات را گفت، چراغهای پرنور قصر روشن و پنجرهها نورانی شد. تعداد بیشماری کرم شب تاب دوروبر دختر، روی علفهای سبز شروع به درخشیدن کردند. گلهای زیبای راه پلهها شکفتند، چهچهه شاد پرندگان در اتاقهای قصر طنین انداخت و همه جا با رنگهای شاد آراسته شده
شاهزاده دست دختر را گرفت و بهطرف قصر برد. قصر پر از آدم بود. کشیش هم آماده بود تا مراسم عقد را به جا آورد. شاهزاده با قدمهای تند جلو میرفت و عروس را که از دست مادر ناتنیاش خیلی رنج کشیده بود با خود میبرد. در میان شور و شادی مهمانان قصر، سرانجام آن دو دلداده به هم رسیدند.