افسانه-هفت-مرد-زرنگ

افسانه‌ی هفت مرد زرنگ / قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

افسانه‌ی هفت مرد زرنگ

قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

جداکننده-متن

یکی بود یکی نبود، روزی روزگاری هفت مرد زرنگ بودند که باهم زندگی می‌کردند. بعد از مشورت‌های طولانی تصمیم گرفتند دنیا را بگردند و دنبال ماجراهای تازه بروند ولی درستکار و خوش رفتار باشند. چون می‌خواستند تمام طول سفر را باهم باشند، پیش از سفر نیزه ای بلند خریدند و هر کدام جایی از نیزه را در دست گرفتند؛ به این ترتیب آنان همواره باهم بودند. زرنگ‌ترین و جوانمردترین آن‌ها که از همه مسن تر هم بود اول صف راه می‌رفت و بقیه هم به ترتیب سن به دنبالش می‌رفتند، طوری که نفر آخر از همه کم سن و سال تر بود.

دست بر قضا سفرشان را زمانی شروع کردند که فصل خشک کردن علف بود. پس از طی راهی طولانی، متوجه شدند که هنوز چندین فرسنگ از شهری که قصد داشتند شب را در آن اقامت کنند فاصله دارند. از مرغزاری عبور می‌کردند که کورسویی از دور دیدند. گه گاه هم سوسکی با زنبور سرخی از میان بوته‌ها می‌پرید و دور سر آنان پروازکنان وزوز می‌کرد. مردی که اول صف نیزه را نگاه می‌داشت، از این جور مزاحمان می‌ترسید. یک بار که یکی از این‌ها نزدیک صورتش وزوز کرد، سخت به وحشت افتاد، خیس عرق شد و نیزه را رها کرد.

او فریاد زد:

– گوش کنید، من سر و صدایی می‌شنوم؟

دومی که پشت سر اولی نیزه را نگاه می‌داشت و شامه‌ای حساس داشت، ناگهان فریاد زد:

– شکی ندارم که در نزدیکی‌های ما چیزی هست، چون بوی باروت و فتیله را حس می‌کنم.

با شنیدن این کلمات، آن که از همه عاقل‌تر بود خیز برداشت و از روی یک پرچین پرید. بدبختانه آن طرف پرچین روی یک فرقون افتاد و دسته آهنی آن به صورتش خورد. بعد هم یک طرف صورتش به طرز وحشتناکی ورم کرد. او با صدایی حاکی از درد فریاد زد:

– وای خدای من، مرا اسیر کن؛ من تسلیم می‌شوم! تسلیم می‌شوم!

شش نفر دیگر ترسان و سراسیمه به طرف او دویدند و جیغ و فریادزنان گفتند:

– اگر تو تسلیم شوی، ما هم خودمان را تسلیم می‌کنیم!

خوشبختانه هیچ دشمنی آن دور و بر نبود که بخواهد آن‌ها را به دام اندازد و ببرد. بالاخره هم متوجه شدند چه اشتباه بزرگی کرده‌اند. از ترس اینکه مبادا دیگران از این ماجرا در بیاورند و آن‌ها را مسخره کنند، باهم قرار گذاشتند به کسی در این باره چیزی نگویند و تصمیم گرفتند دوباره به سفر خود ادامه دهند. در گفتگوهایشان به این نتیجه رسیدند که اگر این بار خطری در راه باشد حتماً به دشواری خطر اول نیست. آن‌ها چند روز دیگر به سفر خود ادامه دادند، ولی یک روز صبح وقتی از یک مزرعه شخم نخورده عبور می‌کردند، خرگوشی را دیدند که زیر پرتو آفتاب خوابیده بود ولی گوشهای بزرگش به طرف آسمان و چشمهای بلوری‌اش کاملاً باز بود. آنان از دیدن این موجود ترسناک وحشی ترسیدند. باهم مشورت کردند که چطور با کمترین مخاطره از کنار آن بگذرند. اول فکر کردند از روی جانور بپرند، بعد گفتند به احتمال زیاد هیولا بیدار می‌شود، دنبالشان می‌رود تا یک لقمه‌شان کند. بعد یکی از آن‌ها گفت:

– باید به راه خود ادامه دهیم، پس بهتر است خود را برای یک درگیری شدید آماده کنیم. با خطر کردن نصف راه برنده شدن را رفته‌ایم.

دوباره هر هفت نفر نیزه را محکم گرفتند؛ مسن‌ترین آن‌ها در جلو صف و جوان‌ترینشان در عقب و همه باهم به راه افتادند. «آقای مغرور»، نامی که نفر اول به خود داده بود، از ترس و دلهره مرتب نیزه را رها می‌کرد، اما جوان‌ترین آن‌ها که پشت سر همه می‌آمد، شهامتی پیدا کرده بود و شروع کرده بود به آواز خواندن. بقیه هم از او تبعیت کردند و یکی پس از دیگری آواز خواندند. وقتی نوبت به آقای مغرور رسید، با لحن ناجوری خواند:

– همه مردم شهر، از خرد و کلان بزودی هفت مرد زرنگ را می‌بینند.

کم کم به اژدهای ترسناک نزدیک شدند؛ هر هفت نفر از ترس به یکدیگر چسبیده بودند. برادر اشتولتز از کنار جانور رد شد. حتی عبور او به بقیه روحیه نداد، آنان با ترس و لرز به دشمن سهمگین نزدیک شدند و از وحشت جیغ و فریادی راه انداختند که آن سرش ناپیدا، ها، هو، ها، هو … با قشقرقی که آن‌ها راه انداختند، خرگوش از خواب پرید، دو پا داشت دو پای دیگر هم قرض کرد و مثل باد، پا به فرار گذاشت. اشتولتز وقتی دید خرگوش چنان سریع از میان مزرعه‌ها گذشته که انگار پر درآورده با شادی فریاد زد:

– نگاه کنید برادرها، خوب نگاه کنید؛ هیولای ترسناک چیزی جز یک خرگوش نبود!

هفت مرد زرنگ در جستجوی ماجراهای تازه به راهشان ادامه دادند تا به بلو موسِل رسیدند که رودخانه ای عمیق و آرام داشت و بر فراز آن چند پل دیده می‌شد. رفت و آمد در آنجا معمولاً با قایق یا کشتی انجام می‌گرفت. وقتی هفت مرد زرنگ به ساحل رودخانه رسیدند، مردی را که آن سوی رودخانه سرگرم کار بود صدا زدند و پرسیدند چگونه می‌توانند به آن طرف بروند.

مردی که آن سوی ساحل بود به علت فاصله زیاد و لهجه ای که این هفت مرد زرنگ داشتند سؤال را نفهمید و پرسید:

– چه، چه می‌گویید؟

برادر اشتولتز هم فکر کرد آن مرد می‌گوید با پای پیاده از عرض رودخانه بگذرند. چون اولین نفر صف بود قدم در آب گذاشت و چند لحظه بعد پایش در گل‌ها فرو رفت و بعد هم امواج بلند رودخانه او را غرق کرد، ولی باد کلاهش را به ساحل مقابل برد. در این حین قورباغه ای روی کلاه نشست و شروع کرد به قورقور کردن. آن شش مرد به یکدیگر گفتند:

– برادر اشتولتز، همراه و همسفرمان، ما را صدا می زند. اگر او توانست پای پیاده از وسط دریاچه عبور کند، چه دلیلی دارد که ما نتوانیم؟

بعد هر شش نفر با عجله و به دنبال یکدیگر داخل آب رفتند و همگی غرق شدند. ظاهراً قورباغه باعث از بین رفتن آن شش نفر شد. به هر تقدیر، هیچ یک از آن هفت مرد زرنگ به زادگاهش برنگشت.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *