افسانه-هَریِ-تنبل

افسانه‌ی هَریِ تنبل / قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

افسانه‌ی هَریِ تنبل

قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

جداکننده-متن

هری خیلی تنبل بود. او کار چندانی نداشت: فقط باید بز را به چراگاه می‌برد. باوجوداین همیشه وقتی بعد از کار روزانه به خانه برمی‌گشت می‌گفت:

– واقعاً زندگی چقدر سخت و ملال آور است. من کاری طاقت فرسا دارم و لابد باید سالیان دراز به آن بپردازم. باید هرروز بز را به چراگاه ببرم تا پاییز برسد. بهتر بود آدم مدام دراز می‌کشید و با خیال راحت می‌خوابید، اما حیف که ممکن نیست. مرتب باید مواظب باشم تا مبادا بز به نهال‌های جوان صدمه بزند یا از پرچین عبور کند یا از دیدرس من دور بشود. با این اوضاع‌واحوال سخت، آسایش و خوشی برای آدم باقی نمی‌ماند.

یکی از روزها، ساعت‌های متوالی نشست و فکر کرد تا چاره‌ای پیدا کند و از شر وظیفه‌ای که به دوش او نهاده شده خلاص شود. تا مدتی چیزی به فکرش نرسید. ناگهان چیزی در ذهنش جرقه زد و فکری به مغزش خطور کرد: با صدای بلند گفت:

– آه، حالا فهمیدم چه‌کار باید بکنم؛ با کِیت چاقه ازدواج می‌کنم. او خودش هم یک بز دارد، آن‌وقت هرروز به همراه بز خودش بز مرا هم به صحرا می‌برد، و به‌این‌ترتیب از دردسر نجات پیدا می‌کنم.

هری با این فکر از جایش برخاست، با تنبلی پاهایش را حرکت داد و از عرض جاده عبور کرد (خانه خانواده کیت چاقه در همان نزدیکی‌ها بود) تا از آن دختر پُرکار و پرهیزکار خواستگاری کند. پدر و مادر کیت بی معطلی موافقت کردند چون فکر می‌کردند همین‌که آن دو یکدیگر را پسندیده‌اند کافی است. به‌این‌ترتیب کِیت همسر هَری شد و درحالی‌که او اوقات خود را به تنبلی و خیال‌بافی می‌گذراند، کیت هر دو بز را برای چرا به صحرا می‌برد. هری فقط گاه گاهی از خانه بیرون می‌رفت، چون به گفته خودش بعدازاین بیرون رفتن‌های گاه و بیگاه بیشتر از آرامش خانه لذت می‌برد، و اگر گاهی این کار را نمی‌کرد دیگر از استراحت کردن لذتی نمی‌برد.

مدتی بعد کمال همنشین در کیت چاقه هم اثر کرد و او دیگر دست کمی از هری نداشت. یکی از روزها کیت گفت:

– هری جان، چرا باید زندگی مان را تلخ کنیم و بهترین ایام جوانی را با سختی بگذرانیم؟ این دو تا بز هرروز صبح مایه دردسرمان می‌شوند؛ بهتر نیست آن‌ها را به همسایه‌مان بدهیم و در عوض کندوی عسلشان را بگیریم؟ ما می‌توانیم کندو را در جایی آفتابی در پشت خانه بگذاریم. این کار بی دردسری است و دیگر نباید هرروز آن‌ها را به چراگاه برد. زنبورها خودشان در میان گل‌ها و روی علفزار پرواز می‌کنند، خودشان هم به کندو باز می‌گردند و بدون کمک و دخالت ما عسل درست می‌کنند.

هری در جواب گفت:

– تو چه زن باهوشی هستی. بی معطلی باید این کار را بکنیم. تازه عسل خوشمزه تر است و برخلاف شیر بز مدتی طولانی قابل نگهداری است.

همسایه با میل و رغبت کندو را با دو بز عوض کرد. زنبورها از بام تا شام بی وقفه پرواز می‌کردند، به دفعات به کندو برمی‌گشتند و بالاخره داخل کندو را آن‌قدر از عسل پر کردند که در پاییز هری توانست ظرف بزرگی پر از عسل به چنگ آورد.: آن‌ها ظرف عسل را روی طاقچه اتاق‌خواب خود گذاشتند. چون ممکن بود کسی آن را بدزدد یا موش‌ها به آن دسترسی پیدا کنند، کیت چاقه چوب‌دستی محکمی از درخت فندق تهیه کرد و آن را کنار تختش گذاشت تا بدون اینکه زحمت بلند شدن به خود بدهد، با آن چوب‌دستی مهمانان ناخوانده را براند.

هری تنبل هم همچنان تا ظهر در تختخواب می‌ماند و می‌گفت:

– هرچه زودتر بیدار شوی، بیشتر ضرر کرده‌ای!

صبح یکی از روزها که پرتو آفتاب اتاقش را کاملاً روشن کرده بود، از خوابی طولانی بیدار شد و به همسرش گفت:

– شما زن‌ها خیلی شیرینی دوست دارید. تاکنون هم تو مقداری از عسل‌ها را خورده ای. قبل از اینکه ظرف عسل خالی شود بهتر است آن را با یک غاز عوض کنیم.

کیت چاقه گفت:

– تو می‌خواهی که من خود را عذاب دهم و نیرویم را صرف یک جوجه غاز بی ارزش کنم که چه بشود؟ البته بعدازاینکه صاحب پسری شدیم اشکالی ندارد.

هری گفت:

– خیال می‌کنی اگر پسری داشتیم به کارهایمان رسیدگی می‌کرد؟ این روزها بچه‌ها برای بزرگ‌ترها تره هم خرد نمی‌کنند. به میل خودشان زندگی می‌کنند و خیال می‌کنند عاقل‌تر از پدر و مادرشان هستند؛ مثل آن پسری که به‌جای نگهداری از گاوشان چند وقت پیش آن را به کسی داد و سه تا پرنده سیاه گرفت.

کیت گفت:

– آه، خیال کردی! اگر حرفمان را گوش نکند پدرش را در می‌آورم! باهمین چوب آن‌قدر او را می‌زنم که نفسش دربیاید!

بعد چوبی را که قرار بود با آن موش‌ها را فراری دهد برداشت و به هری گفت:

– نگاه کن، همین چوب را بر فرق آن پسری خواهم زد که حرفم را گوش نکند!

از بدشانسی وقتی چوب را بلند می‌کرد، چوب به ظرف عسل خورد، آن را شکست و عسل روی تختخواب و روی کف اتاق ریخت. هری فریاد زد:

– پس نه غاز قسمت ما بود و نه پسری که غاز را بچراند. تازه ما خوش اقبال بودیم که ظرف عسل روی سرمان نیفتاد. باید خدا را هزار بار شکر کنیم که سالم و تندرست هستیم.

بعد دوروبر را نگاه کرد و چشمش به تکه‌ای از ظرف افتاد که کمی عسل در آن باقی مانده بود. رو کرد به همسرش و گفت:

– ما این عسل را می‌خوریم و تا کمی دیرتر از معمول می‌خوابیم. طوری نمی‌شود، روز طولانی تر از آن است که فکر می‌کنیم.

کیت چاقه گفت:

– بله، بله، هیچ اشکالی ندارد. همه‌چیز به خیر گذشت. راستی این داستان را شنیده‌ای که حلزونی را به یک عروسی دعوت کرده بودند، او آن‌قدر کند راه رفت که وقتی به خانه عروس و داماد رسید مراسم نام‌گذاری فرزندشان بود! تازه وقتی پایش را روی پله خانه می‌گذاشت گفت:

– عجله کار شیطان است!



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *